نگاهی به نیمرخ آرامش انداخت و دوباره بهیاد حماقتش افتاد.
در طی این چند روز که او را دیده بود یا درحال ضربه دیدن بود و یا درحال دعوا کردن.
یک لحظه هم کنار یکدیگر آرامش نداشتند.
میدانست ورود بیخبرش به زندگی فریا و کنترل او ذهنش را آشفته کرده و او را از برنامه همیشهگی زندگیاش عقب انداختهاست.
ولی در تمام این سالها انقدر حسرت این روزها را در خود انباشته بود که حال قادر به کنترل خوی کنترلگر و مالکیتطلبش نبود!
به محض رسیدن به خانهاش ماشین را پارک کرد و به فریا کمک کرد تا پیاده شود.
فریا با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت.
_اینجا خونهی توئه؟
خواست بگوید خانهی ما ولی حرفش را خورد.
_آره…
فریا سری تکان داد و همانطور که چشمانش روی خانهی بزرگ و لوکس رو به رویش میچرخید به دنبال نامی به راه افتاد.
به دم در که رسیدند کت را روی شانهی فریا مرتب کرد و زنگ را به صدا در آورد.
فریا سوالی نگاهش کرد.
_کسی خونهست؟
سرش را تکان داد.
_آره مهمون دارم… نگران نباش غریبه نیست.
فریا هومی کشید.
_دختره یا پسر؟
نامی اخمهایش را درهم کشید ولی قبل از این که جوابی بدهد در باز شد و احسان در چهارچوب قرار گرفت.
با دیدنشان با آن سر و وضع چند لحظه مکث کرد و نگاه بهت زدهاش را به نامی دوخت.
_نگفته بودی استخر پارتی دعوتین!
شما دوتا چرا مثل موش آب کشیده شدین؟
نامی چشم غرهای به صورت خندانش رفت و فریا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
_میخوای تا صبح دم در نگهمون داری؟
برو کنار مرد حسابی!
احسان که تازه به خود آمده بود از جلوی در کنار رفت و سریع گفت: شرمنده انقدر شوکه شدم یادم رفت… بفرمایید داخل فریا خانوم خیلی خوش اومدید.
فریا تشکری کرد و جلوتر از نامی وارد خانه شد.
جیمی به عادت همیشه که با آمدن نامی با تمام توان به سمتش میدوید از اتاق بیرون دوید و پارس کنان به سوی در به راه افتاد.
فریا به محض دیدن جیمی که با سرعت به سمتش میآمد جیغ بلندی کشید و سریع خودش را به نزدیکترین کسی که کنارش بود آویخت.
احسان شوکه شده دستش را دور فریا حلقه کرد و صدای فریاد نامی بلند شد.
_برو توی اتاق جیمی!
نگاهی به دستهای احسان که دور فریا حلقه شده بود انداخت و بیطاقت چنگی به بازویش انداخت.
_بیا اینجا ببینم!
جیمی زوزهی آرامی کشید و با ناراحتی عقب نشست.
احسان مطلع از وسواس عمیق نامی سریع خودش را عقب کشید و فریای ترسیده را به دست نامی سپرد!
بیتوجه به شرایط فریا را محکم بین بازوانش فشرد و دم گوشش غرید: _میفهمی داری چیکار میکنی؟
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•
فریا ترسیده نگاهش کرد.
_بهخدا یههو حمله کرد سمتم منم ترسیدم!
نامی از چسبیدن او به احسان شاکی بود و فریا حتی فکرش هم آن حوالی نمیچرخید.
_کاریت نداره داشت میومد سمت من…
بازوی فریا رو گرفت و او را بهدنبال خودش کشید.
از کنار جیمی که رد میشدند سریع از جا بلند شد که باعث شد فریا بیشتر خودش را به نامی بچسباند.
نامی اخمی به جیمی کرد.
_بشین جیمی!
در اتاقش را باز کرد و فریا را با خود به داخل اتاق کشاند.
_برو حموم یه دوش آب گرم بگیر سرما به تنت نشسته… لباست رو میدم احسان ببره خشکشویی تا مثل اولش بشه…
فریا سری برایش تکان داد و به سمت حمام به راه افتاد.
نامی معذب شده کمی مکث کرد.
نمیدانست در اتاق بماند و لباس را از او بگیرد یا بیرون برود.
نفس عمیقی کشید و دم در حمام ایستاد.
چند دقیقه لفتش داد و بعد چند ضربه به در کوبید.
_لباس رو میدی ببرم؟
چندلحظه بعد صدای کلافه فریا به گوشش رسید.
_نمیتونم زیپش رو باز کنم نامی!
پوفی کشید و پلکهایش را بههم فشرد.
اوضاع بدتر از این نمیشد!
دختری که این همه سال در تب و تابش میسوخت در خانهاش، در اتاقش و در حمامش حضور داشت و حال باید کمکش میکرد تا برهنه شود!
انگار سرنوشت داشت صبرش را میسنجید.
_در رو باز کن بهت کمک کنم!
فریا با تردید و خجالتزده در حمام را باز کرد و پشت به نامی ایستاد.
پوستش از این همه نزدیکی داغ شده بود.
دستش را جلو برد و به آرامی زیپ لباسش را تا اواسط کمرش پایین کشید و بیکنترل به پوست صاف و بینقصش خیره شد…
_تموم شد؟
با شنیدن صدای فریا سیبک گلویش تکان خورد و سریع قدمی به عقب برداشت.
فقط خدا باید به دادش میرسید!
کلافه سرش را به دوطرف تکان داد تا این افکار را از خودش دور کند.
دخترک معصومش به او انقدر اعتماد داشت که در چنین شرایطی به او اجازهی نزدیکی به خودش را میداد. نباید این اعتماد را زایل میساخت.
_کارت که تموم شد لباست رو بده… یه حولهی تمیز و یه دست از لباسای خودم رو واسهت روی تخت میذارم. بپوششون!
فریا از پشت در باشهای گفت و شروع به در آوردن لباسی که بهخاطر خیسی در تنش سنگین شده بود کرد.
بدون لحظهای مکث دستش را بیرون برد و آن را پشت در رها کرد و بعد با خیال راحت خودش را به دوش آب گرم سپرد.
نامی که پشت به در همچنان منتظر ایستاده بود با دیدن پیراهن فریا سریع خم شد آن را برداشت و از اتاق خواب بیرون زد.
احسان به محض دیدنش از جا پرید.
_چیشده نامی؟ امشب تو اون مهمونی چه اتفاقی افتاد؟ این چه سر و وضعیه؟
همانطور که لباس فریا را در کاور میگذاشت با اخم او را از سر راهش کنار زد.
_بیا برو اون طرف که حسابی از دستت شکارم احسان!
احسان که سریع دوهزاریش افتاده بود پوفی کشید و پشت سرش به راه افتاد.
_عجب آدم بدقلقی هستی تو مرتیکه!
تقصیر من چیه بیچاره ترسید منم بهش نزدیک بودم پرید سمتم… یهکمی روی خودت کار کن این چه اخلاق گندیه داری!
چپ چپی نگاهش کرد و کاور را به دستش داد.
_انقدر مزخرف تحویل من نده اینو بگیر بیر خشکشویی بگو سریع آمادهش کنه. از اون طرفم سه تا پرس غذا بخر بیار ما هنوز شام نخوردیم!
احسان با اخم نگاهش کرد.
_به من چه؟ خودت برو!
شانهاش را گرفت و او را بهسوی در هل داد.
_برو احسان یه چی بهت میگما… زنمو تو خونه تنها بذارم کجا برم؟
احسان چهره درهم کشید و با تاسف نگاهش کرد.
_توروخدا این اداها رو ببین چه زنم زنمی راه انداخته بذار حالا در رو به روت وا کنن بعد صاحبخونه شو!
نامی که خندهاش گرفته بود سرش را با تاسف تکان داد و به سوی اتاق مهمان به راه افتاد تا لباسهای نمدارش را عوض کند.
برای این که کثیفی آب استخر را از تنش بشوید دوش سریعی گرفته و از حمام بیرون زد.
میترسید فریا از حمام بیرون بیاید و با ندیدنش احساس ناامنی کند.
لباسهایش را پوشید و همانطور که موهایش را با حوله خشک میکرد از اتاق بیرون زد.
چند ضربه به در اتاقش کوبید و منتظر ماند.
_بله؟
نامی صدایش را صاف کرد.
_منم آنا… لباست رو پوشیدی؟
فریا سریع گفت: آره پوشیدم میشه سشوار بدی موهام رو خشک کنم؟
نامی دستگیرهی در را پایین کشید و وارد اتاق شد.
نگاهی به سر تاپای فریا در لباسهای خودش انداخت و کمی مکث کرد.
لباسها کاملا در تنش زار میزدند و شلوار را با چندلا روی کمرش نگه داشته بود.
ولی چیزی که باعث حبس شدن نفسش شد اینها نبود.
فریا بدون لباس زیر با پیراهن رنگ روشنی جلویش نشسته بود و تلاش میکرد با نگه داشتن دستهایش جلوی خود تن برهنهاش را پوشش دهد.
با دهانی خشک شده چند لحظه ایستاد و بعد بهسوی کمد به راه افتاد.
نیاز داشت هرچه زودتر از اتاق بیرون بزند و تا قبل از آمدن احسان با او تنها نماند.
شیطان با آتشی سوزناک زیر پوستش جولان میداد…
آنائل زیبایش، دخترکی که او را سالها در حسرتش نگه داشتند اینجا با بدنی نمدار و برهنه روی تختش نشسته بود و او فقط با یک خیز میتوانست بدون هیچ مانعی او را برای همیشه مال خودش کند!
نفس تندی کشید و با چشمانی سرخ و کلافه به سمتش چرخید.
_بیا بگیر موهات رو خشک کن!
اگه سردته یه لباس دیگه بهت بدم بپوشی؟
فریا که بدون لباس زیر در این لباس نازک حسابی معذب شده بود سریع جواب داد: ممنون میشم… میشه یه هودی بهم بدی؟
نامی سری برایش تکان داد و با گذاشتن سشوار روی تخت به سوی کشوی لباسهایش به راه افتاد و اولین هودی که به دستش آمد را به چنگ گرفت.
افکار وسوسه آمیز مدام در ذهنش میچرخیدند و او را مدام ترغیب بهکاری میکردند که نباید!
چه میشد اگر راه صدساله را یک شبه میپیمود و او را برای همیشه بهنام خود میکرد؟
با فکی منقبض شده هودی را به سمتش گرفت و نگاهش را دزدید.
_نامی؟
با شنیدن اسمش از زبان فریا بالاخره اختیار از کف داد و نگاهش را به چشمهای خمار دخترک دوخت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 135
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دستت درد نکنه خانم ندا جون.😘
❤
😂😂😂
داداش به شیطان لعنت بفرست نکن اینکار رو با خودت