رمان مانلی پارت 94 - رمان دونی

 

 

 

نگار تک خنده‌ای کرد.

_به‌خدا که من آخر از این رابطه‌ی شما سر در نیاوردم!

 

حمید خواست دوباره مسخره بازی‌هایش را شروع کند که با دیدن مردی که درحال وارد شدن به سالن بود سریع او را از سر راهم کنار زدم و صاف سرجایم ایستادم.

 

چندلحظه با چشمانی براق و خیره سر تا پایش را کاویدم.

 

کت و شلوار خاکستری جذابی به‌تن داشت و به‌عادت همیشه دکمه‌ی اول بلوزش را باز گذاشته بود!

 

محمدی به‌محض دیدنش سریع به‌سویش به راه افتاد.

 

چندلحظه بیشتر طول نکشیده که من هم طاقت نیاوردم و به‌سمت نامی رفتم.

 

حتی متلک بچه‌ها که از پشت سرم به‌‌گوش می‌رسید هم موجب نشد به‌عقب برگردم.

 

خیره به صورت جدی و آرامش مستقیم به‌سمتش رفتم.

 

انگار که سنگینی نگاهم را حس کرده باشد ناگهان سرش را بالا گرفت!

 

با دیدنم چندلحظه مکث کرد و با چشم‌هایی

ریز شده و متمرکز نگاهم کرد… انگار که ماتش برده باشد!

 

چندلحظه بیشتر طول نکشید که اخم‌هایش درهم رفت و نگاهی به سرتاپایم انداخت.

 

همین که فکش منقبض شد محمدی آروم به پهلویش کوبید و چیزی گفت که بدون این که نگاهش را از روی من بردارد فقط سری برایش تکان داد!

 

به‌محض رسیدن به نامی و محمدی لبخندی روی لب‌هایم نشاندم.

_رسم نداریم اسپانسر مراسم دیرتر از همه تشریف بیاره… شما مثلا میزبانی جناب شهیاد!

 

محمدی چشم و ابرویی برایم آمد و نامی صورتش را بیشتر درهم کشید.

_تو شرکت یه‌سری کار واسه‌م پیش اومد…‌

 

چشمانش بعد از مکثی عمیق سرتاسر سالن چرخید.

_باربد رو نمی‌بینم!

 

سریع خودم را جمع و جور کردم.

_موند خونه فرهاد رو نگه‌‌ داره!

 

#پست_310

 

 

نفس سنگینی کشید و گوشه‌ی لبش را جوید.

_که این‌طور….

 

دوباره نگاهی سرتاپایم انداخت و رو به محمدی گفت:

_ببخشید من باید تنها با دخترداییم حرف بزنم!

 

محمدی ابروهایش را بالا انداخت و خندید.

_راحت باشید جناب شهیاد!

 

همین که چند قدم دور شد نامی بلافاصله بازویم را میان دستانش فشرد و با چشم‌هایی عصبی نگاهم کرد.

_این کوفتی چیه پوشیدی فریا؟

 

هینی کشیدم و وحشت‌زده نگاهش کردم.

_چیکار می‌کنی نامی؟ دستم را ول کن همه دارن نگاه می‌کنن!

 

چانه‌اش را بالا گرفت.

_تا توضیح ندی چرا این لباس رو پوشیدی ولت نمی‌کنم… می‌خوای نگاه نکنن خودت راه بیفت هردومون رو ببر یه‌جای خلوت.

 

لب گزیدم و زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم.

_باشه… باشه بریم سمت راهروی سرویس.

هنوز آماده نشده. کسی اونجا نیست.

 

بازویم را که رها کرد جلوتر از او به راه افتادم.

 

پاهایم می‌لرزید و جای دست‌هایش روی بازویم می‌سوخت.

 

نامی که تا چند روز پیش حاضر نبود نگاهش را به چشمانم بدوزد حالا چطور چنین رفتاری از خودش نشان می‌داد؟

 

همین که وارد راهرو شدیم حرصی به‌سمتش برگشتم و طلبکارتر از خودش صدایم را بالا بردم.

_این چه رفتاری بود جلوی اون همه آدم از خودت نشون دادی نامی؟

 

دستانش را از هم باز کرد و اشاره‌ای به سرتایم زد.

_فریا من این لباس رو پارسال هم نذاشتم بپوشی. واسه‌ت خریدمش چون چشمت رو گرفته بود. همین!

حالا با این هیکل پوشیدیش که اعصاب منو به‌هم بریزی؟

 

ته دلم کمی لرزید ولی اهمیتی ندادم و اخم‌هایم را درهم کشیدم.

_فکر نکنم صلاحیت این که تو زندگی من دخالت کنی رو داشته باشی نامی خان!

 

گوشه‌ی لبش بالا پرید و چشمانش با برق خطرناکی درخشید.

_ببینم کی صلاحیتش رو داره؟ نکنه اون شوهر الدنگت؟

 

#پست_311

 

 

برای لحظه‌ای دلم برای باربد که این میان بیخودی داشت مورد عنایت قرار می‌گرفت سوخت!

_حتی اون هم صلاحیت دخالت کردن تو زندگی منو نداره!

 

نیشخندی زد و کمی به‌سمتم خم شد.

_در اصل عرضه‌ش رو نداره ولی من دارم. خب؟!

 

تلاش کردم بیشتر به‌حرف بکشمش!

 

انگشت اشاره‌ام را چندبار به سینه‌اش کوبیدم و سرم را بالا گرفتم.

_زندگی شخصی من به کسی مربوط نیست پسرعمه!

 

نگاهش تیز شد و بی‌هوا چانه‌ام را به‌چنگ کشید.

_خیال کردی حالا که طلاق گرفتی هرغلطی که بخوای می‌تونی بکنی. ها؟

 

با شنیدن حرفش جریان برقی از تنم گذشت و بهت زده نگاهش کردم.

 

گوشه‌ی لبش بالا پرید و با فکی منقبض شده ادامه داد:

_فکر نمی‌کردی خبر داشته باشم. نه؟

 

به‌سختی خودم را جمع و جور کردم و ترسیده لب زدم:

_مزخرفه… من طلاق نگرفتم!

 

فشار کمی به چانه‌ام آورد.

_عکسی که از شناسنامه‌ت دارم یه‌چیز دیگه میگه!

 

مردمک چشم‌هایم گشاد شد و لب‌هایم از هم باز ماند.

_تو… عکس شناسنامه‌ی منو از کجا گیر آوردی؟

 

نیشخندی روی لبش نشست.

_انگار آقای محمدی نقش فعالی توی زندگی کاری و شخصیت داره!

 

اسم محمدی را که شنیدم تنم لرزید و پلک‌هایم را به‌هم فشردم.

 

همه‌ی امیدم به این بود که هنوز درباره‌ی فرهاد چیزی نفهمیده وگرنه قیامت به‌پا می‌کرد.

_جدا شدن من از از باربد هیچ ارتباطی به تو نداره نامی!

 

ناگهان چشم‌هایش برق زد و صورتش را نزدیک کشید آنقدر که نفس‌های داغش پوستم را سوزاند.

_پس خبرها حقیقت داره. ها؟

واقعا جدا شدی!

 

#پست_312

 

 

گیج و بیقرار نگاهش کردم.

_مگه نگفتی خودت…

 

میان حرفم پرید.

_عکسی از شناسنامه‌ت وجود نداره… می‌خواستم از دهن خودت بشنوم تا مطمئن بشم!

 

از این که انقدر راحت فریبش را خورده بودم صورتم سرخ شد!

 

با حرص مشتی به شانه‌اش کوبیدم.

_ولم کن نامی… داری اذیتم می‌کنی!

 

نگاه داغ و خیره‌اش را دورتادور صورتم چرخاند و روی لب‌هایم مکث کرد.

_دارم اذیتت می‌کنم؟ تازه داری مثل من می‌شی فریا…

 

انگشت شستش را روی لب‌ پایینم کشید و با لحنی کلافه و تند گفت:

_حالا دیگه محدودیتی برای نزدیک شدن بهت ندارم…

 

چشم‌‌هایم گرد شد و تنم لرزید.

 

موهایم را پشت گوشم زد و با لحنی مرموز ادامه داد:

_به‌خاطر اون آشغال به من خیانت کردی و چندماه بعدش ازش طلاق گرفتی!

تا وقتی دلیلش رو نفهمم زندگیت جهنمه!

 

وحشت زده نگاهش کردم…

 

فشار انگشتش را روی لبم بیشتر کرد جوری که مطمئن شدم درحال پاک کردن رژ لبم است.

_و تا اون موقع قلم پای هر مردی رو که بهت نزدیک بشه خورد می‌کنم فریا کوچولو…

 

با شنیدن حرفش نفسم بند آمد!

 

نامی حساس قدیم برگشته بود و با ‌گندی که به زندگی‌اش زدم وای به‌حالم بود!

 

تلاش کردم از زیر نگاه ترسناکش فرار کنم.

_من… من باید برم الان میان دنبالم مهمونا اومدن!

 

دستش را کمی شل کرد ولی نگاه سنگینش را از روی چشم‌هایم برنداشت.

_برو… ولی بدون چشم من تا لحظه‌ی آخر به توئه!

 

باید از حرفش می‌ترسیدم ولی ناخودآگاه پروانه‌ای در قلبم پر زد.

 

درست مثل قدیم‌ترها…

 

با تنی که از استرس و هیجان می‌لرزید به عقب راندمش و بعد با قدم‌هایی بلند به‌سوی سالن فرار کردم.

 

#پست_313

 

 

جایی بین جمعیت تا زیر نگاه هولناک و حرف‌های زهرآگینش له نشوم!

 

بند را آب داده بودم و مثل روز برایم روشن بود چیزی نمانده تا نامی به حقیقت برسد و تا آن موقع من باید راهی برای نجات پیدا می‌کردم!

 

با چشم‌هایی که دو دو می‌زد دنبال محمدی می‌گشتم که با شنیدن صدای حمید ترسیده شانه‌هایم بالا پرید.

_نیم ساعته کجا غیبت زده فریا؟ بیا بریم می‌خوام با چندتا از خریدارهای کله گنده آشنات کنم.

 

دستم را روی قلبم گذاشته و سریع به عقب برگشتم.

_بریم بین جمعیت حمید…

 

با شنیدن حرفم ابروهایش بالا پرید و دستش را جلو گرفت.

_بفرمایید خانوم!

 

لبخندی زدم و کنارش به راه افتادم…

 

هنوز دوقدم هم بر نداشته بودم که سایه‌ای مردانه را بالای سرم حس کردم.

 

همین که سرم را بالا گرفت با دیدن نامی چشم‌هایم گرد شد.

_جایی تشریف می‌برید؟

 

حمید که با دیدن غریبه‌ای که دقیقا روبه‌رویمان سبز شده بود حسابی شوکه شده بود با اخم گفت:

_به جا نیاوردم جناب!

 

نامی نگاه بی‌خیالی به حمید انداخت.

_پسرعمه‌ی فریا هستم…

 

کمی مکث کرد و دستش را جلو گرفت.

_و همینطور اسپانسر نمایشگاه.

 

حمید که اولین‌بار بود با نامی رو‌به‌رو می‌شد چشم‌هایش را گرد کرد و سریع دستش را جلو برد.

_جناب شهیاد شما هستین؟ شرمنده به‌جا نیاوردم… داشتیم با فریا جان می‌رفتیم با چندتا از خریدارها صحبت کنیم!

نامی نگاه تندی به صورتم انداخت که پوفی کشیدم.

 

در محیط کاری ما چیزی به‌نام القاب رسمی وجود نداشت و همه یکدیگر را با حالتی صمیمی خطاب می‌کردند!

 

انگار باید به‌همین خاطر تا آخر مهمانی نگاه‌های عجیب نامی را تحمل می‌کردم!

_بنده با فریا کار شخصی دارم. می‌تونید تنها با خریدارها صحبت کنید!

 

#پست_314

 

 

سرزنشگرانه نگاهش کردم که اهمیتی نداد!

حمید نگاهش را بینمان چرخاند و سری تکان داد.

_باشه پس… می‌بینمتون!

 

به‌محض رفتنش با اخمی مصنوعی به‌سوی نامی برگشتم.

_من و تو چه‌کار شخصی با هم داریم پسرعمه؟

 

دستانش را از هم باز کرد.

_من و تو قد یه‌سال با هم حرف داریم فریا جان… بریم سمت میز وسط جمعیت ایستادیم!

 

نفس تندی کشیدم و پشت سرش به‌سوی میز به راه افتادم.

 

همین که اطرافمان کمی خلوت شد برگشت و خیره نگاهم کرد.

_این پسره کی بود؟ یه لحظه نمی‌تونم ازت چشم بردارم؟!

 

حرصی نگاهش کردم.

_حمید دوستمه نامی!

 

نیشخندی تحویلم داد.

_مثل باربد که برادرت بود؟

 

از این که نمی‌توانستم جوابی به طعنه‌هایش بدهم درحال انفجار بودم.

_قراره مکالمه شیرینمون همین‌جوری پیش بره؟!

 

کمی به‌سمتم خم شد و چشمانش برق زد.

_چه‌طور؟ معشوقِ قدیمیم از خاطرات قدیمی خوشش نمیاد؟

 

صورتم جمع شد و تا حدودی خفه‌ خون گرفتم.

 

سکوتم را که دید جدی نگاهم کرد.

_چرا به‌کسی نگفتی طلاق گرفتی؟

 

شانه‌ای بالا انداختم.

_لازم نیست آدم و عالم رو بابت اتفاقاتی که توی زندگی شخصیم میفته خبر کنم!

 

ابروهایش را بالا انداخت.

_آهان یعنی حتی خواهر و مادرت؟!

 

نگاهم را به دورتادور سالن چرخاندم.

_اوکی… موقع طلاقم دایی تازه فوت کرده بود. مامان و زندایی آمادگی یه ضربه روحی دیگه رو نداشتن!

 

اخم‌هایش را درهم کشید.

_خب؟ الان چی؟

 

لب‌هایم را به‌هم فشردم و دنبال جواب مناسب گشتم.

_تا یک ماه دیگه باربد می‌ره آمریکا اون‌وقت می‌تونیم جداییمون رو اعلام کنیم!

 

چشم‌هایش حسابی عصبی و پرتهدید بود انگار هربار که راجع‌به ازدواجم با باربد حرف می‌زدم چیزی درونش آتش می‌گرفت.

_می‌شه بپرسم دلیل به‌هم خوردن این ازدواج فرخنده چی بود و چرا اون مرتیکه هنوز طبقه بالای خونه‌ی تو زندگی می‌کنه و به خونه‌ت رفت و آمد داره؟!

 

#پست_315

 

 

دندان‌هایش را به‌هم فشرد.

_آخه تو که دیگه زنش نیستی. لعنتی!

 

این‌بار من بودم که خیره نگاهش می‌کردم.

 

پس استخوانی که در گلویش گیر کرده بود این بود!

 

او از این که من و باربد جدا شده بودیم اطلاع داشت و بعد از دیدنش در خانه‌ی من حسابی قاطی کرده بود!

 

قبل از این که بتوانم حرف بزنم ناگهان عصبی‌تر از قبل ادامه داد:

_به‌خاطر اون بچه‌ست نه؟ بالاخره یه نخی دارید که به‌هم وصلتون کنه!

 

با شنیدن حرفش قلبم فشرده شد و با ناراحتی به‌چشمان سرخش نگاه کردم.

_با خودت این کار رو نکن نامی…

 

به‌آرامی دستم را روی بازویش گذاشتم.

_می‌شه فقط همین یک ماه رو بهم وقت بدی؟

بعدش بهت قول می‌دم دلیل هرکاری که انجام دادم رو واسه‌ت بگم!

حتی اگه در حد مرگ ازم عصبانی بشی و طردم کنی!

 

دستش را کنار کشید و اخم کرد.

_هیچ دلیلی برای کاری که تو باهام کردی موجه نیست!

 

با غم عمیقی نگاهش کرده و آهی کشیدم.

 

واکنش‌های رو به انفجارش جوری بود که باعث می‌شد به خودم حق بدهم این یک ماه هم برای توضیح دادن صبر کنم!

_باید با خریدارها صحبت کنم ولی گلوم خشک شده می‌رم یه لیوان آب بخورم!

 

خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت.

 

بی‌حرف به‌سوی میز سلف به راه افتادم.

 

انگار تلاشم برای نزدیک شدن به نامی فایده‌ای نداشت.

 

این مرد تا ابد از من کینه داشت و من تا ابد عاشقش بودم!

 

از کنار ورودی که می‌گذشتم با دیدن چهره‌ای آشنا که مشغول بحث کردن با نگهبان بود لحظه‌ای خشکم زد!

 

#پست_316

 

 

چند قدم جلوتر که رفتم با شنیدن حرف‌هایش گوشم سوت کشید.

_آقای محترم بنده به دعوت اسپانسر این مهمونی جناب شهیاد اینجا هستم می‌تونید زنگ بزنید از خودشون بپرسید!

 

به‌محض این که چشمش به من افتاد سریع قدمی به‌سمتم برداشت.

_ایناهاش فریا جون یکی از هنرمندهای اینجا هستن و خودشون اطلاع دارن!

 

با لب‌هایی از هم باز مانده نگاهش کردم.

نگهبان سریع به‌سمتم چرخید.

_خانوم پاکدل شما در جریانید؟

 

ناخن‌هایم را به‌کف دستم فشردم و به‌سختی سر تکان دادم.

_بله ایشون مهمان ما هستن، اجازه‌ی ورود بدین!

 

سیما به‌محض شنیدن حرفم چشمانش برق زد و سریع به‌سمتم آمد.

_سلام فریا جون خوبی عزیزم؟

بابت نمایشگاه بهت تبریک می‌‌گم.

 

لبخند مصنوعی برلب نشاندم.

_ممنون… اینجا چیکار می‌کنی؟

 

ابروهایش بالا پرید.

_ای وای نامی بهت نگفت؟ می‌گم چرا انقدر تعجب کردی!

 

تا ابد حالم از اداهای پرافاده‌اش به‌هم می‌خورد.

_حالا می‌خوای خودت بگی؟!

 

سریع شروع به‌حرف زدن کرد.

_امروز که تو شرکت بودیم من رفتم اتاقش تا…

 

کمی مکث کرد.

_راستی هنوز نمی‌دونی. نه؟ من چند وقتیه تو شرکت نامی کار می‌کنم!

 

خون به‌صورته هجوم آورد و سیبک گلویم بالا و پایین شد.

 

در شرکت نامی؛ مردی که متعلق به من بود کار می‌کرد و هرروز او را می‌دید!

_داشتم می‌گفتم رفته بودم اتاقش که متوجه شدم امروز مهمونی افتتاحیه نمایشگاهتونه… از اونجایی که همراهی نداشت من باهاش همراه شدم!

 

انگار که زیر پایم خالی شده بود.

 

نامی همیشه می‌دانست چقدر از سیما متنفرم و او را با خودش آورده بود تا عذابم دهد!

 

#پست_317

 

 

دیدن این‌دونفر کنار هم در مهمانی نامی به اندازه‌ی کافی عذابم داده بود و نمی‌دانستم نامی می‌خواست تا به‌کجا به این‌کار ادامه دهد و با نگه داشتن سیما کنار خود قلبم را نابود کند.

 

شاید داشت انتقام روزهای دردناکش را از من می‌گرفت!

 

به‌محض رسیدن به‌ میز با ندیدن نامی نگاهم را روی جمعیت چرخاندم و با چشم به‌دنبالش گشتم.

_همین‌جا بود. نمی‌دونم ‌یه‌هو کجا غیبش زد.

 

لبخند بزرگی تحویلم داد.

_اگه کاری داری برو من همین‌جا منتظرش می‌مونم راستی…

 

ابرویی بالا انداخت.

_شوهرت کجاست؟

 

اخم‌هایم را درهم کشیدم.

_کار داشت نتونست بیاد.

 

نگاهی به اطراف انداخت.

_ای بابا حیف شد که… می‌تونستیم چهارتایی بعد از مهمونی بریم بیرون یه‌دوری بزنیم.

 

نگاه پرمنظوری به سر و وضعمان انداختم و سری با تاسف برای تلاش ترحم‌ برانگیزش تکان دادم.

 

به‌اندازه‌ی کافی اعصابم را به‌هم ریخته بود.

 

شبی که خیال می‌کردم با نیامدن باربد می‌توانم با نامی به‌تنهایی بگذرانم با آمدن این تفاله به گند کشیده شده بود!

 

از همه عصبانی بودم!

 

از خودم که خیال می‌کردم می‌توانم همه‌چیز را درست کنم.

 

از سیمایی که از هر موقعیتی استفاده می‌کرد تا خودش را به نامی نزدیک کند.

 

از نامی که برای عذاب دادن من سیما را با خودش آورده بود.

 

حتی از باربدی که نیامده بود و مرا بین این دونفر تنها گذاشته بود.

_این چند وقتی که شرکت نامی اینا کار می‌کردم فهمیدم با هم تفاهم زیادی داریم…

 

کمی مکث کرد.

_انقدر کارهامون هماهنگ بود که عمو عارف پیشنهاد کرد من دستیار شخصی نامی باشم…

 

به‌سختی نفس کشیدم و به سوختن قلبم توجهی نکردم.

_ببینم رابطه‌ی بین من و نامی که تورو اذیت نمی‌کنه. نه؟ درسته که الان شوهر داری ولی بالاخره قبلا یه زمانی عاشقش بودی!

 

#پست_318

 

 

کلمه به کلمه‌ی حرف‌هایش مانند خنجری در زخم‌های قدیمی‌ام فرو می‌رفت و من از درد به خود می‌پیچیدم!

 

لباسم را در دستم مشت کردم و با رنگی پریده خیره نگاهش کردم.

_می‌دونی مردم معمولا از چی زیاد تعریف می‌کنن سیما؟

 

متعجب نگاهم کرد.

_از چی؟!

 

نگاهی به نامی که از میان جمعیت با قدم‌هایی بلند به‌سمتمان میامد انداختم و با خونسردی جواب دادم:

_از چیزی که ندارنش… مثل تو که هیچوقت رابطه‌ای با نامی نداشتی و نمی‌تونی داشته باشی!

 

لبخند سردی به صورت شوکه‌اش زدم و قبل از این که نامی به میز برسد برگشتم و به‌سمت محمدی به راه افتادم.

 

از درون می‌لرزیدم و دست و پایم یخ زده بود.

 

من تنهایشان گذاشته بودم چون طاقت دیدن آن دونفر را در کنار هم نداشتم.

 

میان من و باربد هرچه که بود غیر واقعی بود و میان آن دونفر هرچه که پیش می‌آمد واقعی بود و همین قلبم را می‌شکست!

 

پلک‌هایم را به‌هم فشردم و قدم‌هایم را آرام کردم.

 

فقط چند قدم مانده بود به محمدی برسم که ناگهان دست بزرگی از پشت سر بازویم را به چنگ کشید.

_کجا داری می‌ری؟!

 

با شنیدن صدای نامی بهت زده برگشتم و نگاه عصبی به‌صورت طلبکارش انداختم.

_باید توضیح بدم؟!

 

مردمک چشم‌هایش گشاد شد.

_نگفتم از جلوی چشم‌هام دور نشو؟

می‌دونی از کی میون جمعیت دنبالت می‌گشتم؟

 

با پرخاش بازویم را از میان دستانش بیرون کشیدم.

_سیما اومده… سر میز منتظرته!

 

گیج و کلافه نگاهم کرد.

_به من چه که سیما اومده؟ اصلا چرا منتظر منه؟

 

لب‌هایم را به‌هم فشردم و به چشم‌های ناراحتش خیره شدم.

_نمی‌دونم شاید واسه این که به‌عنوان همراه آوردیش ازت یه انتظاراتی داره!

 

#پست_319

 

 

بی‌هوا مچ دستم را میان دستانش گرفت و مرا پشت سرش کشاند.

_احتمالا تو این دودقیقه‌ای که نبودی یه‌چیزی خورده تو سرت داری هذیون می‌گی!

 

تلاش کردم دستم را بیرون بکشم.

_آره اتفاقا سیما خانوم با پتک زده تو سرم چشم‌هام رو باز کرده!

منو بگو خیال کردم اسپانسر نمایشگاه شدی تا جدی کمک کنی. نگو قصدت سوزوندن من بود!

 

برگشت و نگاه بهت زده‌ای به‌صورتم انداخت.

_مقصد عوض شد… می‌برمت بیمارستان!

 

حرصی نگاهش کردم.

_دستم رو ول کن همه دارن نگاه می‌کنن نامی!

 

همانطور که مرا به‌‌سوی راهروی بیرون سرویس می‌کشاند غرید:

_به‌جهنم بذار نگاه کنن!

 

همین که وارد راهرو شده و از دید جمعیت خارج شدیم مچ دستم را رها کرد و چانه‌اش را بالا گرفت.

_حالا بگو ببینم چت شده؟!

 

دست‌هایم را مشت کردم.

_هنوز خودت رو می‌زنی به اون راه؟

خیالت راحت تیرت به‌هدف نشست حسابی جزم دادی. حالا که چی؟

 

گیج شده نگاهم کرد.

_چی می‌گی فریا؟ کدوم هدف؟

 

عصبی ضربه‌ای به سینه‌اش کوبیدم تا فاصله بگیرد.

_چرا سیما رو با خودت آوردی؟!

 

ابروهایش از تعجب بالا پرید.

_یادم نمیاد سیما با من اومده باشه!

 

کلافه جواب دادم:

_چرا دعوتش کردی؟

 

خونسردتر از قبل گفت:

_یادم نمیاد دعوتش کرده باشم!

 

حرصی صدایم را بالا بردم.

_انقدر حرف رو نپیچون نامی خودش گفت به‌خاطر تو اومده!

 

تک خنده‌ی تمسخرآمیزی کرد.

_فریا تو به من خیانت کردی اون وقت به‌خاطر این که من آدرس مهمونی نمایشگاهت رو دادم به سیما تا شاید بتونم واسه‌ت چندتا مشتری جور کنم از من عصبانی هستی؟!

 

#پست_320

 

 

چشم‌هایم را گرد کردم.

_خوبه خیالم راحت شد!

 

سری بالا انداخت.

_از چی؟

 

نیشخندی زدم.

_نیم ساعت گذشته رو یادت رفته بود بهم یادآوری کنی بهت خیانت کردم!

 

با فکی منقبض شده نگاهم کرد که ادامه دادم:

_چرا خیال کردی من برای فروش کارهام نیاز به خیرخواهی این آشغالِ ارتقا یافته دارم؟

نگو که نمی‌دونی اون به‌خاطر بودن کنار تو و طعنه زدن به من اینجاست نه هر چیز دیگه‌ای!

 

اخم‌هایش را درهم کشید.

_می‌فهمی چی داری می‌گی؟

 

بی‌هوا از این همه فشار بغضم گرفت.

_دارم می‌گم من از اون متنفرم و تو از قصد با خودت آوردیش تا تحقیرم کنی!

 

به‌چشم‌های سرخم خیره شد و کلافه سر تکان داد.

 

انگار دوباره همه‌چیز مثل قدیم شده بود!

_راجع‌به من اینجوری فکر می‌کنی؟ اصلا من چرا باید تحقیرت کنم؟

 

چانه‌ام لرزید و با چشم‌های اشکی و صدایی که به‌زور از گلویم بیرون می‌آمد گفتم:

_چون از نظرت من یه خائن عوضیم و ازم متنفر…

 

ناگهان لب‌های گرمش محکم به‌لب‌هایم کوبیده شد و ادامه‌ی حرفم را بلعید!

 

جان سخت بودم!

میان زلزله‌ای مهیب زیرپاهایم، میان صاعقه‌ای عمیق روی سرم دنبال روشنایی می‌گشتم!

 

بدون لحظه‌ای مکث و تردید به خودم اجازه دادم در بوسه‌هایش غرق شوم…

 

لب‌هایم را از هم باز کردم و جوری لب‌هایش را به‌آغوش کشیدم که انگار جز این دیگر راه نفس کشیدنی نبود…

 

#پست_321

 

 

و او خودش را گم کرده بود در مزه مزه‌ی این تلخیِ شیرین که بعد از مدت‌ها؛ وصال را ناباورانه‌تر می‌کرد!

 

بازوهای بزرگش را جوری دور تنم پیچیده بود که درحال له شدن بودم…

 

لب‌های کوچکم را جوری می‌بلعید که نفسم به هلهله افتاد و من این اجازه را به او می‌دادم که جسمم را بدرد و نفسم را تنگ کند تا برای ابدیت فقط متعلق به او باشم!

 

چنان با حسرت یکدیگر را بوسیدم که زانوهایم به‌لرزه افتاد و با کمی درد به‌سختی خودم را عقب کشیدم.

 

پلک‌هایش از هم فاصله گرفت و با چشم‌هایی سرخ و مبهوت نگاهم کرد.

_فریا من…

 

سیبک گلویش بالا و پایین شد و با دست‌هایی مشت شده و گیج قدمی به‌عقب برداشت.

_نباید این کار رو می‌کردم!

 

در سکوتی مبهم به تقلایش خیره شدم.

سرش را به دوطرف تکان داد و قبل از این که از راهرو خارج شود عصبی گفت:

_فقط فراموشش کن!

 

ناگهان با شوکی سهمگین از این رویای دیرینه بیرون آمدم و به قدم‌های بلند و محکمش خیره ماندم.

 

رویای هرشبم به حقیقت پیوسته بود ولی دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نبود!

 

از بوسیدن من پشیمان بود؟

 

قبل‌ترها هیچ چیز اینگونه نبود!

 

ناگهان با صدای دست زدن کسی سریع سرم را بالا گرفتم.

_باریکلا فریا خانوم زن‌دایی اینجوری تربیتت کرده؟ با وجود این که شوهر داری مردای دیگه رو هم اغوا می‌کنی؟!

 

با شنیدن صدای سیما تنم سرد شد و وحشت زده نگاهش کردم.

 

نمی‌دانستم از کی همه‌چیز را دیده است!

_دهنت رو ببند سیما…

 

نگاه پرنفرتی به‌صورتم انداخت و عصبی خودش را به من رساند.

_دلم می‌خواد بدونم وقتی بقیه بفهمن تو و نامی با هم رابطه دارید چه عکس‌العملی نشون می‌دن.

 

به‌سختی جلوی لرزش تنم را گرفتم و تلاش کردم از کنارش عبور کنم.

_به‌نفعته تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی!

 

#پست_322

 

 

قبل از رد شدنم چنگی به بازویم انداخت و با بیزاری گفت:

_موقعی که مجرد بودی مدام دور نامی موس‌موس می‌کردی و نمی‌ذاشتی چشم‌هاش کسی رو ببینه. حالا که ازدواج کردی و متاهلی هم ازش دست نمیکشی؟

سیرمونی نداری نه؟

از رفتارت خجالت بکش کثافتِ هر…

 

محکم بازویم را از چنگش بیرون کشیده و عصبی به‌عقب هلش دادم.

 

ترسیده بودم ولی بوی سوختنش سرمستم کرده بود.

_درسته من یه کثافتم سیما… کثافتی که هیچوقت نمیتونی ازش جلو بزنی!

تمام چیزی که از این دنیا می‌خوای توجه نامیه… چیزی که من تمام و کمال دارمش حتی با این که شوهر دارم!

هرشب قبل از خواب این رو پیش خودت مرور کن و بیشتر زجر بکش چون حتی اگه من مرده باشم هم توجه نامی به جنازه‌ی منه نه به تو و هیچکس دیگه!

 

بی‌توجه به‌صورت شوکه‌اش محکم به‌عقب هلش دادم و از راهرو خارج شدم.

 

آخرین نفری که حق قضاوت مرا داشت این موش فرصت‌طلب بود.

 

تا آخرین توانم می‌جنگیدم و از قلمروم دفاع می‌کردم.

 

هیچوقت اجازه نمی‌دادم پدر فرزندم، مردی که هنوز تنم از بوسه‌هایش در لرزش بود برای کس دیگری بشود.

 

من در حقش بد کرده بودم ولی الان وقت جبران بود!

 

با چشم به‌دنبالش گشتم ولی به‌محض دیدنش صدای محمدی باعث شد به‌عقب برگردم.

_فریا خانوم یک ساعته این بنده خداها رو معطل کردی. بیا می‌خوان باهات حرف بزنن.

 

نفس تندی کشیدم و با ناراحتی پشت سرش به راه افتادم.

 

به‌محض رسیدن به مهمان‌ها خوش‌آمد گویی کردم و مشغول توضیح شدم.

 

نگاهم مدام به‌سمت جمعیت و نامی که کلافه گوشه‌ای ایستاده و سیگار می‌کشید می‌چرخید.

 

#پست_323

 

 

در حین توضیحاتم چندباری تپق زدم ولی نمی‌توانستم حواسم را از بوسه‌ای که دلم را ذوب کرده بود و نامی پریشان پرت کنم.

 

نامی از این بوسه پشیمان بود ولی من خوشحال‌ترین آدم روی زمین بودم!

 

نیم‌ساعتی مشغول سر و کله زدن با مهمان‌ها بودم و به‌سختی تلاش می‌کردم نگاهم روی نامی خیره نماند.

 

با دیدن سیما که انگار بالاخره از راهروی سرویس دل کنده بود و با لبخندی مصنوعی به‌سمت نامی می‌رفت گوشه‌ی لبم بالا پرید.

 

حالا که فهمیده بودم خودش را آویزان نامی کرده بود تا به‌مهمانی برسد و مرا بچزاند کمی خیالم راحت‌تر شده بود.

 

نگاهم چندباری روی سیما که تلاش می‌کرد با خنده‌هایی بلند سر صحبت را با نامی باز کند چرخ خورد.

 

ولی نامی آنقدر درگیر و کلافه بود که به هیچکدام از حرف‌هایش توجهی نمی‌کرد!

 

بالاخره بعد از یک ساعت توضیحاتم به پایان رسید و وقت شام فرا رسید.

 

نامی همچنان سرجایش ایستاده بود و سیما به‌سمت سلف رفته بود تا برای خودش غذا بکشد.

 

با قدم‌هایی آرام خودم را به او رساندم و رو‌به‌رویش ایستادم.

 

انقدر فکرش درگیر بود که حتی متوجه آمدنم نشد!

_سیما همه‌چیز رو دید!

 

نگاه ماتش سریع به‌سمتم چرخید.

_چی؟

 

لب‌هایم را تر کردم و خیره به‌صورت درهمش تکرار کردم.

_سیما دید که همو بوسیدیم!

 

اخم‌هایش را درهم کشید و کلافه دستی به‌پشت گردنش کشید.

_مهم نیست… دیگه راجع‌بهش حرف نزن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رویای گمشده
دانلود رمان رویای گمشده به صورت pdf کامل از مهدیه افشار و مریم عباسقلی

      خلاصه رمان رویای گمشده :   من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه کور

    خلاصه رمان :         زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره… زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون… پویان… مهتا… آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره خاموش میشه؟ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ممنون فاطمه جان خسته نباشی امیدوارم پارت بعدی فردا به موقع برسه و نامی یه درس حسابی به سیما بده که دیگه دور و برخودش و فریا پیداش نشه

...
...
7 ماه قبل

فاطمه جان ی بار هم حرف ما رو گوش بده 🥺🥺🥺
ی پارت دیگه امشب میدی؟؟؟🥺🥺🥺

...
...
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
7 ماه قبل

ناراحت نشیااااا
ممنووووون فاطمه جون😁🥺🌷🌷🌷

تارا فرهادی
تارا فرهادی
7 ماه قبل

ممنون فاطمه جان
فقط پارت فردا رو لطفا به موقعه بده😍❤️

مریم گلی
مریم گلی
7 ماه قبل

واقعا مرسی عالی بود

Ana
Ana
7 ماه قبل

نمیشه یه پارت دیگم بدی ؟🥲

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x