بعد از از خواندن تلقین و ریختن خاک نامی عقب کشید و با صورتی سرد و رنگ پریده
به سمتمان آمد.
با دیدن بیحالی عمه خم شد و شانههایش را بهآغوش کشید.
_خوبی مامان؟
دست روی شانهی نریمان گریان گذاشت و او را بهسمت خودش کشید.
نریمان سرش را به بازوی نامی تکیه داد و شانههایش از گریه تکان خورد.
با غمی عمیق به سهنفری که در آغوش هم میگریستند خیره شدم.
احسان جلو رفت تا نریمان را از جا بلند کند و مامان و عمه مریم بهسوی عمه مهسا
رفتند.
نامی کمی فاصله گرفت و انگشت شست و اشارهاش را روی چشمهایش فشرد.
جو جوری بود که اگر چند دقیقهی دیگر میماندم خفه میشدم.
نگاه آخرم را به نامی انداختم و کمی از جمعیت فاصله گرفتم.
با رسیدن هوای تازه به مشامم نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم.
با دور شدن از آنجا تازه توانستم صدای زنگ خوردن گوشی را بشنوم.1208
سریع گوشی را از جیبم بیرون کشیدم و با دیدن نام فرشته جواب دادم:
_الو. فرشته؟
_فریا فرهاد خیلی بیتابی میکنه نیم ساعته یهکله داره گریه میکنه نمیتونم ساکتش
کنم.
با شنیدن صدای گریهی فرهاد هری دلم ریخت.
_چرا؟ اتفاقی افتاده؟
نچی کرد.
_نه بابا چه اتفاقی؟ افتاده رو دندهی لج تورو میخواد!
پوفی کشیدم و کلافه گفتم:
_باشه اگه بتونم میام دنبالش فعلا با یه چیزی سرگرمش کن. اینجا اوضاع خوب
نیست.
کمی مکث کرد.
_نریمان… حالش خوبه؟
آهی کشیدم.
_نه چندان…
دیگر چیزی نپرسید.
_باشه پس منتظرم بیای دنبالمون.
“باشهای” گفتم و گوشی را قطع کردم.1209
در این موقعیت فقط همین را کم داشتم.
_کی بود فریا؟
با سنیدن صدای نامی “هینی” کشیدم و سریع به عقب برگشتم.
_اینجا چیکار میکنی ترسیدم نامی!
رنگش هنوز پریده بهنظر میرسید و لباسش خاکی بود.
_دیدم داری از جمعیت فاصله میگیری فکر کردم حالت بد شده نگران شدم.
دستش را بین دستانم گرفتم و نفس آرامی کشیدم.
حتی در این موقعیت هم حواسش بود.
_فرشته بود. میگفت فرهاد خیلی بیتابی میکنه نیم ساعته گریهش بند نمیاد.
صورتش درهم شد.
_برو خونه پیش بچه یهکمی هم استراحت کن. این چند روز خیلی خسته شدی.
اخمی کردم.
_این چه حرفیه نامی؟ یعنی تو مراسم عمو عارف نباشم؟ میرم میارمش اونجا فرشته
حواسش هست.
نفس سنگینی کشید و سر تکان داد.
_امشب فقط یهسری از آشناها تو عمارت جمع میشن ولی واسه فردا ناهار یه سالن
اجاره کردم و تعداد مهمونها زیاده.
کف دستش را نوازش کردم.1210
_خودت رو خسته نکن نامی همهچیز درست پیش میره .
پلکهایش را بههم فشرد و دستم را کشید.
_برو پیش مامان اینا من خیالم راحت باشه. باید به بقیه کارها برسم.
کمی مکث کرد و دستش را در جیبش فرو برد.
سوئیچ ماشین را بیرون کشید و بهسمتم گرفت.
_با ماشین برو دنبال فرهاد و فرشته.
سری تکان دادم و سوئیچ را از دستش گرفتم.
بعد از تمام شدن مراسم خاکسپاری خیالم از حال عمه که راحت شد سوار ماشین شده
و بهسوی خانه به راه افتادم.
میدانستم فرشته هم برای دیدن نریمان بیصبر است و فرهاد دست و پایش را برای
آمدن بسته.
با رسیدن به خانه ماشین را دم در پارک کردم و وارد شدم.
در را که باز کردم با دیدن زندایی که فرهاد را در آغوشش تکان میداد لحظهای جا
خوردم.
_سلام زندایی…
فرهاد با شنیدن صدایم سریع سرش را بالا گرفت.
با دیدن چشمهای سرخ از گریهاش قلبم فشرده شد.1211
_سلام دختر بالاخره اومدی؟ این بچه خودش رو هلاک کرد از گریه…
با نگرانی بهسمتش رفتم و محکم در آغوش کشیدمش.
_ای بابا چرا؟ فرهاد که بهونه گیر نبود…
صورتش را بوسیدم که سرش را در گردنم پنهان کرد.
_بمیرم الهی مامانی چیشدی تو؟
_والله ما هم نفهمیدیم چش شده از صدای جیغ و گریهش پا شدم اومدم ببینم
چهخبره!
آهی کشیدم و روی مبل نشستم تا به فرهاد شیر بدهم.
_ممنون زندایی… ببینم فرشته کجاست؟
_رفته توی اتاق حاضر بشه.
چند لحظه مکث کرد.
_راستی تسلیت میگم غم آخرتون باشه.
سری تکان دادم.
_ممنون زندایی. از باربد چهخبر؟ این چند وقت سرم گرم بود نتونستم حالش رو
بپرسم.
اخمهایش را درهم کشید.
_اونم خوبه تو کشور غریب ول میچرخه… فقط هم میخوره و میخوابه نمیفهمه که
اگه اون مردک دو روز دیگه از اون خونه بیرونش کنه باید بره کارتن خواب بشه.1212
بهسختی جلوی خودم را گرفتم.
زندایی حتی وقتی به داریوش اشاره میزد هم صورتش درهم میشد.
_نگران نباش زندایی داریوش چنین آدمی نیست. باربد رو دوست داره. نمیذاره آب تو
دلش تکون بخوره.
نفس تندی کشید و با ناراحتی گفت:
_استغفرالله ببین این دختر چه حرفا میزنه. خوب شد خسرو مرد و این روزها رو ندید.
شانهای بالا انداختم و سکوت کردم.
بههرحال دایی خسرو خودش مسبب این روزها بود.
با بیرون آمدن فرشته لباسم را درست کردم و بعد از در آغوش کشیدن فرهاد از جا بلند
شدم.
زندایی هم بلند شد و همراهمان به راه افتاد.
_منم دیگه میرم خونه غذام روی گاز مونده .
“تشکری” کردم و بعد از خداحافظی با زندایی بهسوی ماشین به راه افتادم.
فرهاد را به دست فرشته دادم و پشت رل نشستم.
فرشته با بیقراری نگاهم کرد و گفت:
_نریمان کجاست فریا؟ اصلا جوابم رو نمیده.
آهی کشیدم.1213
_اون طفلی الان هوش و حواسش سرجاش نیست حتما گوشیش هم یه جا انداخته
خودش خبر نداره…
با ناراحتی گفت:
_یعنی انقدر حالش خرابه؟
هومی کشیدم.
_باباش مردهها…
کمی نگاهم کرد و بعد جوری که انگار درک میکند سر تکان داد.
لحظهای دلم برایش سوخت.
زمانی که بابا فوت کرد فرشته آنقدر کوچک بود که شک دارم خاطرهای از او بهیاد
داشته باشد یا نه…
او حتی نمیدانست پدر داشتن چهحسی دارد و از دست دادنش چه عذابی بر دل
مینشاند.
با غصه نگاهم را به روبهرو دوختم.
_وقتی دیدیش یهکم باهاش حرف بزن آرومش کن فرشته… نریمان حالش از همه بدتر
بهنظر میرسید.
لبش را بهسر فرهاد فشرد و با بغض هومی کشید.
ماشین را وارد عمارت کرده و آن را در پارکینگ پارک کردم.1214
فرشته فرهاد را به من سپرد و همانطور که با نگاهش اطراف را جست و جو میکرد
بهسوی عمه رفت.
اشارهای به خاتون که درحال پذیرایی از مهمانها بود زدم.
_نامی و نریمان کجا هستن؟
آهی کشید.
_موندن بهشت زهرا سر خاک آقا… گفتن شب بر میگردن خانوم کوچیک.
فرهادی که تلاش میکرد خودش را پایین بکشید را سفت چسبیدم.
_ممنون خاتون…
همراه با فرهاد بهسمت عمه و بقیه به راه افتادم .
عمه مهسا بهمحض این که چشمش به فرهاد افتاد اشکهایش دوباره روانه شد.
_بگردمت پسرکم بیا اینجا ببینم.
فرهاد را به دستش سپردم که محکم در آغوشش کشید و چندبار صورتش را بوسید.
_عارف فرهاد رو که میدید انگار جون میگرفت. گاهی فکر میکردم از بچگیِ نامی و
نریمان هم بیشتر دوسش داره!
آهی کشید و فرهاد را به دستم داد.
_فرهاد رو ببر یه جای خلوت توی این جمعیت نمونه عمه جان بچه اذیت میشه.
فرهاد را در آغوش کشیدم.
_چشم عمه پس من یه سر میرم بالا زود میام.1215
از پلهها بالا رفتم و بهسوی اتاق خواب به راه افتادم.
میان راه با دیدن روژان و مریم لحظهای مکث کردم.
مریم نگاهی به فرهاد انداخت و با لبخند لپش را کشید.
_وای خدا چهقدر نازه این بچه خدا حفظش کنه!
روژان نگاهی به من و فرهاد انداخت و صورتش درهم رفت.
_الان خوشحالی؟
ابروهایم بالا پرید.
_بابت چی باید خوشحال باشم؟
عصبی گفت:
_یک سال این بچه رو از داییم پنهون کردی آخر عمری آوردی نشونش دادی که چی؟
بوی ارث و میراثش به مشامت خورده بود؟
به این که این خانواده همهچیز را تنها با مقیاس پول میسنجیدند آشنا بودم ولی
فکرش را هم نمیکردم در چنین موقعیتی چنین حرفهایی بشنوم.
این دختر واقعا پر از کمبود و عقده بود!
_مسائل خصوصی خانوادهی ما به خودمون مربوطه اونقدری مهم نیستی که بخوام بهت
جواب پس بدم… فقط اگه انقدر دل و جرئت داری برو این حرفهارو تحویل نامی بده تا
ببینی چه بلایی بهسرت میاره!
دندانهایش را بههم فشرد.1216
_تو هم مثل عمهت که دایی رو جادو جنبل کرد معلوم نیست چه بلایی سر نامی
آوردی که…
قبل از تمام شدن حرفش صدای تیزی در گوشم پیچید.
_چه گوهی خوردی؟
با دیدن فرشته که تازه از پلهها بالا آمده بود آهی کشیدم.
من تنها به احترام عمو عارف و مراسم ختم صدایم را پایین نگه داشته بودم ولی
میدانستم فرشته اهل رعایت آداب نیست!
_عمه و خواهر من شدن جادوگر و دایی و پسردایی جنابعالی شدن معصوم و طفل
فریب خورده؟
اگه انقدر راحت میشد نامی رو به راه آورد پس چرا تو و فک و فامیلای گدا گشنهت
که هرروز با یه بهونهای واسه مفت خوری اینجا ول میگشتین نتونستین کاری از پیش
ببرید؟
از توهین یک نفسش مات و مبهوت ماندم.
جلوتر رفت و یقهی روژانی که بهت زده مانده بود را در دست گرفت.
_میدونی چرا؟ چون نامی ذات شناسه!
شماهایی که شکمتون سیر و چشماتون گشنهس رو خوب میشناسه یه تار موی
گندیدهی خواهرمم به امثال شماها نمیفروشه… تک تک زرزرایی که کردی رو میبرم
میذارم کف دست نامی تا ببینم بابت توهین کردن به زنش و مادرش چهجوری دهنت
رو پر خون میکنه!1217
صورت فرهاد را در گردنم پنهان کردم.
روژان عصبی فرشته را به عقب هل داد.
_تو دخترهی آشغال…
مریم وحشت زده دستش را کشید و خودش را میان آن دو انداخت.
_آروم باشید زشته وسط مراسم میخواید آبروی دایی عارف رو ببرید؟
با ناراحتی رو به فرشته گفت:
_روژان داغ دار داییشه داره هذیون میگه کوتاه بیاین توروخدا…
آهی کشیدم و بازوی فرشته را گرفتم.
_راست میگه فرشته به احترام عمو عارف لطفا بس کن نمیخوام توی این وضعیت
آبروریزی راه بیفته!
همین که او را بهسمت در اتاق کشیدم صدای روژان بلند شد.
_آره دیگه این یکی هم مثل خواهرش کمین کرده که نریمان رو تور کنه…
قبل از این که فرشته با ناخنهای بلندش به او حمله کند سریع به داخل اتاق هلش
دادم و در را پشت سرم بستم.
_هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی فرشته؟
فرشته حرصی نگاهم کرد.
_چرا؟ مثل تو پپه باشم بذارم هرکی هرچی بهم بگه خوبه؟
فرهاد را روی تخت گذاشتم و بهسمتش برگشتم.1218
_خیال کردی من زبون نداشتم جواب این روانی رو بدم؟ این دختر مریضه فرشته در
شان تو نیست باهاش دهن به دهن بذاری.
درضمن عزت و آبروی عمه و عمو عارف خیلی مهمتر از کلکل کردن با این
بیشخصیته!
شانهای بالا انداخت.
_مریضه ببرن تیمارستان بستریش کنن. بخدا یه آشی واسهش بپزم سه کیلو روغن
روش باشه !
کمی مکث کرد.
_راستی اومدم ازت بپرسم نریمان کجاست!
آهی کشیدم.
_با نامی موندن بهشت زهرا شب بر میگردن.
پوفی کشید.
_این دیگه چه وضعشه؟ من اومدم نریمان رو ببینم نه فک و فامیلای میمونش رو که!
جلوی خندهام را گرفتم.
_یهکمی دندون رو جیگر بذار دعوا راه ننداز میاد.
بیحرف روی تخت نشست و فرهادی که درحال نق زدن بود را در آغوش کشید.
از فرشته خواستم فرهاد را بخواباند و خودم از اتاق بیرون زدم.
نمیخواستم در این موقعیت عمه را تنها بگذارم.1219
عمه با دیدنم سریع پرسید:
_فرهاد رو کجا گذاشتی دخترم؟
اشارهای زدم.
_بالا پیش فرشتهست.
سری برایم تکان داد.
_میشه زنگ بزنی به نامی بگی دست اون بچه رو بگیره بیاره خونه؟
هرچی بهشون گفتم برگردین حریفشون نشدم.
آهی کشیدم.
_چشم عمه.
با درماندگی گوشی را میان دستانم گرفتم.
خودم هم نگران نامی بودم.
نه استراحتی داشت و نه غذا خورده بود در این وضعیت هم در بهشت زهرا مانده بود!
ولی نمیدانستم چهجوری او را به خانه برگردانم.
بهمحض خوردن چند بوق گوشی را جواب داد.
_جانم؟
لبم را تر کردم.
_کی میاین خونه نامی؟1220
نفس سنگینی کشید.
_تا یکی دوساعت دیگه راه میفتیم چطور مگه؟
روی صندلی نشستم و بهآرامی گفتم:
_زودتر بیا خونه نامی عمه حالش خوش نیست. فرهاد هم مدام بهونه میگیره.
کمی مکث کرد.
_کسی اونجا کمک دستت نیست؟ به نریمان میگم زودتر برگردیم.
لبهایم را بههم فشردم.
_ممنون.
بدون گفتن چیزی گوشی را قطع کرد.
نمیدانستم حرفهایم را باور کرده یا نه ولی من از ته قلبم نگرانش بودم.
با دیدن نگاه نگران عمه پلکهایم را بههم فشردم.
_گفت زود برمیگردن نگران نباش عمه.
نفس راحتی کشید و سرش را میان دستانش گرفت.
کنارش نشستم و بهآرامی گفتم:
_عمه واسهت غذا بکشم؟ نباید با معدهی خالی مسکن بخوری.
آهی کشید.
_از گلوم پایین نمیره فریا… نمیتونم بدون عارف سر میز بشینم. همهش یادم میفته
چهقدر نگران کم و زیاد شدن غذام بود.1221
با ناراحتی نگاهش کردم.
عمه بیش از حد به عمو عارف وابسته بود.
اوایل ازدواج بهخاطر رفتار خانوادهی عمو عارف کمی سختی کشیده بود ولی همهی
مشکلات با اقدامات جدی عمو عارف حل شده بود.
این همه سال زندگی عاشقانه، بیشک پایان غمگینی داشت.
کمکم زمان شام دادن به مهمانها فرا رسید.
با خستگی از جا بلند شدم و به خاتون کمک کردم تا کارگارها را سروسامان بدهد.
درحال حاضر هیچکس حس و حال پذیرایی را نداشت و اوضاع آشفته بود.
مهمانها را به داخل سالن دعوت کردم و از عمارت بیرون زدم تا از کسی بخواهم
جعبههای نوشابه را به داخل بیاورد.
با دیدن در پارکینگ که درحال باز شدن بود قدمی به جلو برداشتم.
نامی و نریمان و احسان که از ماشین پیاده شدند ناخودآگاه نفس راحتی کشیدم.
نامی نگاهی به من انداخت و از پلهها بالا آمد.
_بیرون چیکار میکنی؟
اشارهای به جعبهها زدم.
_دنبال یکی میگشتم نوشابهها رو ببره داخل.
احسان سریع گفت:
_من میبرم.1222
“تشکری” کردم و دوباره نگاهم را به چشمهای غرق خون نامی دوختم.
_خوبی عزیزم؟
سری تکان داد و نگاهی به نریمان که انگار در این دنیا سیر نمیکرد انداخت.
آهی کشیدم و دستم را روی بازوی نریمان گذاشتم.
طاقت نداشتم اینگونه ببینمش.
_میدونم حوصلهی مهمون و سروصدا نداری برو توی اتاقت واسهت غذا میارم.
لبهایم را بههم فشردم.
_واسه مراسم ختم اومدن.
هومی کشید و دستش را محکم روی صورتش کشید.
نامی با نگرانی نگاهش کرد و دست دور شانهاش انداخت.
_بریم داخل داداش از صبح سرپا بودی یهکم استراحت کن.
نریمان سرش را بهدوطرف تکان داد و با خستگی گفت:
_من که کاری نکردم. همهچیز روی دوش تو بود.
نامی اخمی کرد و به جلو هلش داد.
_مگه من و تو داریم؟ راه بیفت بریم داخل بچه جون.
نریمان بیحرف کنارمان به راه افتاد و هرسه وارد عمارت شدیم.
عمه عارفه با دیدن نامی و نریمان خودش را با شیون بهسمتشان پرت کرد.1223
نامی سریع بازوهایش را گرفت و اشاره زد تا نریمان را به اتاقش ببرم.
دست نریمان را گرفتم و بهسوی پلهها کشاندم.
بدون هیچ عکسالعمل خاصی پشت سرم به راه افتاد.
انگار چیزی حس نمیکرد!
بهیاد فرشته که افتادم راهمان را کج کردم و یک راست بهسوی اتاق نامی به راه افتادم.
در را باز کردیم و وارد شدیم.
فرشته بهمحض دیدن نریمان سریع از جا پرید و بهسمتش دوید.
_نریمان؟ حالت خوبه؟
دستش را دور کمر نریمان پیچید و محکم بغلش کرد.
_خیلی نگرانت بودم. هرچی زنگ زدم جواب ندادی.
چشمی چرخاندم و فرهادی که بهخواب رفته بود را چک کردم.
نریمان دستی به جیبهایش کشید و بهآرامی گفت:
_نمیدونم گوشیم کجاست.
فرشته بازویش را نوازش کرد.
_عیبی نداره عزیزم. الان حالت خوبه؟ چیزی خوردی؟
خواستم چپچپ نگاهش کنم ولی بهسختی جلوی خودم را گرفتم.
شاید این همدردی برای نریمان لازم بود.1224
_هوم خوبم. نه چیزی از گلوم پایین نمیره.
خواست چیزی بگوید که نامی با قدمهایی سریع وارد اتاق شد و در را پشت سرش
بست.
با دیدن فرشته و نریمان ابرویی بالا انداخت.
_شما هم اینجایید؟
فرشته سری برایش تکان داد.
_تسلیت میگم نامی جان غم آخرتون باشه.
نامی لبخند غمگینی زد.
_ممنونم غم نبینی.
نریمان دست فرشته را بهآرامی در دستش فشرد.
_تنها اومدی تا اینجا؟
فرشته سری برایش تکان داد.
_نه فرهاد رو بهونه کردم فریا اومد دنبالمون.
چشمم را برای نامی گرد کردم که اشاره زد حرفی نزنم.
انگار او هم متوجه شده بود نریمان با دیدن فرشته حواسش جمعتر شده و بیشتر تمایل
به سخن گفتن دارد.
اشارهای به آنها زد و گفت:
_خب دیگه برید بیرون. فرشته لطفا حواست باشه نریمات غذاش رو بخوره.1225
نریمان اخمی کرد.
_بچه که نیستم. اگه بخوام خودم میخورم.
نامی نچی کرد و در را برایشان باز کرد.
_چرا اتفاقا بچهای و درحال حاضر نیاز به مراقبت داری. از اونجایی که حریف فرشته
نمیشی میسپارمت دست خودش.
فرشته دستش را دور بازوی نریمان حلقه و او را بیرون کشید.
_بیا بریم یهکمی استراحت کن تا واسهت غذا بکشم.
نریمان با صورتی درهم همراهش از اتاق بیرون زد.
بهمحض بسته شدن در اتاق نامی برگشت و نگاهش را به فرهاد دوخت.
جلوتر رفت و بالای سرش روی تخت نشست.
خیره به چشمهای بسته و مژههای بلندش خم شد و صورتش را میان گردنش فرو برد و
نفس عمیقی کشید.
فرهاد تکانی خورد و نقی زد.
نامی بیتوجه به کارش ادامه داد.
اگر حالت عادی بود کلی غر میزدم که بچه را از خواب بیدار نکند ولی الان
نمیخواستم دلخوشیاش را زایل کنم.
عادتش بود.1226
هربار که از سرکار برمیگشت اگر فرهاد خواب بود با هر حربهای شده بیدارش میکرد
تا با هم کل خانه را بههم بریزند و صدایم را در بیاورند.
فرهاد بعد از چندبار غر زدن و لگد انداختن بالاخره چشمهایش را باز کرد.
صورتش خسته و خمار خواب بود ولی با دیدن نامی جوری خودش را بهسمتش پرت
کرد که لحظهای خندهام گرفت.
در این چند وقت بهشدت به نامی وابسته شده بود، جوری که وقتی او را میدید مرا به
کل فراموش میکرد.
بالاخره لبخندی هرچند کمرنگ ولی واقعی روی لبهای نامی نشست و فرهاد را محکم
در آغوشش گرفت.
همانطور که صورتش را میبوسید با حظ خاصی گفت:
_آخ دورت بگردم بابا… دلم واسهت تنگ شده بود.
گونهاش را به صورت فرهاد چسباند و گفت:
_بابا رو بوس نمیکنی جوجه؟
فرهاد که همیشه از قلقلک ریشهای نامی فراری بود از خنده غش کرد و دو دندان
خرگوشی و کوچکش را نمایان کرد.
نامی با چشمهایی براق نگاهش کرد و بوسهای محکم روی چانهی کوچک و خیسش
نشاند.
_جانم بابایی… قربون این دندونات برم من.
روی تخت نشستم و با لبخند کمرنگی نگاهشان کردم.1227
_داره حسودیم میشهها.
نگاه براقش را به من دوخت.
بازویم را بهسمت خودش کشید و بوسهای روی پیشانیام نشاند که باعث شد فرهاد با
پرخاش چنگی به گردنش بیاندازد.
نامی بهآرامی گوشش را کشید.
_قبل از تو مال من بوده پدرسوخته!
دستم را بین ریشهای بلندش کشیدم و نوازشش کردم.
_خوبی نامی؟
پلکهایش را بههم فشرد و آهی کشید.
_خوب نیستم آنا… خوب نیستم!
آهی کشیدم و جلو رفتم تا کمک کنم بلوزش را از تنش بیرون بکشد.
_لباست حسابی خاکی شده.
عوضش کن بعد بیا یهکم بخواب دیگه کاری برای انجام دادن نداریم.
فرهاد را روی تخت گذاشت و اجازه داد لباسش را از تنش بیرون بکشم.
_دوش نمیگیری؟
سرش را به دوطرف تکان داد.
_والله میترسم تو حموم خوابم ببره.
تیشرت راحتی برایش آوردم.1228
_اینو بپوش تا من برم واسهت غذا بیارم.
خواست اعتراض کند که سریع میان حرفش پریدم.
_نمیخوام و نمیخورم نداریم نامی… واسه ناهار بهت چیزی نگفتم ولی الان باید
بخوری. نمیخوام از پا بیفتی.
با چشمهایی گرد شده کف دستهایش را بالا برد.
_باشه دختر چرا میزنی؟
سرم را بهدوطرف تکان دادم و سریع از اتاق بیرون زدم.
بیتوجه بهجمعیت یکراست بهسوی آشپزخانه رفتم و سینی غذا را پر کردم.
به اتاق که برگشتم با دیدن فرهاد که روی سینهی نامی دراز کشیده بود و نامی که
درحال حرف زدن با او بود لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
_پدر و پسر دو دقیقه چشم منو دور میبینید سواستفاده میکنید؟
نامی با خستگی نگاهم کرد و از جایش بلند شد.
فرهاد را روی پایش نشاند و سینی غذا را گرفت.
فرهاد بهمحض دیدن غذا بهسمتش خیز برداشت که نامی سریع دستش را عقب کشید.
_نه دیگه بابا من از پس تو بر نیام که باید سرم رو بذارم لای!
خندهم گرفت.
_یذره بده بهش مزه مزه کنه.
سرش را تکان داد و غذا را روی میز گذاشت.1229
اول مقدار کمی از غذا را له میکرد و به فرهاد میداد و بعد خودش یک قاشق میخورد.
خیالم که راحت شد من هم لباسهایم را عوض کردم و به تخت برگشتم.
نامی سینی خالی غذا را روی میز گذاشت و کنارم روی تخت دراز کشید.
فرهاد را مثل قبل روی سینهاش گرفت و اشاره زد تا سرم را روی بازویش بگذارم.
در آغوشش جمع شدم و بهآرامی شانهاش را بوسیدم.
_فردا فرهاد رو میذارم پیش مامان باهات میام بهشت زهرا.
موهایم را بهآرامی نوازش کرد و گفت:
_لازم نیست. بمون خونه.
اخمی کردم.
_عمو عارف تورو سپرده دست من نامی… من آدمی نیستم که حرفش رو زمین بذارم.
با غم عجیبی نگاهم کرد.
_منو سپرده دست تو بچه پررو؟
هومی کشیدم.
_بذار منم باهات بیام نامی.
کمی مکث کرد.
_نمیشه عزیزم بعدش کلی کار دارم نمیتونم تمام روز تورو پشت سرم بکشم…
بازویش را نوازش کردم.1230
_چهکاری داری؟
آهی کشید و به سقف خیره ماند.
_نمیدونم ولی همهچیز مونده رو زمین!
کارهای مراسم، شرکت، مامان، نریمان من باید همه رو…
با اخم میان حرفش پریدم.
_آروم باش نامی چی داری میگی؟
تو کارهای مراسم ما کمکت میکنیم، عمه و نریمان هم دوتا آدم بالغن بچه که نیستن
تو بخوای همهی مشکلاتشون رو بهدوش بکشی!
شرکت هم فرار نمیکنه یهکمی رو به راهتر شدی به کمک نریمان مشکلاتش رو حل
میکنید چرا داری بار مسئولیت همه چیز رو میندازی روی دوش خودت؟
آهی کشید و سکوت کرد.
نمیتوانستم اینگونه رهایش کنم.
نامی حتی فرصت غصه خوردن را هم از خودش گرفته بود و من نگران وضعیت
روحیاش بودم،
دستم را میان موهایش فرو بردم و با انگشتانم کف سرش را نوازش کردم.
_فراموش نکن تو هم داغ دیدهای نامی، باید واسه خودت زمانی برای عزاداری کنار
بذاری. خب؟ نمیخوام زیر فشار این مشکلات اذیت بشی.
کمی نگاهم کرد و بعد لبش را به پیشانیاش چسباند.1231
_چشم. هرچی تو بگی!
نفس راحتی کشیدم و خودم را بیشتر در آغوشش جا کردم.
بهآرامی روی کمر فرهادی که با کسلی نگاهم میکرد کوبیدم تا کمکم خوابش ببرد.
نباید این مرد را بهحال خودش رها میکردم وگرنه باید مینشستم و شاهد نابودیاش
میبودم!
* * *
نگاهی به نامی که درحال بازبینی پروندههای یک هفته گذشته بود انداختم و آخرین
بشقاب را هم خشک کردم.
فرهاد کنار مبل روی زمین نشسته و با اسباب بازیهایش بازی میکرد و هرچند وقت
سرش را بهسمت نامی میچرخاند که نامی بعد از چندلحظه مکث سرش را نوازش
میکرد و دوباره به بررسی پروندهها مشغول میشد.
با دیدنش چشمهایم را ریز کردم.
_با جیمی که سروکله نمیزنی درست رفتار کن با بچهم!
با خنده نگاهی بهصورتم انداخت و فرهاد را در آغوش گرفت.
_گفتی جیمی یادش افتادم. طفلی کلا دیگه احسان رو بهعنوان صاحبش میشناسه!
هومی کشیدم و کنارش روی مبل نشستم.
_واسهت میوه پوست بکنم؟
صورت فرهاد را با ریشهایش قلقلک داد که بلند خندید.1232
_نه ممنون. بذار اول این پروندهها رو تکمیل کنم.
هومی کشیدم.
_نریمان بهتره؟
امروز اومده بود شرکت؟
دستی بهصورتش کشید و سر تکان داد.
_آره… شنیدم فرشته دیروز رفته بود عمارت دیدن مامان…
خندهام گرفت.
_دیدن نریمان منظورته دیگه؟
خندید و فرهادی که مدام بین دستانش ورج و وورجه میکرد را روی زمین گذاشت.
_بچههای این نسل خیلی پرروئن!
پشت چشمی برایش نازک کردم.
_تو دیگه از پررویی حرف نزن لطفا…
شانهای بالا انداخت.
_چیزی یادم نمیاد!
دستهایم را جلو بردم تا شانهاش را ماساژ دهم.
_میشه از فردا یهکمی زودتر بیای خونه؟
عضلاتش را زیر دستهایم ریلکس کرد و کمی خودش را بهسمتم کشید.1233
_چرا؟
خم شدم و صورتش را بوسیدم.
_فرهاد رو نگهداری من برم کارگاه!
کمی مکث کرد و سر تکان داد.
_باشه… سفارش جدید داری؟
_نه همون قبلیه چون این چند وقت سرمون شلوغ بود نتونستم کاملش کنم.
پلکهایش را بههم فشرد.
_ای بابا عقب افتادی که… چرا زودتر نگفتی؟
هومی کشیدم.
_نخواستم تو این موقعیت منم سربارت بشم.
اخمی کرد و سرش بهسمتم چرخید.
_سربار دیگه چیه آنا؟ وظیفمه!
چندلحظه سکوت کرد و بعد سرش را روی پایم گذاشت.
_ببخشید این چندوقت همهش درگیر کارهای مراسم و شرکت بودم زیاد حواسم بهتون
نبود!
دستم را میان موهایش فرو بردم و نوازشش کردم.
_آدم بیدرکی که نیستم. میفهمم چهقدر فشار روته نامی. همین که تو خوب باشی
واسهم کافیه!1234
دستم را میان دستانش گرفت و به لبهایش چسباند.
_تورو نداشتم چیکار میکردم دختر؟
با محبت عمیقی نگاهش کردم.
خوشحال بودم که در این مدت از آن حال بدش کمی فاصله گرفته و این روزها بیشتر
لبخند میزند.
چشمم که به ساعت افتاد سریع از جا پریدم.
خواستم بهسوی آشپزخانه بروم که با دیدن فرهاد که پای نامی را بغل کرده بود کمی
مکث کردم.
حس کردم این لحظه را جایی در رویاهایم دیدهام!
گیج شده سر تکان دادم.
نامی سوالی نگاهم کرد.
_چیشد فریا؟
خندیدم و دستی بهصورتم کشیدم.
_هیچی یه لحظه حس کردم این لحظه رو جایی دیدم. انگار وارد دژاوو شدم!
کمی مکث کردم و آرام گفتم:
_بعد به این فکر کردم اگه واقعا همهی اینا رویا باشه چی؟
با لبخند کمرنگی دستم را گرفت و از پایین نگاهم کرد.1235
_توی رویا که اتفاقات تلخ وجود نداره. همهچیز بیش از حد شیرین و رویاییه… من و تو
کلی سختی با هم گذروندیم. دل منو نلرزون دختر همهی این روزهامون واقعیه!
ناخودآگاه قلبم گرم شد.
زندگیام شبیه به لبخندی حک شده روی یک صفحهی نقاشی بود.
نه تکراری میشد و نه از بین میرفت.
نمیدانستم اینبار من روشنی را برگزیده بودم یا روشنی مرا…
با همهی تلخیها و دردهایی که گذرانده بودم در آخر خدا دنیا را در آغوشم گذاشته
بود و دنیا برای من نامی بود و فرهاد!
بیهوا خم شدم و بیدلیل بوسه پر محبتی روی گونهاش نشاندم که با ابروهایی بالا
پریده نگاهم کرد.
خندیدم و بهعقب چرخیدم ولی همین که خواستم بهسوی آشپزخانه بروم صدای
هیجان زده و پر ذوق فرهاد باعث شد خشکم بزند.
_بَ بَ… بَ بَ!
**************************************************
-نامی-
بهت زده به فرهادی که نگاهش میکرد و با خنده دندانهای خرگوشی و کوچکش را
نشانش میداد نگاه کرد و بیهوا بهسویش خیز برداشت.
_چی؟ چی گفتی بابایی؟ یهبار دیگه بگو!1236
فرهاد تلاش کرد از میان دستانش بگریزد.
ولی محکم بغلش کرد و با خنده و بغض عجیبی به فریایی که ماتش برده بود نگاه کرد.
_تو هم شنیدی فریا؟ گفت بابا…!
فریا با لبهایی بههم فشرده کنارشان روی زمین نشست.
_یک ماهه دارم بهش التماس میکنم محلم نداد توروخدا ببین بچه پررو رو…
فرهاد را محکم به سینهاش فشرد و با دلی ضعف رفته چندبار محکم بوسیدش…
_جانِ بابا… جانم؟ بالاخره گفتیش؟ آره سرتق خان؟
خنده از لبهایش محو نمیشد ولی بغضی مدام گلویش را میفشرد.
بغضی که او را یاد عارف میانداخت.
پدری که برایش نماد مردانگی و انسانیت بود و با رفتنش کمرش را خم کرده بود!
لبش را به سر فرهاد چسباند و ناخودآگاه زمزمه کرد:
_دیدی بابا؟ بالاخره پسر منم بهم گفت بابا…
فریا با غم عجیبی نگاهش کرد و بهآرامی بازویش را نوازش کرد.
سرش را بالا گرفت و نگاهی به آنائلش انداخت.
دخترکی که تک تک این روزها را بهخاطر نگاه نگران او سرپا مانده بود.
که اگر نبود تا به الان بارها زمین خورده بود!
دخترک نیمهی دیگر جانش بود و تجربه قدیم اجازه نمیداد لحظهای از او دور شود!1237
فرهاد را در آغوش گرفت و از جایش بلند شد.
فریا کمی مکث کرد و ناگهان “هینی” کشید و بهسوی آشپزخانه دوید.
_وای غذام سوخت.
با خنده پشت سرش به راه افتاد.
_عیبی نداره فدای سرت ندو اونجوری دختر!
پشت سرش وارد آشپزخانه شد و با دیدن چهره هول زده و نگرانش سرش را به دوطرف
تکان داد.
نگاهی به فرهاد انداخت که با یکدیگر چشم در چشم شدن.
_میدونی چهقدر مامانت رو دوست دارم؟
فریا لبخندی قشنگی تحویلش داد و تند تند سرکارش برگشت.
_تو چرا اصلا شبیه مامانت نیستی. ها؟
میخوای منو دق بدی؟
فرهاد با دندانهای خرگوشیاش برایش خندید که باعث شد با دل ضعفه چندبار زیر
گردنش را ببوسد.
فرهاد که به ریشهایش حساس بود شروع به قهقهه زدن کرد.
_یهبار دیگه بگو بابا تا ولت کنم… زودباش بگو دیگه!
فریا با چشمهایی گرد شده تلاش کرد از فرهاد جدایش کند.
_ولش کن نامی بچه دلش درد میگیره!1238
اخمی کرد.
_مثل مامانش فقط بلده آدم رو دله کنه!
فریا نیشگونی از بازویش گرفت و حرصی گفت:
_این طفل معصوم عروسکت که نیست مرد حسابی… بذارش پایین بیا کمک کن میز رو
بچینیم شام حاضره!
با بیمیلی بوسه دیگری روی بینی نخودی فرهاد کاشت و او را روی زمین گذاشت.
بعد از خوردن شام دوشی گرفت و به تخت برگشت.
نگاهی به فریا که با تاپ و شلوارکی کوتاه کنارش دراز کشیده بود انداخت و بهآرامی
گفت:
_فرهاد کجاست؟
فریا خیره نگاهش کرد.
_مگه نگفتی از این به بعد باید توی اتاق خودش بخوابه؟
ابرویی بالا انداخت.
_چه حرف گوش کن شدی آنا خانوم!
فریا خندید و خودش را به او نزدیک کرد.
با کف دست ریشهایش را نوازش کرد و بهآرامی گفت:
_بالاخره ما هم به خلوت خودمون احتیاج داریم!
چشمهایش برق زد و بیهوا بهسمتش خیز برداشت.1239
_اینجوریاست خوشگله؟
فریا تک خندهای کرد و تلاش کرد از دستش فرار کند.
بهعادت همیشه طوری که فرهاد را آزار میداد سرش را میان گردن ظریف دخترک فرو
برد و چندبار محکم بوسیدش!
فریا پر از خنده ضربهای به بازویش کوبید.
_وای نکن نامی قلقلکم میاد!
زیر گردنش را بوسید و با لذت به خندههای از ته دلش خیره شد.
_پس بگو فرهاد به کی رفته که هربار غش میکنه!
لبخند دخترک کمرنگ شد و با چشمهایی براق نگاهش کرد.
_نامی؟
خم شد و بهآرامی لبهایش را بوسید.
_جانِ نامی؟
لبخند از ته دلی زد و زمزمه کرد:
_خیلی دوست دارما… میدونستی؟
با اشتیاقی داغ و عمیق به دخترک نگاه کرد.
دیگر نمیتوانست جلوی طلب دلش را بگیرد.
سرش را جلو برد و لبخند کمرنگ دخترک را با حرارت خاصی بلعید.1240
کف دستانش را از زیر لباسش روی پوست گرم دخترک کشید و لبهایش را به گردن
خوش بویش رساند.
_منم دوست دارم آنا کوچولوم…
دخترکش بعد از چند باری که با هم رابطه داشتند راحتتر رفتار میکرد و دیگر از
برهنه شدن خجالت نمیکشید!
نفسنفس زنان و پر لذت نگاهی به بدن دلربا و حرکات لوندش انداخت و با بیتابی
بهسمتش هجوم برد تا با یکی کردن تنهایشان واقعی بودن این رویای محال را به
دخترکش ثابت کند.
* * *
دستش را میان موهای فر و زیبای فریا فرو برد و به آرامی نوازشش کرد.
یک لاخ از موهایش را دور انگشتش پیچید و کمی بالا کشید.
روی تارهایش را بوسید و چشمهایش را بست.
_من حتی یکی از این منحنیِ موهاتم به دنیا نمیدم آنا…
خم شد و اینبار پشت پلکهای بستهاش را بوسید.
هنوز هم بعد از دیدنش قلبش درست مثل
همان روز اول به سینهاش میکوبید و با کمی بغض و ناراحتیاش دنیا را بههم
میریخت.
بهگمانش طلسم شده بود…
نگاهش دوباره بهسوی موهای فرش چرخید.1241
شاید هم قلبش میان یکی از همین پیچ و تابها گیر کرده بود!
چندلحظه با لذت و در آرامش نگاهش کرد و بعد بهآرامی سرش را روی بالشت
گذاشت.
دخترک غلتی زد که باعث شد لحظهای مکث کند.
بعد از چند لحظه از جا بلند شد و لباسش را پوشید.
بهآرامی وارد اتاق پسرکش شد.
خواب هفت پادشاه را میدید!
خم شد و با لبخند کمرنگی پیشانیاش را بوسید.
_دورت بگردم بابا جان… میدونی امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود؟
روزی که پسرکش بابا صدایش زده بود و حالا این عشق پدری را بیشتر از همیشه در
قلبش حس میکرد.
تخت متحرکش را به حرکت در آورد و او را به اتاق خوابشان بازگرداند.
همیشه غرِ اذیت کردنش را میزد ولی طاقت نداشت زیاد از پسرکش دور بماند.
اگر نصف شب از خواب بیدار میشد و از تنهایی میترسید چه؟
تختش را کنار تخت خودشان قرار داد و با بوسهای دیگر روی سرش به تختشان
برگشت.
محبوبِ دیگرش را از پشت بهآغوش کشید و با آرامش پلکهایش را روی هم گذاشت.
پروندهها را تحویل نریمان داد و از جا بلند شد.1242
کتش را پوشید و سوئیچ ماشین را از روی میز برداشت.
نریمان با زاری نالید:
_داداش حداقل یک ساعت دیگه میموندی خیلی زود داری میری!
اهمیتی به عجز و نالههایش نداد.
_مگه نمیخوای زودتر برای فرشته نشون ببری؟ باید یهجوری خودت رو ثابت کنی که
نگن بچهای!
نریمان پوفی کشید و از جا بلند شد.
_آخه قبلا دیرتر میرفتی.
جدی نگاهش میکرد.
_باید برم فرهاد رو نگهدارم فریا میخواد بره کارگاه!
نریمان آهی کشید.
_خیلی زن ذلیلی داداش واقعا الگوی بدی هستی!
کمی مکث کرد و با آزردگی گفت:
_اگه بابا بود نمیذاشت انقدر بهم زور بگی!
با شنیدن حرفش غم عمیقی به دلش هجوم آورد و کمی نرم شد.
هرچقدر هم که خودش را محکم نشان میداد ولی این داغ و درد عمیق تا ابد بر قلبش
باقی میماند.
با بیخیالی موهایش را بههم ریخت و گفت:1243
_بیخودی مظلوم نمایی نکن. بابا بود بدتر از من دهنت رو سرویس میکرد تا کار یاد
بگیری!
کمی مکث کرد و آهی کشید.
_از هرکدوم سر در نیاوردی بذار روی میز باشه خودم فردا انجامش میدم.
نریمان صاف سرجایش نشست.
_چشم داداش.
سرش را با تاسف تکان داد.
میدانست میخواهد سرسری همهی کارها را به سرانجام برساند تا به قرارش با فرشته
برسد.
خودش در این راه عمیقا آسیب دیده بود و هرکاری برای حمایت از نریمان انجام
میداد!
سوار ماشین شد و یک راست بهسوی خانه به راه افتاد.
در را باز کرد و با عجله وارد شد.
قرار بود زودتر برگردد ولی باز هم کمی دیر کرده بود.
نمیخواست فریا پایبند خانه داری شود و از هنر و آرزوهایش دست بکشد.
او هرکاری برای پرواز کردن آنایش انجام میداد!
در اتاق خواب را که باز کرد با دیدن فریا و فرهاد که روی تخت روبهروی لپتاپ
نشسته و درحال حرف زدن بودند کمی مکث کرد و چشمی چرخاند.1244
فریا با دیدنش لبخند زد.
_اومدی عزیزم؟
لبش را تر کرد و سر تکان داد.
_ببخشید دیر شد!
_عیبی نداره. حتما سرت شلوغ بوده.
با شرمندگی نگاهش کرد.
دختر رو به صفحهی لپتاپ دستی تکان داد و گفت:
_بچهها من برم شوهرم اومده. فعلا.
لپتاپ را خاموش کرد و فرهاد به بغل بهسمتش آمد.
با وجود ردپای باربد و داریوش در زندگیاش کنار نیامده بود، ولی نمیخواست از ارتباط
فریا با آنها جلوگیری کند.
طاقت دوباره غمگین دیدن دخترک را نداشت.
_خسته نباشی!
دستش را دور کمرش حلقه کرد و خم شد تا پیشانیاش را ببوسد.
_سلامت باشی. دیرت که نشده؟
فریا سرش را به دوطرف تکان داد و فرهاد را به آغوشش سپرد.
بوسهای روی سر پسرک حسودش نشاند و به فریا نگاه کرد.
_با ماشین من برو… سوئیچ رو گذاشتم روی میز.1245
فریا ذوق زده نگاهش کرد و بوسهی محکمی روی گونهاش کاشت.
_مرسی عزیزم.
با خنده سرش را به دوطرف تکان داد.
_واسهت یه ماشین میخرم که دیگه ماشین منو به باد ندی. هرروز یه خراش بهجای
قبلیا اضافه میشه!
فریا چینی به بینیاش انداخت.
_این که به روم میاریش خیلی زشته!
سرش را تکان داد.
_خیلی عذر میخوام نواب علیه دیگه تکرار نمیشه!
فریا تک خندهای کرد و با مسخره بازی لپش را کشید.
_با نمک شدی. جای ید نفروشمت!
با خنده سرش را به دوطرف تکان داد.
_برو انقدر سربهسر من نذار دختر، بچه بغلمه!
فریا خم شد و فرهاد را بوسید.
بعد بوسهای سریع و یواشکی روی لبهای نامی نشاند و عقب کشید.
_شب میبینمت عزیزم!
با صورتی درهم پشت سرش به راه افتاد.
_آنا منو زیاد با این لوبیا تنها نذار!1246
فریا خندید و همانطور که کفشهایش را میپوشید گفت:
_سعی کنید زیاد درگیر نشید. یهکمی باهاش وقت بگذرونی میفهمی اون قدرا
خطرناک نیست. من با هردوتون گذروندم خیلی هم بدقلق نیستید!
نامی با چشمهایی ریز شده نگاهش کرد.
_حس میکنم داره بهم توهین میشه!
دخترک خندید و بیهوا از جایش بلند شد.
_واسهت غذا گذاشتم تو یخچال مواظب خودت باش قربونت برم!
ناخودگاه قلبش نرم شد و با لبخند عمیقی به آنایش خیره شد.
_تو هم مواظب خودت باش آنا… زود برگرد. دل این دوتا بدقلق واسهت تنگ میشه!
شنیدن صدای خنده ریز دخترک باعث آرام گرفتن قلبش شد.
پشت چشمهای درشت و کنجکاو فرهادی که با ذوق نگاهش میکرد را بوسید.
نگاهش دوباره بهسوی فریایی که با دویدنش موهای فر و زیبایش روی شانههایش
میریخت خیره ماند و این رویای دل انگیز را با قلبش به آغوش کشید!
صفحهی لپتاپ را بست و نگاهی به داریوشی که درحال خوردن قهوه بود انداخت.
خم شد و بهآرامی عینکش را از روی صورتش برداشت.
_دلم واسهشون تنگ شده!
اون فرهاد بیچشم و رو رو دیدی؟ آخرش هم واسهم نخندید!
داریوش به آرامی خندید و موهایش را بههم ریخت.1247
_تو هنوز با اون بچه سر کلکل داری؟
خجالت بکش پسرک!
سرش را به مبل تکیه داد و به منظرهی بیرون از پنجره خیره ماند.
_میترسم خیابونهای تهران رو فراموش کنم.
داریوش با همان چشمهای خندان نگاهش کرد.
_تازه چندماهه اومدیم. اغراق نکن!
باربد چشمی چرخاند.
_چرا کیفیت غر زدنهام رو میاری پایین؟
من اینجا هیچ همزبونی ندارم!
داریوش چپچپی نگاهش کرد.
_واسه همین بهت میگفتم درسات رو خوب بخون!
باربد چشمهایش را برایش گرد کرد.
_تو این موقعیت داری ددی بازی در میاری؟
داریوش تکخندهای کرد و دستش را دور شانههایش حلقه کرد.
_تو هرچهقدر غر بزنی من ازش خسته نمیشم باربد ولی این کیفیت زندگیت رو بهتر
نمیکنه!
باربد سرش را روی شانهاش گذاشت و آهی کشید:
_دلتنگم داریوش…1248
بهآرامی شروع به بازی کردن با لبهی تیشرتش کرد.
_دلِ من تنگِ غریبیست که نامش وطن است…
داریوش نگاه پر محبتی بهصورت گرفتهاش انداخت و لبش را بهصورت نرمش چسباند.
بهگمانش همین امروز صبح شیو کرده بود که انقدر خوش بو بهنظر میرسید.
_وقتی همه از وطن حرف میزدن، تو حرفِ من بودی باربد!
هرجای این دنیا که باشم وقتی تو کنارم باشی احساس غربت و غریبگی نمیکنم!
باربد سرش را بالا گرفت و در نگاهش ستارهای درخشید.
_واقعا؟ انقدر دوسم داری؟ خیالم راحت باشه؟
خندید و ضربهای به بینیاش زد.
_مگه تا حالا بهش شک داشتی پررو؟
راستی فردا یهسر میبرمت کارگاه جدیدی که واسهت پیدا کردم.
باربد هومی کشید.
_نمیری دانشگاه؟
داریوش نگاهی به چشمهایی که برایش جلوهای از آسمان داشت انداخت.
_کار تو مهمتره… مرخصی میگیرم!
باربد بهآرامی خندید و پس از لحظهای غر زد:
_دوباره یادم انداختی. نری اونجا بین اون همه دانشجو عاشق یکی دیگه بشیا…1249
داریوش تک خندهای کرد و با دو انگشتش چانهی پسرک را بالا کشید.
_دل من فقط جای یه نفره پسر خوب… دیگه کفر نگیا.
باربد با صورتی درهم نگاهش کرد.
_این حرفا رو میزنی که مجبورم کنی بهت بگم دوسِت دارم؟
داریوش تک خندهای کرد و بیهوا سرش را جلو کشید.
بهسختی لبهای کوچک پسرک را بوسید و نفس تندی کشید.
به چشمهای نمدار و براق باربد خیره شد و با انگشت شست گونهاش را نوازش کرد.
صدای ضربان تند قلبش به گوش میرسید و آن دو ورای آنچه گذرانده و در پیش
داشتند تنها آشیان یکدیگر بودند.
_اگر هزار سال بعد هم مثل سبزه از خاک برویَم، در آوندهایم جریان داری.
گواه دادم به روزی که لبخند از چشمانت پر کشید؛ هزاران پرنده بهسوی چشمانت پر
بکشانم و تو را شادتر، زیباتر و رویاییتر از قبل پشت سرم بهجا بگذارم…
گواه دادم به تاریکی شب که سپیدهی صبح را برایت به ارمغان بیاورم…
گواه دادم به اندوه، به درد، به زجر، به عشق، به هرچه که غمگین و دردمند و آشفته و
سهمگینت کرده بود راهی برای بازگشتن به تو بیابم، داستان غمانگیزت را به دوش
بکشم و هرچه لبخند و شادی در قلبم داشتم میان دستانت جای دهم…
آن زمان تو متبسم از پیشکش من و من غرقِ لذت از تبسم تو، کهکشان را زیر پا
میگذاریم و بهدنیای خودمان میگریزیم…1250
شاید که آنجا جایی برای عاشقان باقی باشد…!
**************************************************
چرک نویس:
فرهاد: بَ بَ…
نامی: آخ قربون بابا گفتنت برم من!
باربد: پس چرا منو صدا نمیکنه؟
نامی: صدا میکنه دیگه بهت میگه قان قان!
داریوش: اون کلمه رو هروقت میخواد جیش کنه میگه!
باربد>: :
چاوش خان: ماهیِ من بهم میگه دوست دارم بابا، پسرت واقعا ناامید کنندهست!
نامی: شاید واسه اینه که دختر تو سه سالشه چاوش خان!
فریا: نامی بیا بچه رو نگهدار من باید برم نمایشگاه!
نریمان: خاک تو سر زن ذلیلت کنم نامی آخه زن رو چه به کار کردن؟
فرشته: عزیزم؟
نریمان: غلط کردم فرشته.
مامان زهره: فرشته؟
فرشته: غلط کردم مامان.1251
فریا: نامی؟
نامی: اومدم قربونت برم شیطان کوچولو رو ببند به پایه تخت برو به کارت برس تا من
برسم.
داریوش: این طرز صحیح تربیت بچه نیست.
باربد: ولی تو هم همیشه منو میبندی به تخت ددی!
داریوش>: :
)کات فاقد نمایش برای افراد زیر هجده سال.(
**************************************************
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 183
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام قلم رمان خوب بود ولی ای کاش جای درستی استفاده میشد اولا که تو این رمان لواط ( همجنسگرایی) رو داشت طبیعی میکرد در صورتی که در قرآن چقدر مذموم شده و ما که مسلمانیم بدتر دوما یک آدم مذهبی رو چنان بد جلوه داده بود در صورتی که کار باربد واقعا اشتباه بود در آخرالزمان ارزش ها ضد ارزش وادارش ارزش میشود و در این رمان تلاش شد تا ضدارزش هجنسگرایی یک ارزش شود وما به آنها احترام بگذاریم در صورتی که در اسلام ازدواج فقط به صورت زن ومرد است این کار حتی درحیوانات هم رعایت میشود سوما اسلام دین دست وپا گیری نیست هرچه که گفته به نفع خود انسان است پس لطفا در رمان های خود اولا به قوانین اسلام بعد به سنت اصیل ایرانی دقت بیشتری کنید مطمئنا رمانتیک بیشتر به دل مینشیند ایرانی ها نود ونه درصد کاخ وشماره ندارند یک خانه ساده دارند ولی در آن خانه صمیمیت وعشق به خانواده وهمکاری وهمیاری در اوج سادگی موج میزند پس اینها باعث خجالت نیست لطفا بیشتر توجه کنید
راستی دوستان مگه باربد با همون فریا یا مانلی خواهر وبرادر رضاعی نبودن چطور ممکنه عقد خواهر وبرادر در یک خانواده مذهبی لطفا بیشتر در مورد احکام اسلام تحقیق ودقت کنید
پارت گذاری عالی،👌👌👌👌👌👌
رمانت هم عالی ،موفق باشی
❤️❤️❤️
فاطمه جان تکلیف ما چیه از فردا دیگه منتظر چی باشیم لطفا یه رمان دیگه با همین حجم پارت پیدا کن
😂😂😂
خیلی عالی بود
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است فاطمه بانو عزیزم قربون قلمت خیلی عالی گلم با غصه ها غصم شد با شادی ها خنده کردم دستت پر توان، ذهنت خلاق ودر آخر ممنونم از احترام به خواننده سنگ تمام گذاشتی
مرسی عزیز ،،ولی من ادمین پارتگذاریش بودم
نویسنده سحر نصیری بودن
نمیدونستم عزیز دلم، واقعا عالی بود کار ایشون سحر جون دستت طلا فاطمه جان شما هم بلاخره زحمت کشیدی گلم
❤️❤️❤️
خیلی قشنگ بود
باورم نمیشه تموم شد دلم میخواست بازم ادامه پیدا کنه
ولی دیگه تموم شده پس دستت درد نکنه نویسنده عزیز و گرامی خیلی خیل قلمت رو دوست داشتم منتظر بقیه رمان هات هستیم
خیلی رمان قشنگی بود
یه جورایی ناراحتم از اینکه تموم شده اما از یه طرفم خیلی خوشحالم که مثل رمانای دیگه بی محتوا فقط کشش ندادن
خسته نباشی عزیزم ممنون بابت پارت گذاریای منظمت
❤️❤️❤️
بالاخره تموم شددد🥲🥺🥺🥺
با این که این رمان رو خیلی وقت پیش تموم کردم ولی امروز که دیدم پارت اخر رو گذاشیتن دوباره خوندم
واقعا رمان قشنگی بود
قلم نویسنده فوق العاده هست
خیلی خیلی دست گلت درد نکنه
رمان خیلی زیبایی بود
امیدوارم همیشه خوش بدرخشید و موفق باشید
ممنون از پارت گذاری منظم و خوبت
❤️❤️😍
اول از همه ممنون از ادمین عزیز ک رمان رو پارت گذاری کردن.پارت گذاری عالی بود دستمریزاد❤️🌹
بعد هم ممنون از نویسنده عزیز ک برای مخاطب ها و خواننده های رمانشون ارزش قائل بودند و با جون و دل مینوشتن و رمان رو منتشر میکردن ک ادمین عزیز ب دست ما برسونه. سپاس از شما🙏❤️🌹
رمان قشنگی بود پرهیجان بود. نکات طنز قشنگی داشت و گاهی وقت ها واقعا قهقه من ب هوا میرفت و گاهی وقت ها هم واقعا اشکم درمیومد. ب هرحال زیبا و دوست داشتنی بود. ممنون❤️❤️❤️🌹🌹🌹🌹🌸🌸🌸🌸
❤️❤️❤️😘😘
خیلی خیلی قشنگ بود ممنون از نویسنده قلمش مانا.ممنون از فاطمه خانم گل با پارت گذاری عالیش و ممنون از ندا خانم عزیز که شروع کننده رمان بود دست همگی درد نکنه خدا کنه بازم همچین رمان زیبایی با پارت گذاری به همین خوبی بذارین تو سایت 🙏🙏😘😘😍❤❤❤🌹🌹🌹🌹
❤️❤️❤️
خیلی خوب بود مرسی از پارتگذاری عالی
❤️❤️❤️
ممنونم نویسنده جون عالی بود بلاخره تموم شد این رمان جز معدود رمانهایی بود که نویسندش واقعا به عهدش وفا کرد و عالی پیش رفت به امید رمانهای بیشتر موفق باشی نویسنده و ادمین عزیز