از میان جمعیت خودش را به نامی نزدیک کرد و با لحن آرام و شرمندهای گفت: لطفا عذرخواهی منو بپذیرید جناب شهیاد من خیلی شرمندهام ولی انگار دوربینا خاموش بودن و هیچ فیلمی ثبت نشده!
دندانهایش را بههم فشرد و با تمام قوا تلاش کرد آرام باقی بماند.
کمی به سوی محرابی خم شد و با لحن تهدید آمیزی گفت: و این یعنی چی؟
محرابی که فاصلهای تا پس افتادن نداشت خجالت زده گفت: قسم میخورم من از چیزی خبر ندارم جناب شهیاد خواهش میکنم آروم باشید فردا میتونیم توی شرکت راجعبهش حرف بزنیم.
نگاه تهدید آمیزش را برنداشت.
محرابی نگران آبرویش بود… چیزی که ذرهای به آن اهمیت نمیداد!
با یادآوری این که به فریا قول داده بود زود برمیگردد گوشهی لبش را جوید و بهسختی خشمش را فرو خورد.
_این قضیه همینجا تموم نمیشه محرابی…
فردا با هم حرف میزنیم.
مرد که انگار تازه نفسش بالا آمده بود سریع با تملق گفت: چشم شما نگران این موضوع نباشید من خودم حتما پیگیری میکنم!
سری برایش تکان داد و بیحرف و با قدمهایی بلند همانگونه که وارد باغ شده بود از آن خارج شد.
فکرش درگیر بود و حول و محور اتفاقات امشب میچرخید.
او و پدرش دشمنان زیادی داشتند شاید با آوردن فریا به این مهمانی آن هم وقتی از چیزی خبر نداشت کمی زیادهروی کرده بود و با این حماقت باعث آسیب دیدنش شده بود!
آهی کشید و سوار ماشین شد.
با دیدن فریایی که بیحرف در خودش جمع شده بود لعنتی به خودش فرستاد.
یادش رفته بود بخاری ماشین را روشن کند و فریا هم انگار اصلا در این دنیا نبود!
خم شد و کتش را روی فریا کشید.
دخترک عکسالعملی نشان نداد.
بخاری را روشن کرد و ماشین را به راه انداخت.
_حالت خوبه آنا؟
جوابی نشنید.
با نگرانی به نیمرخ پربغضش نگاه کرد.
_ببینمت آنا کوچولو؟ چرا حرف نمیزنی؟
بالاخره به سمتش چرخید و با همان چهرهی خجالت زده نگاهش کرد.
_چون اگه حرف بزنم نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم!
به محض به پایان رسیدن حرفش بالاخره بغضش شکست و درست مانند کودکی اشکهای درشتش از چشمهایش پایین چکیدند!
هول شده و عصبی تشر زد:
_فریا؟ چرا گریه میکنی دختر؟
دخترک که خیال میکرد نامی از دستش عصبانیست کف هردو دستش را روی صورتش گذاشت تا اشکهایش را بپوشاند.
سریع ماشین را کنار خیابان پارک کرد و به سمتش چرخید.
_منو ببین؟ الان گریهت واسه چیه؟ جاییت درد میکنه؟ آسیبی دیدی؟
دستش را جلو برد و دستهایش را از روی صورتش برداشت.
با دیدن صورت گریانش اخمهایش را درهم کشید و او را به سمت خودش کشید.
_نه جاییم درد نمیکنه!
سریع خم شد و کمربندش را باز کرد.
دستش را پشت سرش فشرد و او را مانند کودکی گریان به سینهاش فشرد.
_بهم بگو چیشده فریا تا وقتی حرف نزنی که نمیفهمم چرا داری گریه میکنی!
فریا با صدایی خفه نالید: معذرت میخوام!
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•
دستانش خشک شد و بهت زده نگاهش کرد.
_بابت چی معذرت میخوای؟
با نفسی گرفته جواب داد: این که… این که آبروت رو بین همکارات بردم. اصلا نباید منو با خودت میاوردی!
لبهایش از هم باز ماند ولی چیزی نگفت.
نفس سنگینی کشید و به آرامی شانههای برهنهاش را نوازش کرد تا از لرزشش جلوگیری کند.
_فدای سرت آنا کوچولو… من به چی فکر میکنم و تو به چی!
خیال میکنی این آدما برای من ارزشی دارن؟
به والله اگه یه تار مو از سرت کم میشد دودمان این جماعت رو به باد میدادم!
آهی کشید و عصبیتر از قبل ادامه داد: در اصل مقصر همهچیز منم!
امشب آورده بودمت اینجا تا بهت خوش بگذره ولی با چشمهای گریون و این سر و وضع دارم برمیگردونمت خونه!
فریا سریع سرش را بالا گرفت و از فاصلهی چندسانتی به چشمهایش خیره شد.
برای لحظهای خیال کرد چیزی در قلبش فرو ریخت.
خیره به صورت دخترک باز و بسته شدن لبهایش را با نگاهی خیره دنبال کرد.
_با این وضعیت چهجوری برم خونه؟
جواب مامان زهره رو چی بدم؟
سیبک گلویش بالا و پایین شد و بیشتر از قبل به درستی تصمیمات زندایی و مادرش ایمان آورد.
اگر آن دو را از هم جدا نمیکردند چهبسا الان فریا بچهی دومشان را حامله بود!
_لعنت خدا بر شیطون… نمیریم خونه دختر تازه سر شبه میبرمت خونهی خودم تا سر و وضعت رو درست کنیم. حالا صاف بشین سرجات کمربندت رو هم ببند!
فریا با سردرگمی نگاهش کرد و کمی از او فاصله گرفت.
_واه چت شد یههو؟ نامی دقت کردی اصلا متعادل نیستی؟
نفس عمیقی کشید و فکرش را جمع و جور کرد.
همانطور که ماشین را به راه میانداخت جواب داد: مگه میذاری من متعادل بمونم؟
فریا به آرامی گفت: من که معذرت خواهی کردم!
نامی چپ چپی نگاهش کرد.
_منم گفتم تقصیر تو نبود. اون آدما واسهم مهم نیستن تنها چیزی که الان مهمه اینه که تو آسیبی ندیدی! دیگه هم راجعبه این قضیه چیزی نشنوم!
فریا پشت چشمی برایش نازک کرد و زیر لب پچ زد: مردک بیتمدن!
نامی دستی روی لبهایش کشید تا جلوی لبخندش را بگیرد تا پرروتر از چیزی که هست نشود.
فریا تنها کسی بود که اجازه داشت با او این گونه حرف بزند.
از کودکی مورد توجه پدر و مادرش و اطرافیانش بود و بعد از بزرگ شدنش بهخاطر این که همه خیال میکردند وارث تجارت شهیادهاست حسابی بله قربان گویش بودند…
حتی نریمان هم هیچوقت بهاندازهی او ارج و قرب نداشت!
تنها چیزی که در تمام زندگی حسرتش را داشت فریا بود و او را هم بهزودی بهدست میآورد!
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 130
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پروانه های تو قلبم اکلیلی شدن
مطمئنم محرابی دروغ میگفت چون کار دخترش بود گفت دوربینا خاموش بودن
این رمان. خیلی حس خوبی داره😍
بر خلاف رمان آوای توکا که خیلی حالم بد میکنه😕