گلین با مکث ایستاد:
_ شما خانزادهاید، به زودی خان روستا هم میشید، ما کی باشیم از شما توضیح بخوایم ارباب؟ چیزی هم بوده باشه بزرگ شمایی، تصمیمش هم با شماست، فکر نکنم نیازی به ادامه باشه، با اجازهتون…
گذشت و رفت، ماند نریمان شکسته و شوکه، ناامید به راه رفتهی گلین چشم دوخته بود، خدا میداند از کجا شنیده و چطور شنیده، که اینگونه غم نگاهش را به چشمان اربابش میکوبید…
_ باید خودم میگفتم، خودم باید میگفتم…
میدانست دود این قضیه از کدامین گور برمیخاست، یا کار خواهرش بود و یا مادرش، تنها آنها حق صحبت با خدمتکاران زن را داشتند!
پا تند کرد و از عمارت بیرون زد، روزهای پنجشنبه، همیشه در آلاچیقها جمع میشدند، خانواده دور هم.
میدانست خاله سلطانش هم هست و قرار است برای عروسی نحسی که در پیش دارند، تدارک ببینند.
پا به باغ پشتی گذاشت، استخر بزرگ و فوارهای که شکل زنی کوزه به دست بود و از کوزه، آب در استخر میریخت، وسط باغ بود، حیاطی سنگ فرش شده که از لای سنگها، چمنهای سرسبزی سر به بیرون اورده بودند، و سه آلاچیق بزرگ با سقف شیروانی سرخ، که پشتشان باغ بود و درختهای ناتمام.
_ پسرم، نریمانجان…بیا اینجا!
صدای پر از محبت مادرش را از سوی آلاچیق که شنید، پا به سمتشان تند کرد، نزدیک که شد، خواست توبیخش را آغاز کند اما با دیدن پدرش، خاله و دخترخالههایش، زبان به دندان گرفت، نمیخواست مقابل کسی دیگر بی حرمتی کند، هرچه نباشد مادرش بود.
_ سلام عرض شد!
همه به ارامی سلامش را پاسخ دادند.
_ خانداداش، بیا اینجا!
نارین به صندلی کنار خودش اشاره کرد، لبخند عمیقی به لب داشت، همه ظاهرا شاد بودند. جلو رفت و مابین و پدرش و نارین جا گرفت:
_ اقا داماد، بالاخره دم به تله دادین، سی سالو رد کردی داشتیم نگرانت میشدیم!
دخترخالهاش گفته بود، به دنبال حرفش هم خانوادگی خندیدند، خندهای که محجوب بودنش نمادین بود، زنها نمیبایست بلند میخندیدند!
اخم کمرنگی کرد و جدی پاسخ داد:
_ حقیقتا قصدی هم نداشتم دخترخاله، به اصرار باباخان متوجه شدم ممکنه به کارای اقتصادیمون کمک کنه!
کتایون با همان لبخند، درحالی که گهوارهی کوچک فرزندش را با ملایمت تکان میداد پرسید:
_ راستی مامانجان، راجع به اون دختره نمیپرسی کیه؟ واسه محمد؟
حاجیه سلطان با غرور سر بالا گرفت و رو به نریمان گفت:
_ عروسی تو شد سبب خیر پسرم، امانتی بیبی آسیه رو پسند کردم برای محمد پسرم، فقط راجع بهش زیاد نمیدونم…حتما پیگیرش میشم!
انگار نفس در سینهاش گره خورد، فیروزهبانو که سعی میکرد خونسرد باشد لب گشود تا مخالفتش را از راهی محبت آمیز ابراز کند که خان، به حرف آمد:
_ گلین رو میگی، حاجیه سلطان؟
خاله با شوق به خسرو خیره شد:
_ اره خسروخان، دختر ظریفیه، معصومه، مشخصه که خودش دختر خوبیه اما خونوادهشو ندیدم، شما میشناسیدش؟
_ خواهرجان، گفتم که دختر خوب زیاده، چرا گیر دادی به این کلفت؟
خسرو دستش را مقابل فیروزه بالا گرفت:
_ کافیه خانم، حاجیهسلطان خودشون میبینن، میپسندن، ما کی باشیم دخالت کنیم؟
فیروزه خودش را جلو کشید و با تعجب گفت:
_ یعنی چی خسروخان؟ خواهرزادهی دسته گلمو بکنم مسخرهی خاص و عام؟
اخمهای خان و نریمان در هم رفت، نریمانی که دستان مشت شدهاش را زیر میز پنهان میکرد که مبادا کسی متوجه حال درونیاش شود، مادرش، خواهرش، پدرش، دست به دست هم داده بودند تا قلب او را از جا کنده و در رودخانه بیاندازند!
_ کافیه فیروزه، گلین دختر خوبیه، محجوبه و قبولش دارم، پدرش هم از کشاورزای قابل روستاس، امانتی بیبی آسیه هم که هست، از خداش باشه که بشه زن نوهی کمالخان!
نریمان از جا برخاست، باید گلین را پیدا میکرد، نمیگذاشت او را از او بگیرند، پدرش شرط ازدواجش را گذاشت تا گلین ازدواج نکند و حالا خودش داشت زیرش میزد.
_ با اجازتون من برم به کارا برسم…
قدم از قدم برنداشته بود که خان صدایش زد:
_ پسر…
ایستاد و با مکث برگشت:
_ جانم باباخان؟
لحنش عیان بود، حتی حاجیه سلطان هم به اوضاع میانشان شک کرده بود، چیزی در این میان اشتباه مینمود!
_ حساب کتابا رو ببر اتاق کارم، اونجا با هم کار میکنیم، الان برو برای امشب حاضر شو، قراره بریم خواستگاری، یادت که نرفته؟
دندان قروچه کرد، ناچار سری تکان داد و به راه افتاد، این خانواده قصد جانش را کرده بودند، جانش گلین بود و میخواستند با فامیل وصلتش دهند!
میدانست این مواقع، گلین یا در مطبخ است و یا در باغ سیر میکند.
راهی مطبخ شد، به بهانهی سلام و علیک با بیبیآسیه!
سرکی کشید، همه مشغول کار بودند و دانه انارش را نمیدید، بیبی که او را در چارچوب در دید، سریع نمادین چارقدش را مرتب، و به سمتش قدم تند کرد:
_ جانم خانزاده، چیزی میخوای مادر؟
لبخندی به بیبی زد، برای اینکه زیاد ضایع نباشد پرسید:
_ امانتیت کو بیبی؟ یه نامه بسپرم بهش ببره بده به یکی…
چشمان بیبی آسیه ریزشد:
_ امانتیم؟ گلین رو میگی؟ اون بچه جز دردسر مگه چیز دیگهای هم داره؟ میخوایش چیکار، نامه رو بده میدم پسرم ببره، گلین دست و پا چلفتیه خراب میکنه!
بیبی دو پسر داشت و دو دختر، یکی از بچههایش را در نوازدی از دست داده بود.
دو پسرش یکی باغبان عمارت بود، دیگری رانندهی فیروزهبانو.
دخترهایش هم هردو سر و سامان گرفته و در پی زندگی خودشان، بیرون از روستا بودند.
_ نه بیبی، برای فردا خواستگاری منه، باباخان خواست بهش بگم تو کارا به دخترا کمک کنه، یه نامهم هست، بفرسته دست خونه گوهردخت خانم، کجاست؟
ابروهای بیبی بالا پرید، ناچار شانه بالا انداخته پاسخ داد:
_ والا گفت میره اسطبل پیش اسبا…
سری تکان داد و خوشنود از فهمیدن جای گلینش، به باغ برگشت، اسطبل دو ساختمان کناریتر بود، زمینی که از شن پر شده و اطرافش، زیر سایبانها، اتاقک اسب ها بودند.
از دور دیدش، کنار اسب سیاه و سفیدی ایستاده و مشغول بافتن یالهایش بود.
لبخندش بی اراده نقش بست بر لبانش، این دختر را میپرستید.
جلو رفت، صدای پاهایش نظر گلین را جلب کرد که برگشت و با دیدنش، اخم کرده سریع رو گرفت. قدم از قدم برنداشته بود که نریمان سد راهش شد:
_ باید حرف بزنیم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید چیشد
چرا پارت نمیزاری
پارت جدیددددددددد کی میااااد 🥺❤️🥺❤️🥺❤️🥺
چی شد پارت
پارت گذاری چه روزاییه؟
رمان ب این قشنگی فقط جمعه ها پارت داره
من میگم ک نریما گلینو میبره باهم ازدواج کنن بدون اجازه خان باباش اون قول داد اگه نریمان زن بیاره گلینو شوهر نمیده ولی زد زیر فولش من میگم اون دو تاهم ازدواج میکنن خدا کنه این طوری شه
خیلی رمان قشنگیه
ولی پا تاش خیلی کمه خیلی
اونجا که نوشته بود بی بی دو پسر داشت ، چون سر سری خوندم فک کردم نوشته بی بی دوست پسر داشت 😂😂😂
این سومین باریه ک پیامتو میخونم ولی بازم میخندم 🤣🤣🤣
خیلی قشنگهههههههه❤️❤️😍😍
چ خوب که نریمان عاشق گلینه و خاله نریمان ادم خوبیه از یک جهت گلین بهتر از حورا 🥺❤️
ای بابا گفتی حورا داغ دلم تازه شد…
قلم این نویسنده خیلی خوبه ولی ریده تو زندگی حورای بدبخت
الان پارت گذاری رمان باید مثل بوی گندم باشه طولانی سروقت
داستان قشنگی خواهش میکنم یک روز درمیون پارت بزارید هفته ای یک بار خیلی کمه
الهییییییییییی لابد خیلی ناراحته گلین بچم🥺