چپ چپی نگاهش کردم که بیتوجه روی صندلی کنارم نشست.
_ولی خودمونیم فریا جای شانس یه کاسه پشکل…
قبل از تمام شدن حرفش عمه هینی کشید.
_سر میز نشستیم مودب باش نریمان!
چشم از نریمان برداشتم و به آرامی شروع به خوردن غذایم کردم.
کمی بعد دست بلند کردم تا نمک را از وسط میز بردارم.
نامی کمی خم شد تا نمک را به دستم برساند ولی قبل از آن نریمان ظرف را از جلوی دستش کشید و با احترام به سمتم برگشت.
_بفرمابید خانوم کوچیک!
نامی چپ چپی نگاهش کرد.
_آدم باش نریمان.
قبل از این که نریمان شروع به مسخره بازی کند عمه رو به خاتون گفت: به عارف گفتین وقت غذاست؟
خاتون کمی سر خم کرد.
_بله خانم بزرگ. آقا گفتن درحال مرتب کردن اسناد هستن ممکنه کمی کارشون طول بکشه.
عمه اخم کمرنگی بر چهره نشاند.
_یعنی حتی امروز که…
قبل از به پایان رساندن حرفش صدای عمو عارف در گوشم پیچید.
_اومدم خانوم انقدر قرمه سبزی منو بار نذار. امروز اولین باریه که دخترم فریا اینجاست میز غذا رو از دست نمیدم!
با شنیدن حرفش موجی از خجالت در تنم پیچید.
آنقدرها که هندوانه زیر بغلم میچپاندن هم آدم مهمی نبودم.
سریع از جا بلند شدم و لبخندی زدم.
_سلام عمو عارف حالتون خوبه؟ مشتاق دیدار.
دستش را بهآرامی تکان داد.
_خوبم فریا جان شماها رو اینجوری دور میز دیدم بهتر هم شدم… بشین غذات سرد نشه دخترم!
نشستم و زیر چشمی نگاهی به چهرهی پررضایت نامی انداختم.
همهچی عالی بود!
حالا از قبل هم معذبتر شده بودم.
بهسختی بشقاب غذایم را صاف کردم و بعد از آخرین نفری که از سر میز بلند شد از جا پریدم.
نگاه پر التماسی به نریمان انداختم و آرام زمزمه کردم: میشه اتاقم را نشونم بدی؟
نریمان با خنده چشم و ابرویی برای نامی آمد.
_خانوم کوچیک میخواد بره به اتاقش. همراهیش میکنی یا همراهی کنم؟
چشم غرهای به صورت بیخیالش رفتم و به سمت نامی که خیره نگاهم میکرد چرخیدم.
سرش را بالا انداخت و اشارهای به پلهها زد.
_بریم اتاقت رو نشونت بدم.
تشکری از عمه و عمو عارف کردم و سریع پشت سر نامی به راه افتادم.
زیرچشمی نگاهم کرد.
_الان با نریمان راحتتری دیگه. نه؟
خجالت زده گفتم: نه. آخه عمه و عمو عارف یهجوری نگاه میکردن خجالت کشیدم.
لبخندی روی لبانش نشست و چهاربار بهآرامی روی شانهام کوبید.
_چهجوری نگاه میکردن؟ یهجوری که انگار خیلی بههم میایم؟
لبهایم باز ماند و متعجب نگاهش کردم.
_گوشات میشنوه چی میگی؟
لبخندش عمیقتر شد و در اتاق را برایم باز کرد.
برگشت و با چشمهایی براق نگاهم کرد تا وارد شوم.
_گوشای تو چی؟ حرفای من خوب توش میشینه؟
دستپاچه نگاهش کردم و محکم به بازویش کوبیدم تا از سر راهم کنار برود.
_برو اون ور مسخره بازی در نیار شیّاد.
#پست_119
ضربهای به در کوبید.
_روزی که تو بفهمی کدوم حرف من شوخیه و کدومش جدی عید منه. بگو ببینم از اتاقت خوشت میاد؟ اگه نه بگم عوضش کنن یا میخوای تو برو اتاق من…
سریع میان حرفش پریدم.
_خوبه نامی… همینم مونده تورو از اتاقت بیرون کنم خودم برم توش اتراق کنم.
چشمکی به صورت درهمم زد.
_لازم نیست بیرونم کنی اگه مایلی میتونیم با هم تو یه اتاق سر کنیم.
حرصی بالشت روی تخت را گرفتم و محکم به سمتش پرت کردم ولی سریع سرش را دزدید و بالشت مستقیم به صورت عمو عارفی که پشت سر نامی ایستاده و قصد آمدن به داخل اتاق را داشت برخورد کرد!
کف دستم را روی دهانم گذاشتم و هین بلندی کشیدم.
_خدا مرگت بده نامی.
نامی که بهسختی جلوی خندیدنش را گرفته بود نگاهی به صورت بهت زدهی عمو عارف کرد و گفت: تو زدی به من چه؟ خوبی بابا؟
با صورتی سرخ شده از خجالت قدمی به سمتشان برداشتم.
_ای وای توروخدا ببخشید عمو عارف میخواستم بزنم به نامی مثل ملجیک از جلو در پرید کنار… اصلا نفهمیدم چی شد!
نامی چشمهایش را برایم گرد کرد و عمو عارف بلند خندید.
_اشتباه از من بود این ملیجک رو خوب تربیت نکردم که جلوی ضربههات جاخالی نده دخترم.
باشرمندگی سرم را پایین انداختم.
_ببخشید واقعا از قصد نبود.
سرش را به دوطرف تکان داد و بالشت را به دست گرفت.
_امون از شما جوونا… بگو ببینم جات راحته؟
اگه نامی اذیتت میکنه بگو بفرستمش خونهی خودش.
نامی شاکی نگاهش کرد.
_چی میگی بابا؟ من برم فریا رو هم با خودم میبرم.
چشمهایم تا آخرین حد گرد شد.
_واقعا ممنون میشم بفرستینش بره خونهی خودش عمو جان.
نامی چپ چپی نگاهم کرد و بهسوی پدرش به راه افتاد.
_به همین خیال باش بچه… تا وقتی مهمونها برسن کمی استراحت کن.
همین که همراه با عمو عارف از اتاق بیرون رفتن پوفی کردم و خودم را روی تخت پرت کردم.
گاهی واقعا دربرابر رفتارهای عجیب نامی درمانده میشدم.
کاش حداقل کمی جلوی عمه و عمو عارف رعایت میکرد!
دستم را روی صورتم کشیدم و نفسم را حبس کردم.
باید دنبال لباسی مناسب برای شب میگشتم.
بهقول نریمان بهجای شانس جلوی من یه کاسه پشکل گذاشته بودند.
در تمام طول عمرم فقط دوبار با خانوادهی عمو عارف برخورد داشتم و آنقدر تشریفاتی و از دماغ فیل افتاده بودند که خدا آن دوبار را نصیب گرگ بیابان نکند.
با این که در آن خانواده اشرافی عمو عارف تقریبا یک سر و گردن از همهشان بالاتر بود؛ رفتاری بسیار گرم و فروتنانه داشت و حتی با دختری معمولی که کارمند شرکتش بود یعنی عمهی من آشنا شده و طی اتفاقات بسیار و عشقی آتشین ازدواج کرده بودند!
ولی برعکس او تمام خواهر برادرانش و فرزندانشان نگاهی از بالا به پایین به دیگران داشتند.
خدا امشب را با این رفتارهای عجیب نامی بهخیر بگذراند!
#پست_120
بالاخره بعد از نیم ساعت خواستم از جا بلند شوم و ساکم را بررسی کنم ولی با زنگ خوردن گوشی و دیدن اسم باربد کمی مکث کردم.
لبم را گزیدم و با کمی عذاب وجدان گوشی را جواب دادم.
_جانم باربد؟
کمی سکوت بینمان برقرار شد.
_از تو بیشرفتر هم داریم مگه؟
با شنیدن حرفش پق خنده از گلویم بیرون پرید.
_حناق فریا جان من که دستم بهت میرسه.
عه عه ببین چهقدر آدمفروش و نمک نشناسه! به زمین گرم بخوری الهی دختر…
با خنده گفتم: نفرینات جلو جلو دامنم رو گرفت باربد… خانواده عمو عارف اینا امشب قراره بیان اینجا.
هنوز آتشش سرد نشده بود.
_امیدوارم تو نگاه اول با خدمتکار خونه اشنباه بگیرنت کیف پرت کنن تو صورتت کبود شی.
هینی کشیدم.
_خیلی بیشعوری باربد این یکی حقم نبود.
_سزای آدم خائن همینه به داریوش میگم این ترم مثل سگ بندازتت فریا.
سریع گفتم: داریوش غلط کرده با تو… نامی قراره باهام زبان کار کنه از همون سگ کمترم اگه نمرهم از تو کمتر بشه.
صدای خشی خشی آمد.
_منم از سگ کمتر، کمترم اگه بذارم نمرهت بیشتر از من بشه.
نیشخندی زدم.
_خب آقای از سگ کمتر کمتر وسایلت رو جمع کردی بری خونهی عمه جون؟
کمی مکث کرد.
_دیگه نمیتونم به حرف زدن باهات ادامه بدم فریا سلولهای مغزم سوخت.
با خنده گفتم: خوش بگذره عزیزم بهجای منم….
با صدای تقهای که به در خورد حرفم را قطع کردم.
_بله؟
_منم فریا… خواستم اطلاع بدم عمو اینا دارن میان اگه مساعدی کم کم حاضر شو بیا پایین.
با شنیدن صدای نامی سریع گوشی را قطع کردم و زیر پتو انداختم.
وای بهحالم بود اگر این مردک گنداخلاق متوجه میشد درحال گزارش دادن به باربدم.
_ممنون که خبر دادی پسرعمه از خوشی رو پا بند نیستم. مطمئن میشم اولین نفر برای استقبال ازشون دم در باشم!
_میتونم بیام داخل؟
ابروی بالا انداختم و لباسم را مرتب کردم.
_بفرمایید!
در را باز کرد و از همان فاصله به صورتم خیره شد.
_ببین فریا میدونم عموم اینا اخلاقای خاصی دارن. اگه اذیت میشی میتونیم برای شام بریم بیرون تا وقتی که برن…
سریع میان حرفش پریدم.
_نه بابا این چه حرفیه نامی لولو خورخوره که نیستن در ضمن ممکنه عمو عارف ناراحت بشه. نمیخوام یه وقت بیاحترامی کرده باشم.
لبهایش را بههم فشرد و چیزی نگفت.
_خب اگه کار دیگهای نیست برو بیرون تا حاضر بشم.
سری تکان داد و با بستن در از اتاق بیرون رفت.
از جا بلند شدم و از داخل ساک مناسبترین لباسی که به همراه داشتم را بیرون کشیدم.
نگاهی به رنگ ارغوانی و آستینهای پفی لباس انداختم و شروع به مرتب کردن ظاهر و موهایم کردم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 108
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه پارت دیگه…
امیدوارم فریا جلو مهمونای از خود راضی ضایع نشه یا دردسر درست نکنه😂😂