غذا را با هر تحملی که بود، خورد. نگاههای خیرهی افسانه و خانوادهاش، آزاردهنده بود.
سعی میکرد با فکر به اینکه یک روز همهی اینها میگذرد و به گلینش میرسد تحمل کند.
غذا که تمام شد، برای جمع کردن ظرفها گلین نیامد! هم خوشحال بود، هم دلخور ازینکه نمیتوانست ببیندش.
از جا برخاست و وقتی دید کسی متوجه او نیست و همه درحال برگشتن به سالن مهمانیاند تا زنها کارشان را انجام دهند، راهش را به بیرون کج کرد.
گلین بی محلی میکرد و دلخور بود، حق داشت و نمیتوانست خرده بگیرد، خرده بگیرد چه میشود؟ میشود مردی مغرور و خودخواه که فقط به فکر منافع خودش است. در قاموس نریمانخان نبود اینها، در شرف و مردانگیاش سو استفاده از زنها نبود!
پایین پلهها با دیدن بیبی لبخندی زد:
_ بیبی خسته نباشی!
آسیه دستی به زانویش کشید و صاف ایستاد:
_ تصدقت بشم مادر، تو هم خسته نباشی!
نریمان نگاهی به اطراف انداخت، مادرش را بهانه کرد تا به اصل موضوع برسد:
_ بیبی گلین کجاس؟ مامانم گفت بیاد کمک بقیه!
بیبی آسیه چشمانش را اطراف چرخاند:
_ والا میخواد برگرده روستا خودشون پیش باباش، رفته وسایلشو جمع کنه!
قلبش انگار تپشی را جا انداخت که تیر کشید و شوکه خیره به بیبی شد:
_ یعنی چی؟ مگه پدرش نگفته بود نیاد نمیتونه کنارش بمونه؟
بیبی آسیه که به سمت مطبخ حرکت کرد، در راه گفت:
_ والا مادر گلین رو فقط خدا میتونه از کاراش پشیمون کنه، لجبازیه دومی نداره، بگه میرم یعنی میرم، خدا میدونه چقدر باید با باباش دعوا کنه!
بی اراده خندید، گلین و دعوا؟ با پدرش؟ محال بود.
اگر داشت وسایل جمع میکرد، پس در اتاقک خودش بود، اتاقکی که کنار ورودی عمارت بود، کنار خانهی کوچک بیبی و بچههایش.
به همان سمت رفت، اطراف را دید زد و وقتی کسی را ندید، بی اجازه دستگیره را پایین کشید و داخل شد، میخواست غافلگیرش کند، راهروی کوچکی داشت و بعد یک اتاقک دوازده متری.
قدم برداشت که وارد شود اما صدای گریههای گلین را شنید:
_ دست از سرم بردار، تو چی میخوای؟
نفسش به شماره افتاد، چه میگفت گلین؟ کسی آنجا بود و:
_ دیدی گفتم بالاخره مال من میشی؟ تو رو چه به خانزاده؟ هوم؟ تو مال خلیلی…
نتوانست مکث کند، صدای جیغ گلین که بلند شد، داخل پرید، مردک گلین را گوشهی دیوار گیر انداخته بود و داشت نزدیکتر میشد، از پشت یقهاش را چنگ زده محکم به عقب پرتش کرد.
خشمگین روی سینهاش نشست و مشت کوبید، صورتش را زیر آماج مشتهایش قرار داد و آنقدر زد که صدای جیغهای گلین متوقفش کرد.
نفس نفس زنان به سمتش برگشت، همان گوشه نشسته بود و داشت گریه میکرد.
دست روی گوشهایش گذاشته بود و جیغ میزد.
نگران از روی خلیل برخاست و به سمتش رفت. دستانش را گرفت و او را بالا کشید، در آغوشش گرفت و هقهق یاقوتش بلند شد:
_ جانم، جانم…ببخشید، ببخشید زندگیم…ببخشید دونه انار…
موهایش را نوازش میکرد و گلین جیغهای خفهاش با هقهق در سینهی ستبر نریمان خالی میشد.
انقدر طول کشید که در باز شد و بیبی و پسرش هراسان داخل شدند.
با دیدن خلیل بیهوش و سر و دست خونین، ترسیده به آن دو که در آغوش هم بودند نگاه کردند.
گلین هنوز گریه میکرد، نریمان بیبی و پسرش را که دید، اخم کرده چارقد روی تخت را برداشت و به روی موهای گلین کشید:
_ خدا مرگم بده، خانزاده…اینجا چخبره؟ گلین باز چه دست گلی به آب دادی ها؟ دردسر، بیا اینجا ببینم…
نریمان گلین را عقب کشید و با خشم رو بیبی غرید:
_ اینجا در و پیکر نداره بیبی؟ این حرومزاده چطوری بی اجازه اومده تو؟ اگه صدا گریهشو نمیشنیدم میدونی چه بلایی سرش میومد؟
نگاه بیبی وحشتزده به خلیل برگشت، دستان خونین خانزاده هم برایشان سنگین تمام میشد.
_ ارباب، باور کنید مادرم مقصر نیست…ما به گلین کلید داده بودیم که هرموقع تنهاست درو قفل کنه از تو!
نریمان لگدی نثار خلیل بیهوش کرد، حتی نعلوم نبود زندهاست یا مرده:
_ اینو جمع کنید ببرید، سرحالش کنید، بعد فلک رو حاضر کنید…نمیذارم به همین راحتیا برگرده سر هرزه بازیاش!
نگاهی به گلین ترسیده انداخت، داشت روسری بزرگش را مرتب میکرد، چارقدی گلگلی با زمینهی فیروزهای، به رنگ موهای روشنش میآمد، پوست سفیدش از گریه سرخ شده بود:
_ بیبی به امانتیت رسیدگی کن، بعد بفرستش اتاقم میخوام بدونم دقیقا چی شد!
همهاش بهانه بود، میخواست تنها گیرش بیاورد.
_ چشم آقا، قربون قد و بالات بشم، ببخشید، اشتباه از من بود، از اول هم نباید این اتاقو تنها بهش میدادم، خودم باید میومدم پیشش…
_ زود باش بیبی آسیه!
با تشر نریمان، بیبی آسیه ساکت شد و به سمت گلین رفت، پسرش هم با سر زیر افتاده مشغول بیرون کشیدن خلیل از اتاقک شد.
با نگاه آخری که به گلین سربهزیر انداخت، از اتاقک خارج شد. خلیل را وسط حیاط انداختند، کسانی که داشتند در باغ میگشتند، با دیدن سر و وضع به وجود آمده خشکشان زد.
نریمان جلو رفت، مقابل خلیل ایستاد:
_ آب بیار…
پسر سریع به سمت شلنگ باغبانیاش رفت، آب را باز کرد و برگشت، اشارهای به خلیل کرد:
_ بگیر روش…
آب را با همان شدت به سر و صورت خلیل گرفتند که از جا پرید و گیج و مبهوت اطرافش را نگاه کرد، در انتها با دیدن نریمان بالای سرش، خشک شده به وقایع پیش آمده فکر کرد.
تازه داشت به خاطر میآورد چه شده!
_ ارباب…
لگدی که در دهانش کوبیده شد حرفش را برید:
_ خفه شو…حرومزاده، تو این عمارت آبرو داریم، غیرت داریم، شرف داریم، به چه حقی میری سراغ دختر جوون؟ هااان؟
صدای فریادش به گوش همه میرسید، مهمانها و خانوادهاش هم بیرون آمده بودند.
خسروخان از بالای تراس، با دیدن وضعیت، عصایش را زمین زد و فریاد کشید:
_ نریمان، چیشده؟
نریمان خشمگین به سمت پدرش برگشت:
_ حرومزادگی شده باباخان، مار تو آستین کاشتی، سرک میکشه تو اتاق ناموس این عمارت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 15
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان ۲۶ خرداد شروع شد و سهم من از تو ۲۰ تیر میشه تقریبا ۲۴/۲۵ روز اختلاف ولی رمان سهم من از تو پارت ۷۲ این و این رمان ک ۲۴ روز زودتر شروع شده پارت ۹
مغز آدم سوت میکشه
اوهوم حقه
رمانت خیلی خوب
الاهی بمیرم برا بچم هم نریمانو نداره هم این خلیل عوضی میخواست بهش تجاوز کنه
رمانت
عالیه ولی حیفه آنقدر دیر به دیر میزاری
وااای نکنه باباش بگه شاید کاری باهم کردن و باید باهم ازدواج کنن منظورم گلین با اون یارو خلیل هستش
یه پارت دیگم بدع
کاش قبادم مثل نریمان بود:)🥺❤️❤️❤️❤️❤️
نویسنده قلم عالیه
رمان خیلی قشنگیه ولی پارت گذاری خیلی ضعیفه😫
رمان تون
خیلی قشنگه
یه پارت دیگ بدین امروز تروخدا 🥺
همین؟؟!
هر هفته یه پارت انقدرم کم اخه💔
میشهه یه پارت دیگه امروز بدین تروخدا 🥺🥺