رمان مانلی پارت 64 - رمان دونی

 

 

 

نامی نگاه تهدید آمیزی به صورت پرشیطنتم انداخت و به سوی در به راه افتاد.

_بله؟

 

صدای منشی بلند شد.

_آقای شهیاد؟ واسه‌تون اتفاقی افتاده؟

 

همین که نامی در اتاق را باز کرد با دیدن رویا که با صورتی عبوس کنار منشی ایستاده بود چشمی چرخاندم.

 

نگاهش که به صورت نامی افتاد هین بلندی کشید و سریع خودش را به او نزدیک کرد.

_وای صورتت چیشده نامی؟ داره خون میاد می‌خوای بریم درمونگاه؟

 

چندلحظه طول کشید تا دلیل واکنش غیرعادی و پراغراق خانم شیرین عقل را بفهمم و اخم‌هایم را درهم بکشم.

 

نامی کمی خودش را عقب کشید و جدی جواب داد: خون نیست. رنگه! کاری داشتین؟

 

خداروشکر که هیچوقت با من این‌گونه صحبت نمی‌کرد.

لحنش بیشتر شبیه به پارس کردن بود تا یک گفت و گوی عادی.

 

رویا نگاهش را از پشت در دور اتاق چرخاند و با دیدن من که روی صندلی نامی لم داده بودم اخم‌هایش را درهم کشید.

 

حالا لحنش عصبی‌تر از قبل به‌نظر می‌رسید.

_راستش مهلا جون از توی اتاقت صدای جیغ و داد شنید ترسید اتفاقی واسه‌ت افتاده باشه سریع منو خبر کرد که بیام پیگیری کنم.

 

نامی با لحنی سردتر از قبل جواب داد.

_اتفاقی نیفتاده. اگه مشکلی پیش بیاد خودم می‌تونم حلش کنم نیازی به پیگیری شما نیست.

 

این‌بار رو به منشی‌اش پارس کرد.

_شما هم تا پایان وقت اداری نه کسی رو به اتاق بنده راه بدید و نه تلفنی رو وصل کنید…

بسلامت!

 

لحظه‌ی آخر قبل از این که در را ببندد نگاه پر کینه و صورت سرخ شده‌ی رویا موجب شد کمی جا بخورم.

_فکر کنم تو زندگی قبلی موزش رو خوردم که انقدر ازم کینه داره. چشه این دریده؟ یعنی دیشب که بهم محبت می‌کرد موهای تنم سیخ می‌شد. بخدا لبخند نهنگ قاتل از لبخندهای این دوستانه‌تره!

 

اخم‌های درهمش از هم باز شد و تک خنده‌ای کرد.

_این حرفا رو از کجات در میاری دختر؟

 

شانه‌ای بالا انداختم و گفتم: ولش کن بیا به کارمون برسیم انقدر الکی لفتش دادی که کلی عقب افتادیم نامی.

 

چند لحظه ایستاد و شاکی نگاهم کرد.

_دلت واسه رد دندون‌هام روی تنت تنگ شده؟

 

سریع سرم را تکان دادم.

_عذر می‌خوام بابت این که معطلت کردم نامی خان. حالا منت رو سر بنده بذار بیا یه کمکی برسون تا حداقل این ترم رو دیگه نیفتم!

 

با رضایت نگاهم کرد.

_آفرین دختر خوب بالاخره داری طرز حرف زدن با من رو یاد می‌گیری!

 

همان‌طور که به سوی کاور وسط دفتر می‌رفتم غر زدم: مردک شیاد!

 

گلویش را صاف کرد که سریع سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم.

 

چشمان پر تهدیدش را از روی من برداشت و کنارم نشست.

 

همین که قلم به دستم گرفتم دستش را به سمت صورتم آورد که ترسیده از حمله‌اش هینی کشیدم و خودم را عقب کشیدم که باعث شد یکی از قوطی‌های رنگ چپه شده و روی زمین بریزد.

 

دهانم باز ماند و بهت زده به افتضاحی که به بار آورده بودم نگاه کردم.

 

 

 

 

#پست_95

 

 

به‌قول باربد اگر دست و پا چلفتی بودن مقام داشت من قطعا ملکه‌ی آن بودم!

 

نامی کمی به زمین زیر پایمان خیره شد و با نوک انگشت شست و اشاره‌اش گوشه‌ی چشمانش را فشرد.

_خدایا این چه مصیبتی بود توی دامن من گذاشتی؟

 

لبم را گزیدم و خجالت زده گفتم: معذرت می‌خوام کف اتاقت رو کثیف کردم. نگران نباش یه‌کمی بیشتر نیست با یه دستمال خیس سریع پاک می‌شه…

 

خیره نگاهم کرد که نگاهم را دزدیدم و با دیدن حجم رنگ آهی کشیدم.

_باشه فقط خواستم دچار شوک نشی… تقریبا یک پنجم کف اتاقت رو رنگ برداشته و پاک کردنش هم اصلا آسون نیست. فکر کنم باید زنگ بزنی به یه شرکت خدماتی… ولی تقصیر خودت بود که بهم حمله کردی. جدی فکر کردم دوباره می‌خوای گازم بگیری و باور کن حاضر بودم کل این رنگ رو روی خودم خالی کنم ولی اون دندونای تیزت دوباره توی گوشت تنم فرو نره!

 

کم‌کم چهره‌ی سختش نرم شد و نگاه خیره‌اش را از روی صورتم برداشت.

_مگه من چیزی گفتم؟

 

لب‌هایم را به‌هم فشردم.

_به‌طور مستقیم نه ولی به‌نظر می‌رسید می‌خوای مجبورم کنی کف دفترت رو طی بکشم!

 

آهی کشید و سرش را به‌دوطرف تکان داد.

_قبل از این که کل ساختمون رو خبر کنی بیا زودتر طرح کوزه‌ها رو تموم کنیم آنا… به‌نظر می‌رسه سر و کله زدن با تو بیشتر از یک هفته کار مداوم توی شرکت ازم انرژی می‌گیره!

در ضمن…

 

این‌بار که دستش را جلو آورد تلاش کردم دست از جفتک انداختن بکشم!

 

دستش را به سوی موهایم برد و به آرامی کش دورش را باز کرد.

 

موهای فر و بلندم روی شانه‌هایم ریخت و نگاه نامی خیره‌ام ماند.

_نمی‌خواستم گازت بگیرم… خواستم کش رو از روی موهات بردارم!

 

چشم‌هایم را به‌اطراف دوختم و تلاش کردم از سرخ شدن صورتم جلوگیری کنم.

_چرا موهام رو باز کردی؟ این‌جوری سخت می‌تونم کار کنم!

 

نگاهش را دزدید و زیرلبی گفت: این طوری من راحت‌تر می‌تونم کار کنم!

 

کش را دور مچ دستش انداخت و بی‌خیال من و تشویش درونی‌اش مشغول کارش شد.

 

نگاهی به کش بنفش دخترانه‌ای که دور دست مردانه‌اش آویخته بود انداختم و لب گزیدم.

 

فکر کنم به‌زودی برای کنترل ضربان قلبم به یک پزشک ماهر نیاز داشته باشم!

 

یا این که از ملاقات با عامل این حادثه عجیب به‌شدت خودداری کنم!

 

برای این که برخورد دیگری بینمان شکل نگیرد بی‌حرف و آرام کوزه‌ها را برداشتم و یکی یکی شروع به نقش زدن کردم.

 

درطول کار موهایم مدام جلوی چشمانم را می‌گرفت ولی جرئت اعتراض نداشتم.

 

نمی‌خواستم دوباره با شنیدن حرف‌های عجیبش ناک‌اوت شوم…

 

شاید هم همه‌ی این‌ها زاییده‌ی تخیلم بود و مشکل از من و بی‌جنبه‌گی‌ام بود.

 

نامی مانند کودکی‌هایمان سعی داشت با من مهربان باشد و و من با بالا و پایین شدن ضربان قلبم دست و پنجه نرم می‌کردم!

 

آنقدر که در زندگی‌ام جنس نر ندیده بودم با شنیدن یک کلام پرمحبت وا رفته بودم!

 

نفس تندی کشیدم و حواسم را به‌کارم دادم تا با گند زدن به طرح کوزه‌ها خودم را بیشتر از چیزی که هست دست و پا چلفتی نشان ندهم.

 

این‌بار اگر مجبور به گروگان گرفتن خانواده‌ی استاد کاظمی هم می‌شدم نباید درسم را میفتادم چون مامان زهره چشمانم را از کاسه در میاورد…

 

#پست_96

 

 

پس بهتر بود قبل از این که کار به جرایم خشونت آمیز بکشد از استعدادم و کمی هم کمک و تقلب برای گرفتن نمره استفاده کنم!

 

به‌محض تمام شدن کار سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و با خستگی چشم بستم.

_شونه‌هام درد گرفته آنا می‌تونی ماساژم بدی؟

 

با شنیدن صدای نامی چشم‌هایم گرد شد.

_من ماساژت بدم؟

 

طلبکار نگاهم کرد.

_اگه کار تو نبود الان نصف پرونده‌های آخر هفته رو بسته بودم ولی به‌جاش نشستم و دارم نقاشی می‌کشم حالا حتی نمی‌تونی یه ماساژ بهم بدی؟

 

چشمی چرخاندم و از جا بلند شدم.

_دیگه داری اغراق می‌کنی… در ضمن خودت قبول کردی!

 

منتظر نگاهم کرد که پوفی کشیدم و روی کاناپه پشت سرش نشستم.

 

کمرش را به کاناپه تکیه داد و اشاره زد.

_از شونه‌هام شروع کن! سرمم درد میکنه.

 

چشمی برایش چرخاندم و اول چندضربه به شانه‌هایش کوبیدم تا میزان درد را بسنجم.

 

سریع خودش را عقب کشید و متعجب نگاهم کرد.

_چرا می‌زنی دختر؟ چقدر دستت سنگینه. ببینم قبلا کجا کار می‌کردی؟ تو اردوگاه شکنجه‌ی ارتش نازی؟

 

نچی کشیدم و دستم را روی شانه‌های سفت و عضلانی‌اش گذاشتم.

_داشتم میزان دردت رو تخمین می‌زدم… در ضمن خیلی ظریف و بامزه بود. از نظریه‌ت خوشم اومد.

 

عضلاتش کمی زیر دستانم شل شد.

_قبلا هم کسی رو ماساژ دادی؟

 

هومی کشیدم.

_مامان زهره و گاهی فرشته… البته باربد هم خیلی اصرار داشت بهش قول دادم اگه این ترم زبان رو قبول بشه به‌عنوان جایزه ماساژش بدم. بالاخره این هم یه انگیزه واسه به‌کار انداختن مغز اون احمقه!

 

عضلاتش دوباره منقبض شد.

 

سرش را بالا گرفت و با اخمی غلیظ از پایین نگاهم کرد.

_حق نداری هیچ مردی رو به جز من ماساژ بدی!

 

لبم را تر کردم.

_می‌دونی من باربد رو ورای جنسیتی که داره می‌بینم. در درجه اول اون بهترین دوستمه!

 

چشم‌هایش را ریز کرد.

_اون توی چشم من فقط مردیه که بیشتر از من به تو نزدیکه و دلم می‌خواد این نزدیکی به پایان برسه. مفهومه؟

 

نیشخندی زده و جواب دادم: چشم نواب علیه!

 

چپ چپی نگاهم کرد که خندیدم و دستم را از روی گردنش بالا کشیدم و به شقیقه‌اش رساندم تا ماساژش دهم.

 

بعد از چند لحظه چشمانش را بست و ناله‌ای از میان لب‌هایش بیرون پرید.

_جدی می‌گم آنا لطفا هیچ مردی رو به‌جز من ماساژ نده. نمی‌خوام هیچکس از حرکت دستات لذت ببره.

 

لبم را تر کردم و کمی به سویش خم شدم.

_اون وقت چرا باید این لذت رو به تو بدم؟

 

دستش را بالا آورد و روی گونه‌ا‌ی رنگی شده‌ام را نوازش کرد.

_هنوز نفهمیدی؟ چون من یه مرد انحصار طلبم!

 

قلبم یک ضربان را جا انداخت.

 

اهمیتی ندادم و با نفسی حبس شده زمزمه کردم: روی همه دخترای اطرافت انقدر حساسی؟

 

خیره نگاهم کرد.

_خودت چی فکر می‌کنی؟

 

کمی به رفتارش به بقیه فکر کردم.

 

به سیمایی که دست از سرش برنمی‌داشت و رویایی که با من قرارداد جنگ نوشته بود.

 

خب به‌نظر نمی‌رسید که با آن‌ها هم مثل من رفتار کند!

_نمی‌خوام مثل عوضیا حرف بزنم ولی چون همیشه ازت آویزون می‌شن ازشون خوشت نمیاد یا کلا مدلته مثل روانیا با مردم رفتار کنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 120

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رهگذر
رهگذر
9 ماه قبل

فریا چه بامزه هست
مرسی فاطمه جان

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

این فریا هم یه ذره خنگ تشریف داره ممنون فاطمه جان

camellia 520
camellia 520
9 ماه قبل

مرسی,خانم ندای عزیز😘کاش,هر روز پارت داشتیم😊

نام نامدار
نام نامدار
9 ماه قبل

وای دو تاشون خیلی خوبن 🥰🥰
فاطمه جون ممنون که به وقت پارت ها رو میزاری 😍
آوای توکا رو هم بزار 😊

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x