رمان ماهرخ پارت 117 - رمان دونی

رمان ماهرخ پارت 117

 

 

شهریار نگرانی یادش رفت و زاویه ای دیگری از شخصیت دخترک ذهنش را درگیر کرد.
هدف اصلی چه بود…؟!
ماهرخ چه چیز را پنهان می کند…؟!

-از چی حرف میزنی…؟!

رامبد که به هدف اصلی اش نزدیک شده بود. گفت: ماهرخ باید اعتماد کنه… اون می ترسه حتی به شما اعتماد کنه…!

شهریار اخم کرد.
– ولی من کاری نکردم که اون بخواد بهم اعتماد نداشته باشه…!

-بزارین یه جور دیگه عنوان کنم… شما باید اعتماد کاملش و جلب کنین…!

باز هم نفهمید و سوالی نگاهش کرد که رامبد متوجه شد و ادامه داد: بزارین این جوری مطرح کنم که ماهرخ در تمام طول زندگیش به هرکی جز گلرخ اعتماد کرد، ضربه خورد…

-اما من همیشه مراقبش بودم که اتفاقی براش نیفته…!

رامبد با جدیت در قالب یک دکتر روانشناس شروع به حرف زدن کرد…

-ببینید جناب شهسواری این اعتماد ذره ذره به وجود میاد و ناخوداگاه وقتی با تموم وجودت اون اعتماد رو حس کنی حتی چشم بسته هم به طرف معتمدت بله میگی…! مراقبت شما از ماهرخ در نظر شما مشکلی نداره اما در نگاه ماهرخ پر از ایراده…! همونطور که قبلا گفتم ماهرخ دختر فوق العاده باهوشیه…!!! یک بعد اون دختر پذیرای شماست چون قلبا بهتون حس داره اما بعد منطقیش داره فقط باهاتون با احتیاط راه میاد تا یک وقت صدمه نبینه…!

شهریار وا رفت.
– جرا قبلا نگفتین…؟!

-ببخشید رک میگم اما فکر می کردم، خودتون متوجه بشین اما کل راه رو اشتباه رفتین…!

-من باید چیکار کنم…؟!

-نیازی به کار خاصی نیست فقط باید اعتمادش و جلب کنین، چطوری الان خدمتتون عرض میکنم… شما باید به جای آنکه مقابل یا پشت سرش باشین… در کنارش قدم بردارین… باید جوری همراهیش کنین که تموم مکنونات قلبی و ذهنیش رو براتون مو به مو تعریف کنه… به جای آنکه از مهراد دورش کنین، در کنارش برای نابودی او کمکش کنین و در عین حال هم می تونین مراقبش باشین…!

 

شهریار با فکری مشغول نگاه رامبد کرد.
حرف هایش تازگی داشتند چون انگار تازه داشت ماهرخ را می شناخت…!
حال می فهمید که باید با او و خواسته هایش همراهی کند تا او به حرف بیاید… دقیقا مثل امروز که سعی کرده بود او را متقاعد کند تا همراهی اش کند…!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [06/06/1402 10:07 ب.ظ]
#پست۴۶۷

 

حرف های رامبد فکرش را مشغول کرده بود.
او همیشه سعی کرده بود تا دخترک را بفهمد اما الان متوجه شد که هیچ چیزی از او نمی داند…

دستی روی صورتش کشید.
کلافه بود.
تمام چیزهایی که تا به امروز فهمیده بود همه اش در ظاهر مهم بودند اما در باطن چیزهایی وجود داشتند که او حتی نمی توانست حدس بزند.

 

در کافه باز شد و ماهرخ به همراه دوستانش بیرون آمدند که هر دو، دو طرف دخترک را گرفته بودند….

بدون آنکه دست خودش باشد در ماشین را باز کرد و سریع از ان پیاده شد.
با قدم های بلندی سمت آنها دوید…
رنگ و روی پریده دخترک قلبش را مچاله کرد…
– چی شده…؟!

مهوش با ناراحتی گفت: ماهرخ باید توضیح بده آقای شهسواری…!

ترانه هم چشم دزدید…
نگاهش این بار سمت ماهرخ رفت…
چشم روی هم گذاشت تا کمی آرامش کند…

-خوبم شهریار…!

از کوره در رفت…
-این حال خوبته که داری پس میفتی…؟! مگه قول ندادی که هیج اتفاقی برات نمی افته…؟!

شهریار جلوتر رفت و با اشاره به دو دختر گفت: خودم تا ماشین می برمش…!

گردن ماهرخ از بی حسی کج شد…
-قرصام…!!!

شهریار بی معطلی دست زیر زانویش انداخت و او را روی دستانش بلند کرد و سمت ماشین رفت.

خیلی دلش می خواست از اتفاقاتی که توی ان کافه لعنتی افتاده بود مطلع شود اما حال خوب ماهرخ در اولویتش
بود…

رامبد سمت شاگرد را باز کرد و کمک کرد تا شهریار دخترک را روی صندلی بگذارد…
سپس کیفش را برداشت و داخل ان را گشت تا قرصش را پیدا کرد…
از فویل یکی را خارج کرد و داخل دهانش گذاشت و بعد در داشبورد را باز کرده و آب معدنی بیرون آورد و به خوردش داد….

تن و بدن لرزان ماهرخ از دید هیچ کس پنهان نبود و چقدر خودش از این ضعف بیزار بود…

چشم باز کرد و خیره چشمان منتظر شهریار شد…
-بریم… خونه…!

این یعنی نمی خواست کسی حال بدش را ببیند…

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [07/06/1402 10:13 ب.ظ]
#پست۴۶۸

 

اخم هایش درهم شدند.
داشت برای دخترک خط و نشان می کشید اما با دیدن حالش دلش نیامد رو ترش کند…

ازش فاصله گرفت.
در ماشین را هم بست…
سمت رامبد برگشت و دستش را دراز کرد…

-از اینکه ماجرا رو باهام درمیون گذاشتین نهایت تشکر رو دارم اما ببخشید پررویی می کنم به خاطر ماهرخ مجبورم… سوالی بود مزاحمتون میشم….

رامبد لبخند مردانه ای زد و دستش رادر دست گرفت و فشرد…
-برای خوشحالی و حال خوب ماهرخ هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمی کنم….!

شهریار هم دستش را دوستانه فشرد…
-ممنونم واقعا….

سپس سمت دخترها برگشت…
-الان دیگه منم مثل شما در جریانم پس ازتون خواهش می کنم چیزی رو ازم پنهون نکنین…!

دو دختر نگاه هم کردند و ترانه زودتر به حرف آمد…
-حاج آقا حمل بر بی ادبی نشه… ما هرکاری کردیم به خاطر خود ماهرخ بود اما به روی چشم هر سوالی داشین بنده در خدمتم…!!!

شهریار بار دیگر تشکر کرد.
مهوش اما جدی تر از ترانه گفت: حاج آقا من شاید در لفافه حرف زدم اما واقعا داشتم غیر مستقیم در جریانتون میذاشتم… امیدوارم درک کنین…!!!

– درک می کنم خانوم شاید منم جای شما بودم همین کار و انجام می دادم… مهم از الان با بعدش هست… بازم ازتون ممنونم…

خیلی سریع خداحافظی کرد و سمت ماشینش رفت و سوار شد…
نگاهی به ماهرخ غرق در خواب کرد و بعد با زدن راهنما ماشین را به حرکت درآورد…

کارهای مهمی با دخترک چموشش داشت.
باید می فهمید هدف مهراد چیست؟!
ماهرخ باید یاد می گرفت به او و نگرانی هایش احترام بگذارد.
شاید بد نبود کمی از نقاط ضعفش استفاده کند…

نیم نگاهی به دخترک غرق خواب انداخت…
زبان بدنش را بلد بود.
دخترک زود وا می داد…
می توانست در حین معاشقه از زیر زبانش بیرون بکشد که چه اتفاقاتی افتاده یا در شرف افتادن است…

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [08/06/1402 10:07 ب.ظ]
#پست۴۶۹

 

نگاهش روی صورت رنگ پریده ماهرخ بود.
چه بر سر خود آورده بود که این حالش بود.
یادش آمد که رامبد گفته بود او به شدت از نزدیکی مهراد می ترسد حتی یادش آمد در دیداری که در خانه حاج عزیز داشتند چطور می لرزید و سعی داشت نگاهش نکند…

دستی به صورتش کشید.
با آنکه از گذشته می دانست اما مطمئن بود هیچ چیز را نمی داند…
ماهرخ باید از حرف های دلش پرده بر می داشت تا بتواند کمکش کند.
نمی توانست بدون دانستن چیزی حرف یا حرکتی کند که به ضرر ماهرخ باشد…

 

از روی تخت بلند شد.
لباس هایش را تعویض کرد که متوجه زنگ خوردن گوشی اش شد…
سمت ان رفت و با دیدن نام صنم عصبانیت سرتا پایش را گرفت.

این زن دیگر چه از جانش می خواست…؟!

گوشی را سایلنت کرد و جواب نداد.
حوصله سر و کله زدن با او را نداشت…
دوباره و سه باره زنگ خورد و جواب نداد…

کمی گذشت و بعد که خیالش از بابت زنگ نخوردن راحت شد،  عقب گرد کرد که صدای پیامک گوشی اش باعث شد سر جایش بایستد…

گوشی را برداشت و پیام را باز کرد…
با خواندنش اخم هایش بدتر درهم شدند…
«باید حرف بزنیم…!»

حرف های این زن هیچ وقت سر وته نداشت.
می دانست برای آنکه به او برگردد همه کار می کند.
صنم دست روباه را از پشت بسته بود…

گوشی را خاموش کرد و با خیال راحت سمت تخت رفت.
هر مشکلی را می شد بعد حل کرد اما حال ماهرخ در اولویت بود…

زیر پتو خزید که با چشم های باز ماهرخ مواجهه شد…
دخترک تبسمی مهربان کرد…
– کی بود… که…. جواب ندادی….؟!

شهریار هم در جوابش لبخند زد و خم شد و لبش را بوسید.
-خوبی…؟!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [09/06/1402 10:02 ب.ظ]
#پست۴۷٠

 

ماهرخ خندید.
نیم خیز شد و کمی خودش را بالا کشید…
-نپیچون حاجی… جوابم و بده…!

شهریار طولانی نگاهش کرد.
-فضولی کردن چیز خوبی نیستا…!!!

-ترجیح میدم فضول باشم اما بدونم کی پشت خط بود که سه بار خودش و کشت و حتی پیام هم داد ولی حاجیمون افتخار نداد…!

-صنم بود… می خواست باهام حرف بزنه…!

و خیره واکنش دخترک شد.
ماهرخ پوزخند زد.
بغضش را فرو داد.
همه دست به دست هم داده بودند تا او را از پا بیندازند اما به خاطر گلرخ کوتاه نمی آمد…!!!

-اتفاقا باهاش حرف بزن ببین حرف حسابش چیه…؟!

شهریار چشم باریک کرد.
یک بوهایی به مشامش می رسید…
-حرفت و بزن عزیزم…. چیزی می دونی…؟!

ماهرخ سر تکان داد.
قول داده بود حرف بزند.
-قبلا که گفته بودم صنم هم با مهراد در ارتباطه…؟!

مرد سری تکان داد…
دخترک ادامه داد…
-می خواد برگرده بهت و از مهراد خواسته کمکش کنه… مهراد هم پاسش داده به شهناز…!!!

-چی…؟!

-مونده تا تعجب کنی حاجی…!  خدا دوست می داشت تا از دست اون عفریته خلاص شی…!  حاج عزیز یه مشت گشنه و بیچاره دور خودش جمع کرده اما قدر آدم توش و ندونست و دو دستی تقدیم اون حرومزاده اش کرد…!

-تو لفافه حرف نزن ماهرخ…!

-تموم زندگیمون تو همین لفافه هاست شهریار… به خاطر پول و ثروت حاضرن هرکاری بکنن… می خوان زمینای گلرخ رو از دستم دربیارن اما نمیدمشون… می خوان شوهرمو  هم بدزدن، اونم نمیدم…!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [11/06/1402 10:00 ب.ظ]
#پست۴۷۱

 

شهریار ته دلش احساس خوشی داشت اما حرف های تلخ ماهرخ نمی گذاشت خوشی کند…
-کی همچین حراتی داره…؟!

ماهرخ با نگاهی پر کینه خیره  شهریار شد…
– شهناز به خیال خودش داره پشت سرم کارایی میکنه تا من و به خاک بزنه اما نمی دونه که چشم مهراد به پول و زمینای اونم هست… ثروت خانواده شهسواری کم چیزی نیست که اون حرومزاده ازش بگذره…!

-تو اینا رو از کجا می دونی…؟!

– با حاج فتاح حرف زدم… شهناز لیاقت اون مرد رو نداشت که پا به بختش زد… حتی داره زندگی شهین رو هم دستخوش بازی های بچه گانه اش می کنه…!

شهریار شوکه دست داخل موهایش برد.
بغل گوشش چه می گذشت…؟!
شهناز داشت چه غلطی می کرد….؟!

-شهین دیگه چرا…؟!

-شهین زیادی ساده است و همیشه چشمش به دهن شهناز بوده… حتی زندگیش رو هم به خاطر اون ول کرد و نمی دونست خواهر نادونش به خاطر حسادتی که بهش داره داره زندگیش رو خراب می کنه…. اینجا باید حق برادریت و به  جا بیاری حاجی…!!!

-چیکار کنم وقتی شهین داره از شوهرش جدا میشه…؟!

ماهرخ خندید…
-هنوز که جدا نشده… باید از شهناز دورش کنی شهریار… اون زن یه پسر کوچیک داره که از دوری مادرش داره دق می کنه حداقل به خاطر بچش باید یه تکونی به خودت بدی…!!!

شهریار نمی تواند تحمل کند.
اوضاع به نظرش پیچیده تر از انی است که فکرش را می کرد…

-پس چرا من خبر نداشتم…؟!

ماهرخ بی توجه به حرف شهریار نفس گرفت…
-حاج فتاح بهم گفت… حتی با حاج عزیز هم حرف زده ولی پدرت اونقدر در خاطرات عشقیش غرقه که هیچ کدوم رو دوست نداره به یاد بیاره…. اون با عذاب وجدانش درگیره….!!!

شهریار احساس عجز می کرد.
چرا هرچی بیشتر می دانست بدتر می شد…
اصلا از کجا باید شروع می کرد…؟!

ماهرخ متوجه تردیدش شد…
-دقیقا مهراد داره از آشوبی که توی خانوادت انداخته استفاده می کنه اما من نمیزارم حتی اگه شهین بهم بد کرده باشه چون می دونم تقصیره شهنازه… کمکش کن… باهاش حرف بزن و منصرفش کن…!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [12/06/1402 10:06 ب.ظ]
#پست۴۷۲

 

شهریار پرسشگرانه نگاهش کرد…
-اونوقت صنم این وسط چیکار می کنه…؟!

نگاه ماهرخ دوباره پر از کینه میشود…
-چه دلیلی مهمتر از تو و پسرش…!!!

-اما این خودش بود که به هوای خارج من و بچش رو ول کرد…!

ماهرخ خود را بالا کشید و این بار به تاج تخت تکیه داد.
حرف هایی که می خواست بزند شاید غیرت مردانه اش را نشانه می رفت اما باید گفته می شد…

-صنم عاشق مهراد شده بود… اون زمانی که من و گلرخ غرق نداری و بدبختی بودیم یا تو که با یه بجه کوچیک درگیر، اون داشت با اون حرومزاده بهت خیانت می کرد چون بهت حسادت می کرد و از موقعیتی که برای خودت تشکیل داده بودی کینه گرفت و با زنت روهم ریخت… از اون طرف هم به شهناز قول هایی داده بود… صنم با اون جونور رفت خارج و وقتی رویاش شد سراب، خواست برگرده ولی افتاد توی منجلابی که مهراد باعثش بود… یه فاحشه تو کاباره های پایین شهر و زیر خواب یه مشت لات و هرزه….!!!

تن و بدن شهریار می لرزید از شنیده هایی که مو به تن هرکس با شنیدش سیخ می مرد…
ساکت بود و با چشمانی آتش بارش خیره ماهرخ بود.

ماهرخ بی رحمانه ادامه داد…
-حاج فتاح وقتی می فهمه زنش داره با وجود دوتا بچه ساز ناکوک میزنه تصمیم میگیره پیگیر رفت و آمدهاش بشه و بعد می فهمه دنیا دست کیه و خیلی زود خودش رو از بند رها می کنه…!!!

دست شهریار مشت شد…
ماهرخ دست روی مشتش گذاشت…
-آروم باش عزیزم… آروم باش چون باید دووم بیاری تا بتونی مراقب شهیاد باشی… مهراد براش نقشه ها داره اما من نمیزارم شهریار… نمیزارم یه ماهرخ دیگه رو توی اون دیوونه خونه کنه…!!!

اشک های ماهرخ چکید…
-شهریار من با قرار با وکیل مهراد نذاشتم دستش به پسرت برسه و با کمک ترانه اون و سپردم به بهزاد تا نتونه بهش دسترسی پیدا کنه…

این بار فک شهریار می لرزید…
از چشمانش آتش می بارید…
صورتش سرخ شده بود و تنش در کوره ای از آتش…
– مهراد می خواست چه غلطی بکنه..؟!

ماهرخ ترسیده بود اما آرام به حرف آمد…
-می… می خواست بهش تجاوز کنه….!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [13/06/1402 10:04 ب.ظ]
#پست۴۷۳

 

وجود شهریار چیزی بین بهت و خشم بود.
ضربان قلبش بالا رفته و سرش داغ شده بود.
این چه سناریویی بود که از تمام آنها غافل شده بود…

-چی داری میگی ماهرخ… شهیاد…؟!

وای بلند مرد و بغضی که درون صدایش احساس می شد تمام وجود ماهرخ را لرزاند که چشمانش به اشک نشست…

خودش را جلو کشید و صورت سرخ شده مردش را در دستانش گرفت…
– آروم باش عزیزم… ما نمیزاریم هیچ مشکلی پیش بیاد… باهم حلش می کنیم…

اما شهریار در این دنیا نبود…
داشت میمرد…
نفس هایش یک در میان به سختی در می آمد…

نگاه آتش گرفته اش خیره چشمان پر اشک ماهرخ بود…
زبانش سنگین شده و توان حرف زدن نداشت…

خس خس سینه اش نشان از حال بدش بود.
داشت جان می کند تا حرفی بزند اما نشد…!

ماهرخ ترسیده از حال شهریار لیوان آبی ریخت و به زور به خوردش داد.

اشک هایش دوباره شروع به ریختن کردند…

-شهریار داری می ترسونیم… آروم باش… تو رو خدا…!

شهریار چشم بست و ماهرخ را در آغوش کشید و محکم به خود فشار داد…
بغضش گرفته بود و نتوانست بیشتر از ان خوددار باشد.
قطره اشکش چکید و لا به لای موهای دخترک کم شد…

-من… خوبم…!!!

ماهرخ دست روی سینه اش گذاشت.
قفسه سینه اش از حجم دردی که می کشید بالا و پایین می شد…

-خوب نیستی… خوب نیستی شهریار… خوب نیستی…!

شهریار صورتش را قاب گرفت…
– دلم داره می ترکه ماهرخ… بچم بغل گوشم… وای من چرا زنده ام…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [14/06/1402 09:59 ب.ظ]
#پست۴۷۴

 

ماهرخ پلک زد و باقی اشکش ریخت و چشم شهریار را به دنبال خود کشاند…
– من نذاشتم شهریار… من نذاشتم اتفاقی برای شهیاد بیفته… بازم نمی زارم نه برای تو نه برای پسرت اتفاقی بیفته… نمیزارم یه ماهرخ دیگه قربانی هوس مهراد بشه…!!!

شهریار میان درد تلخ خندید…
-قربون دلت برم… من برای شهیاد دارم میمیرم، تو که تجربه کردی چی کشیدی ماهرخ…؟!

 

ماهرخ شدت اشک هایش بیشتر شد.
او چه کشیده بود…؟!
ماهرخ مرد و زنده شد…
ماهرخ نابود شد…
او در همان کودکی هایش گم شد و یک شبه بزرگ شد…!

آب دهانش را بلعید.
لب گزید.
-شهریار من هزار برابر تو درد کشیدم… مردم شهریار و کسی نبود نجاتم بده اما با تموم بچگیم فرار می کردم… می دونستم اشتباهه اما بچه بودم نمی فهمیدم… اما یک بار گیرم انداخت و…

ماهرخ با درد چشم بست…
عقده هایش…
کمبودهایش…
نگاههای مزخرف ان حرومزاده…
لمس های کثیفش…
دردهایش را یک جا بالا آورد…

دستش را جلوی دهانش گرفت و زود از شهریار جدا شد و سمت سرویس دوید…
عق زد…
تمام خشم و حرصش را بالا آورد و درد تمام تنش را در بر گرفت…
جانش داشت می رفت.
روح مریضش هم به نفسی بند بود…

شهریار محکم به در می کوبید و نگران صدایش می زد…
– این در و چرا بستی دختر… باز کن ببینمت… ماهرخ…!!!

ماهرخ با صورتی خیس و رنگ پریده و چشمانی سرخ خیره مرد شد…
قلب شهریار با دیدن حالش فرو ریخت…
– دردت تو جونم ماهرخم…

دوباره اشک های دخترک از سر گرفته شد…
با بغض و صدایی گرفته زمزمه کرد…
-نجسم کرد… روحم و کشت… بچگیم و کشت… اون شب مهراد… بهم… تجاوز… کرد…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [16/06/1402 09:56 ب.ظ]
#پست۴۷۵

 

شهریار می دانست…
رامبد گفته بود مهراد چه بلایی به سرش آورده بود…
همه چیز را مو به مو برایش گفته بود و او با تمام مردانگی اش برای دلبرکش مرد…

اگر این وسط حال یک نفر بد باشد ان هم ماهرخ است…
ماهرخی که نگذاشته بلایی سر پسرکش بیاورد…

شهریار بغلش کرد و تن لرزانش را به خود چسباند…
-قربونت برم نمیخواد تعریف کنی… نگو… می دونم….!!!

ماهرخ تلخ خندید…
-نمی دونی شهریار… هیچ کی جز خودم نمی دونه چه دردی کشیدم…. هیچ کی نمی دونه چی به سرم اومد… هیچ کی نمی دونه یه بچه نه ساله بهش تجاوز بشه اونم از طرف پدرش یعنی چی…؟! می دونی بدترین قسمتش کجا بود…؟!

 

شهریار داشت میمرد.
کاش ماهرخ بس کند…
دخترکش داشت پس می افتاد…
– بسه…. خواهش می کنم…!

-نه بزار بگم… مگه نمی خواستی همیشه بدونی…؟!

شهریار لب گزید…
-حالا دیگه نمی خوام…

ماهرخ بی روح نگاهش کرد…
-تجاوز به یه بچه نه ساله اونم… اونم… از پشت… دردناکه ولی دلیلش دردناکتره چون…. چون….

ماهرخ داشت خفه می شد.
دستی به گلویش مالید…
-نفسم شهریار… دارم کم میارم… کاش بمیرم…

شهریار التماس میکرد…
-بسه ماهرخ…!!!

ماهرخ گردن کج کرد.
-دردناکترش اینه که… اون حرومزاده معتقد بود،  لذتش بیشتره….! از تنها شدن باهاش می ترسیدم تا اینکه یهو یه مدت گم و گور شد اما بعد چند سال دوباره پیداش شد… نگاهش هم بدتر شده بود… خواست دوباره بهم نزدیک بشه که گلرخ…. سر رسید و به خاطر من…. کشته شد…

شهریار پا به پایش اشک ریخت… دخترک تب داشت و هذیان می گفت… اما حرف هایش همه راست بود.

موهایش را نوازش می کرد اما ماهرخ قصد ساکت شدن را نداشت…
-من باعث مرگ مادرمم شدم… کاش بمیرم و از این همه خاطرات عذاب اور راحت شم… شهریار…. دعا کن… بمیرم….

صدایش تحلیل رفت و ناگهان گردن دخترک کج شد و  بیهوش شد…

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [18/06/1402 10:01 ب.ظ]
#پست۴۷۶

 

شهریار ساکت و مغموم روی صندلی نشسته بود و دل نگران ماهرخ بود…

وقتی سرش روی گردنش کج شد، ترسید…
قد تمام عمرش ترسید تا مبادا ماهرخ را از دست بدهد…

داشت توی آتشی که مهراد به پا کرده بود،  می سوخت اما ماهرخ چطور تحمل کرده بود…!!!

-نوبت شماست جناب شهسواری…!!!

 

منشی با خوش رویی به داخل راهنمایی اش می کند و او هم با تشکری وارد اتاق رامبد می شود و سلام می دهد…

رامبد به محض دیدن مرد بلند شده و با دست دادن و خوش آمد گویی با اشاره دست تعارف به نشستن می کند…

-خوش اومدین جناب… ماهرخ جان خوبه…؟!

سایه سیاه غم روی چهره اش نشسته و با نگاهی آشفته رو به رامبد زمزمه می کند…
– خوب نیست… داره خودش و می کشه…!

رامبد در جریان همه چیز بود.
انگار ماهرخ بالاخره با او حرف زده که مرد بدین صورت ناراحت و مغموم به سراغش آمده بود…

لبخند مردانه ای روی لبش می نشاند…
-اما به نظر من ماهرخ داره مبارزه می کنه…!

سر شهریار بالا آمده و خیره مرد رو به رویش می شود.
اخم می کند…
-شما هیچ متوجهین چی میگین؟  چه مبارزه ای که داره از پا می افته…؟!

-همه ما توی زندگی چالش داریم…!

شهریار سعی می کند کنترل خودش را از دست ندهد…
– چالش…؟!  این رسما یک خودکشیه…!!!!

رامبد خیره به میز کارش سعی می کند کلمات را داخل ذهنش بچیند…

– شاید در نظر شما یا دیگران این خودکشیه اما برای ماهرخ این یک مبارزه است که باید پیروز میدون بشه…!

شهریار صدایش بلند شد…
– چه پیروزی وقتی بیهوش توی خونه افتاده…!!!

رامبد تیز نگاه مرد کرد…
– کاری که ماهرخ داره انجام میده سختی های خودش و داره و خب متعاقبش انرژی زیادی رو هم صرف می کنه…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [19/06/1402 10:02 ب.ظ]
#پست۴۷۷

 

– من نمی خوام صدمه ببینه…!

رامبد نفس عمیقی می کشد و با تکیه بر پشتی صندلی اش خیلی آرام شروع به حرف زدن می کند…

-حق دارین… هیچ کدوم نمی خوایم ماهرخ رو توی این حال ببینیم ولی هر جنگی یه عواقبی داره… طرف حساب اون دختر کم کسی نیست… مهراد جدا از اینکه یک دشمن خطرناک محسوب میشه به همان میزان هم پدر بودنش ایجاد یک حفره بزرگ برای ماهرخه که قدم هاش و کند می کنه…!

 

شهریار نفهمید…
مهراد یک جونور به تمام معنا بود ولی پدر بودنی که باعث ایجاد یک حفره می شد را نمی فهمید…

-ماهرخ هیچ وقت اون و به عنوان یک پدر نپذیرفت…!

رامبد سر تکان داد…
– بله درسته اما در حقیقت او پدر ماهرخه با وجود تمام بلاهایی که سر ماهرخ آورده… ببینید جناب شهسواری زندگی ماهرخ گره خورده توی گذشته ای که هنوز هیچ یک از مسئله هاش حل نشده… همه چیز بدون اینکه حل بشه فقط روی هم انباشته شده و ماهرخ رو روانه اون دیوونه خونه کرد…. البته حق داشت،  بچه بود،  تنها بود زورش رو نداشت اما الان همه چیز فرق کرده…

-چی فرق کرده…؟!

– حضور شما… حاج عزیز… خود ماهرخی که به واسطه تدبیر و آرامشی که یاد گرفته چطور مدیریت کنه داره قدم به قدم وارد مرحله بعد میشه… ماهرخ حریفش و می شناسه…!

-مهراد پست تر از اونیه که بخواد پشیمون بشه…!

-قرار نیست پشیمون بشه که اگه بنا به این بود خیلی وقت پیش همون اوایل مهراد تن به زندگی با گلرخ می داد ولی این آدم در اصل بیماره و بدبختانه این ژن از پدر به دختر منتقل شده…

شهریار مات شد.
چیزی درون قلبش شکست…
خون در رگ های یخ بست…

-چی داری میگی….؟!

رامبد عینکش را بالاتر می زند…
-اختلال روانی و شخصیتی پدوفیلیا یا همون کودک آزاری…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [20/06/1402 10:00 ب.ظ]
#پست۴۷۸

 

شهریار نفس کشیدن یادش رفته بود.
چرا رامبد قبلا این ها را نگفته بود…؟!
اصلا چرا خودش نمی دانست…؟!

-یعنی…یعنی ماهرخ هم تمایل به کودک….؟!

شهریار نتوانست ادامه بدهد…
رامبد با دیدن رنگ و روی پریده اش،  حال بدش را درک می کرد.
-جناب شهسواری من اگه دارم این حرفها رو بهتون میگم فقط برای اینه که نخواین جلوی ماهرخ رو بگیرین…!!! ماهرخ مثل پدرش هست اما تنها دچار اختلال روانی شده که همان سالها هم کنترل شده…

شهریار باز هم نمی فهمید…
-میشه یه جوری بگی که منم بفهمم…!!!

رامبد خیره در چشمانش آرام گفت:  ماهرخ حالش خوبه هنوز هم تحت درمان خودمه چون نمی خوام هیچ وقت به اون دوران ناامیدی و سیاهی که داشت برگرده… ماهرخ دوست داره خودش مهراد رو تو دام بندازه… ماهرخ باهوشه… همینطور کارهایی رو کرده که فکر می کنم از شما و بهزاد برنمی اومد…!!!

شهریار بخش دوم حرف هایش را قبول داشت اما بخش اول که در مورد بیماری اش هست را نمی فهمد… اگر ماهرخ خوب شده پس اون حملات عصبی چی می تواند باشد…؟!

-می دونم ماهرخ دوست داره خودش وارد این بازی خطرناک بشه تا مهراد رو نابود کنه اما خوب شده ولی حملات عصبی بهش دست میده رو نمی فهمم…!!!

-ببینید جناب… ماهرخ جدا از اینکه از طرف پدرش ضربه خورده ولی به همون اندازه هم از طرف مادرش محبت دیده… جنس محبت رو هم لمس کرده،  چیزی که مهراد اصلا باهاش بیگانه است…!  اون حتی بیماریش رو هم قبول نداره…!!!

شهریار در سکوت خیره حرف های رامبد بود و فکرش مشغول ان…

رامبد ادامه داد: ماهرخ برای درمان زود اقدام کرد چون ترسید بلایی که سر خودش آمده رو سر کسی دیگر به شکل دیگری انجام بده… تموم سختی ها رو بجون خرید و در عوضش تونست درمان بشه اما حملات عصبی یا همون پانیک اثرات روانی هست که اون نامرد روی ذهن اون دختر برجا گذاشته و در موارد عصبانیت دچار حمله میشه….!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [21/06/1402 10:00 ب.ظ]
#پست۴۷۹

 

شهریار دست به سرش گرفت و درمانده به نقطه ای روی زمین خیره شد…
لبخندها و شیرین زبانی های ماهرخ از جلوی چشمانش رد شدند.
پشت لبخند و شیرین زبانی هایش سالها درد و رنج بودند که او حالا داشت می فهمید…
چقدر قوی بوده که توانسته همه را تحمل کند…

دلتنگ شد.
دلتنگ خلوت های بی نظیرشان…
ناز و عشوه هایش تمامی نداشتند…
دل می داد و دل می برد…

-میشه بیماریش به طور کل خوب بشه یا اینکه دوباره برگرده…؟!

رامبد تمام رفتار و میمیک صورتش را زیر نظر داشت.
ترس ها را می دید و حس می کرد…

-ببینید تموم زندگی ما انسانها تلقینه… سرمنشا همه بیماری ها تو وجود خود انسان هاست همینطور کنترلش هم به دست خودمونه…!!! ماهرخ داره برای زندگی همه اطرافیانش فداکاری می کنه… پشتش باشین تا بتونه علیه مهراد مدرک جمع کنه… اونوقته که ماهرخ بهتر هم میشه…. تموم انسانها توجه عزیزانشون رو دوست دارن… توی این مدت هیچ وقتی نبوده که اسم شما از زبونش بیفته…!!!

 

شهریار کف دستانش را توی صورتش کشید و سعی کرد برق چشمانش را از این مرد پنهان کند ولی او قبل از ان شکارش کرده بود…

-ممنونم به خاطر تموم کمک هاتون…!!!

رامبد خندید…
-ما به ماهرخ مدیونیم… اون دختر قبلا تموم خوبی های دنیا رو در حقم تموم کرده، این اواخرم باعث شد من به عشقم برسم… ماهرخ عین خواهرمه حتی شاید بیشتر از اون، هر کاری ازم بربیاد برای خوشحالیش می کنم…!

 

لبخند روی لب های شهریار پهن شد.
دلبرکش یک دل خیر و مهربان داشت که به همه کمک می کرد مخصوصا آنکه شهیادش را نجات داده بود…!!!

دوست داشت بپرسد تا ببیند رامبد هم در جریان بوده یا نه…؟!

-آقا رامبد بابت ماجرای شهیاد شما هم باخبر بودین…؟!

اخم رامبد درهم شد…
-نه تنها شهیاد بلکه بچه های دیگه ای هم هستن که به کمکمون احتیاج دارن…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تموم شهر خوابیدن

    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر پرتو كتابی است قطور كه به هيچ كدام از زبان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
11 ماه قبل

واقعا آدم هایی مثل مهراد هستند که به دختر خودشون هم رحم نمی‌کنند
مخصوصا در افغانستان خیلی پیدا میشه که پدر به دختر خودش تجاوز کرده تازه طرف بچه دار هم شده
یکیش رو ما شاهد بودیم که مادر جاریم سریع برا دختره شوهر پیدا کرد بدون عروسی فقط فرستادن بره
پدر دیوانه وار عاشق دخترش شده بود،واقعا دختره از عکس ماهرخ هم زیباتر بود

آدم معمولی
آدم معمولی
11 ماه قبل

حاجی فیلم آمریکایی کوسه ای هم اینقدر تخیلی نیست چه خبره 😂😐

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

ممنون بابت پارتای به موقع و طولانی

خواننده
خواننده
11 ماه قبل

قلبم برای ماهرخ درد گرفت…

Bahareh
Bahareh
11 ماه قبل

کاش یه آدم خیر پیدا می‌شد این مهراد عوضی و به درک واصل می‌کرد.

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x