-شهریار بزار تنها باشه…!!!
شهریار با نگرانی گفت: نمی تونم به حال خودش بزارمش…!!!
نزدیکش شدم و دستش را گرفتم…
-می دونم به عنوان یه پدر چقدر ناراحتی…اما عزیزم شهیاد بزرگ شده… امروز صنم با کارش غرورش و نشونه رفته و باز خودخواهانه جلو اومد تا حق نداشتش رو بگیره…. تو دیگه این کار و نکن…!!!
-من فقط می خوام برم باهاش همدردی کنم، همین…!!!
لبخند زدم و اوی نگران را روی مبل نشاندم…
-قربونت برم اون فعلا دوست داره تنها باشه تا کمی خودش رو پیدا کنه… بعدش که آروم شد خودش میاد باهات حرف میزنه…!!! شهیاد آدم درونگراییه… بهتره بزاری اونجوری که دوست داره رفتار کنه…!!!
شهریار سر در گم نگاهی بهم کرد…
-ولی…
کنارش نشستم…
– ولی باید صنم و سرجاش بنشونی… کوتاه اومدن در برابر این زن یعنی حماقت… شهریار جواب های، هویه… بهتره پاش رو از زندگی خودت و بچت ببری تا بعدا مشکلات بدتری به بار نیاره…!!!
شهریار کلافه دستی روی صورتش کشید و نگران نگاهش را به پله ها داد…
می دانستم فکر و ذهنش درگیر شهیاد است اما او باید زودتر این ها جلوی این زن را می گرفت…
-نمی دونم این زن چرا حرف توی گوشش نمیره و هی اصرار به چیزی داره که حتی توش حقی نداره…!!!
-آدما وقتی چیزی رو از دست میدن، اونوقت می فهمن چقدر باارزش بوده…!!!
شهریار سمتم چرخید…
-فردا میرم به جرم مزاحمت ازش شکایت می کنم…
خودم را توی آغوشش جای می دهم…
-بهترین کار ممکن رو می کنی…!!!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [30/08/1402 09:58 ب.ظ]
#پست۵۳۳
-شهیاد بهتره…؟!
نگاهم بالا می آید و با لبخندی خیره ماه منیر می شوم…
-مگه دست خودشه ماهی جون… باید حالش خوب شه… یه روز ناراحت میشه اما بعدش می فهمه که به جای ناراحتی باید به فکر چاره بود….!!
ماه منیر نگران نوچی کرد.
-مادر بچم سنی نداره که بخواد بار خودخواهی مادرش و به دوش بکشه…
نگاه عمیقم رو به ماه منیر دادم.
لقمه توی دستم را توی بشفاب گذاشتم…
-وقتی شما بخوای اون زن رو مادر خطاب کنی خود به خود باعث رنج شهیاد میشی…. اون زن هیج نسبتی با شهیاد نداره… چون نبوده، کاری براش نکرده که ببینه و طعم داشتنش رو بچشه پس دل کندن هم نمی خواد…
ماه منیر آهی کشید…
-والا چیزی ندارم بگم جز اینکه کاش شهریار نزاره دیگه اون زن این دور و ورا پیداش بشه…
-دیگه پیداش نمیشه…!
صفیه هم پشت میز نشست…
-حاج اقا هم باید بره ازس شکایت کنه و حکم جلبش و بگیره…
آنقدر بامزه و با هیجان تعریف کرد که با چشمانی درشت شده خندیدم…
-فیلم جنایی زیاد می بینی صفیه…!!!
صفیه با همان جدیت و قیافه حق به جانب گفت: خودم تو فیلمه دیم رفت از زنش شکایت کرد و حضانت بچش و گرفت…!!!
می خندم…
-حتما به شهریار میگم…!
ماه منیر هم با خنده خواست حرف بزند که صدای زنگ آیفون بلند شد…
صفیه سریع بلند شد و سمت سالن رفت تا در را باز کند اما نرفته، برگشت…
ابروهایم بالا رفت..
-کی بود صفیه…؟!
لب گزیده نالید: شهناز خانوم….!!!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [01/09/1402 10:07 ب.ظ]
#پست۵۳۴
اخم هایم درهم شد.
یک روز خوش انگار من نباید داشته باشم از این جماعت…
نگاهی به ماه منیر انداختم که شانه بالا انداخت…
-به خدا من خبر ندارم برای چی اومده…؟!
رو به صفیه گفتم: برو در و باز کن…
صفیه رفت و ماه منیر هم دنبالش…
اما من نشستم تا صبحانه ام را تمام کنم…
خواستم لقمه را داخل دهانم بگدارم که صدای بلند بهم خوردن در و بعد نعره شهناز که اسمم را صدا می زد، نیشخند را روی لبم آورد…
انگار نقشه ام جواب داده بود…!!!
چشم بستم و نفسم را بیرون دادم.
اما صدای نکره اش روی اعصاب بود.
لقمه را توی بشقاب انداختم و از پشت میز بلند شدم و تا دم درگاه آشپزخانه رفتم که شهناز را دیدم…
چادرش از سرش رها شد و با تندی گفت: تو چه گوهی خوردی عوضی….؟!
اخم هایم درهم شدند..
هیچ از این لحن خوشم نیامد که قدمی جلو رفتم و با تاک ابرویی بالا رفته تیز نگاهش کردم…
-بهتره توی خونه من ادب داشته باشی…!!!
سمتم قدم تند کرد و بی هوا دست توی سینه ام کوبید که به سختی توانستم تعادلم را حفظ کنم…
-توی سلیطه چی به خورد پسرم دادی که برگشته میگه دیگه نسبتی باهات ندارم… تو چیکار کردی هرزه….؟!
نیشخند زدم…
-آخی پسرت دست رد به سینه ات زده اونوقت به من چه…؟!
حمله ور شد سمتم و موهایم را توی دست گرفت…
داد زد: همش زیر سر تو و اون دوستای ج*نده تر از خودته…. می کشمت هرزه خراب….
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [02/09/1402 10:06 ب.ظ]
#پست۵۳۴
اخم هایم درهم شد.
یک روز خوش انگار من نباید داشته باشم از این جماعت…
نگاهی به ماه منیر انداختم که شانه بالا انداخت…
-به خدا من خبر ندارم برای چی اومده…؟!
رو به صفیه گفتم: برو در و باز کن…
صفیه رفت و ماه منیر هم دنبالش…
اما من نشستم تا صبحانه ام را تمام کنم…
خواستم لقمه را داخل دهانم بگدارم که صدای بلند بهم خوردن در و بعد نعره شهناز که اسمم را صدا می زد، نیشخند را روی لبم آورد…
انگار نقشه ام جواب داده بود…!!!
چشم بستم و نفسم را بیرون دادم.
اما صدای نکره اش روی اعصاب بود.
لقمه را توی بشقاب انداختم و از پشت میز بلند شدم و تا دم درگاه آشپزخانه رفتم که شهناز را دیدم…
چادرش از سرش رها شد و با تندی گفت: تو چه گوهی خوردی عوضی….؟!
اخم هایم درهم شدند..
هیچ از این لحن خوشم نیامد که قدمی جلو رفتم و با تاک ابرویی بالا رفته تیز نگاهش کردم…
-بهتره توی خونه من ادب داشته باشی…!!!
سمتم قدم تند کرد و بی هوا دست توی سینه ام کوبید که به سختی توانستم تعادلم را حفظ کنم…
-توی سلیطه چی به خورد پسرم دادی که برگشته میگه دیگه نسبتی باهات ندارم… تو چیکار کردی هرزه….؟!
نیشخند زدم…
-آخی پسرت دست رد به سینه ات زده اونوقت به من چه…؟!
حمله ور شد سمتم و موهایم را توی دست گرفت…
داد زد: همش زیر سر تو و اون دوستای ج*نده تر از خودته…. می کشمت هرزه خراب….
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [04/09/1402 09:52 ب.ظ]
#پست۵۳۵
موهایم را بیشتر کشید که نگذاشتم صدای جیغم بلند شود..
صفیه و ماه منیر جیغ کشیدند و تا خواستند به سمتم بیایند میان دردی که توی سرم بود مچ دو دستش را چنگ زدم و بعد ضربه ای با زانو توی شکمش زدم و که دستش سست شد و بعد با چرخشی دستش را با حرص و تمام قدرتم پیچاندم که صدای درد دلخراشش فضای خانه را پر کرد…
از حرص می لرزیدم و بی اهمیت به درد و لرزیدنش او را به دیوار کوباندم و بغل گوشش با لحنی نفرت انگیز پچ زدم: فقط انتقام بلایی که سر گلرخ آوردی رو سرت درآوردم…. اما بیشتر از اینا رو به سرت میارم شهناز… روزگارت و سیاه می کنم….!!!
سپس با خشمی که داشتم موهایش را بیشتر کشیدم که فریادش هوا رفت…
ماه منیر ملتمس صدایم زد اما محل ندادم…
باز بغل گوشش با همان لحن ادامه دادم…
-یادته اون پرستار و خریدی تا چیز خورم کنه که بیشتر دیوونه بشم… آره یادته زنیکه…؟! هنوز مونده تا بلا سرت بیارم… این فعلا یه چشمش بود و منتظر بعدش باش…. کاری می کنم تا خودت، خودت رو خلاص کنی…. اما منتظر باش تا بدترش و سرت بیارم…. اون مرتیکه ای که صیغش شدی و راه به راه توی تختش بودی رو من اجیر کردم… یادته گلرخ رو انداختی تو بغل مهراد…. انتقام تک به تک زجری که به مادرم دادی رو سرت در میارم شهنار…. منتطر طبل رسواییت باش… عکسای لختیت دست اون مرتیکه اس فقط کافیه قدم از قدم برداری و گوه اضافه بخوری اونوقت که بهت رحم نمی کنم…!!!
دست ماه منیر روی شانه ام نشست…
نگاهش کردم…
-بسه ماهرخ… خواهش می کنم…!!!
شهناز را با تنفر را پرت کردم و رو به ماه منیر گفتم: فقط جلوی چشمم نباشه که این بار بهش رحم نمی کنم…
توی آشپزخانه برگشتم و گوشی ام را برداشتم…
تحمل شهناز و اشک های تمساحش را نداشتم…
تمام وجودم می لرزید و اصرار به نخوردن قرصم داشتم…
دست روی شکمم گذاشتم و از ته دل خدا را صدا زدم…
از رامبد خواستم دوز قرص هایم را قطع کند چون می خواستم آرزوی شهریار برآورده کنم…
چند وقتی بود ماهانه ام عقب افتاده بود و شک داشتم به حاملگی ام…!!!
نمی خواستم با مصرف ان قرص ها برای جنین احتمالی ام خطری باشد…
مانتو و شالم را پوشیدم که ماه منیر و صفیه نگران سمتم دویدند…
-کجا میری خانوم…؟!
لبخند بی حالی میزنم: میرم پیش گلرخ….!!!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [05/09/1402 10:07 ب.ظ]
#پست۵۵۶
مهراد…؟!
پس بالاخره دست به کار شد…!!!
اما بعید می دانستم بهزاد بتواند حتی او را بگیرد.
سری تکان دادم.
-پس تو چطور اینقدر بی قراری…؟!
کنارم نشست.
-نمی دونم چرا اینقدر حالم بده… دلم آشوبه…؟!
-پس می دونی که شاید بهزاد نتونه دستگیرش کنه…؟!
-نمی دونم اما کاش بتونه…!
دست روی دستش گذاشتم…
با آرامش توی چشمانش خیره شدم.
-شهریار آدما تقاص پس میدن… اگه بهزاد نتونه دستگیرش کنه مطمئن باش جای دیگه خدا تقاصش و ازش می گیره…!!!
شهریار جا خورده از حرفم پلک زد.
-چطور اینقدر آرومی…!
-به معجزه خدا اعتماد دارم… خون گلرخ و دل خون من تقاصش و میگیرن…!!!
شهریار منقلب شد و چشمانش پر از اشک…
دست دور گردنم انداخت و سرم را روی سینه اش گذاشت…
-باورت نمیشه ماهرخ اما وقتی اینجوری، همینقدر آروم می بینمت دلم آروم میشه…!!!
روی سینه اش را می بوسم.
با عشق لب می زنم: من با وجود تو آرومم شهریار… همین که باشی و من تو بغلت، همین برام بسه…!!!
دست شهریار روی شکمم نشست…
لبش روی گوشم و بوسه خیسش باعث شد چشم ببندم.
-تو همه چیزمی ماهرخ… مراقب خودت و فندقمون باش…!
تمام وجودم پر از حس خوب می شود و دلم گرم…
لذت بودنش را با همه وجود حس می کنم و خدا را شکر…
گوشی شهریار زنگ خورد و به یکباره جایی میان قلبم از ترس می لرزد.
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [06/09/1402 10:07 ب.ظ]
#پست۵۵۷
-چی داری میگی بهزاد…؟!
نمی دانستم بهزاد چه می گوید اما دلم آشوب بود.
-یعنی چی فرار کرده، مگه شماها اونجا چیکار می کردین…؟!
دست جلوی دهانم گرفتم و ترسیدم…
دل آشوبه ام هم الکی نبود.
مهراد فرار کرده بود همانطور که حدس زدم…
چشم بستم و خدا را با تمام وجودم صدا زدم.
حتی نمی خواستم صدای شهریار را بشنوم..
از چیزی که می ترسیدم به سرم آمد.
مهراد زهرش را می ریخت…
برای خودم ترسی نداشتم اما برای فندق داخل شکمم دیوانه می شدم و حاضر بودم بمیرم اما او آسیب نبیند.
نمی دانم جه حسی بود که توی همین مدت کم بهش دل بستم…
حضور شهریار را کنارم حس کردم.
-چی شده ماهرخ…؟! حالت بده…؟!
چشم باز می کنم.
-حالم خوبه…
-پس چرا رنگت پریده…؟!
پوزخند میزنم.
-به نظرت میشه مهراد رو دست کم گرفت…!
دست دور شانه ام پیچید و در آغوشم کشید.
-تا زمانی که من هستم محاله بزارم دستش بهت برسه…!
-ترسی از خودم ندارم اما بچم….؟!
-توی هر سوراخ موشی قایم شده باشه، می کشمش بیرون…!
دستانم می لرزد.
من می دانستم هیچ کس جز خودم نمی تواند مهراد را نابود کند.
-مهراد کجاست…؟!
شهریار مات شد.
سوال مسخره ای بود اما باید می دانست که دلداری دادن به منی که تمام زندگیم را با مهراد گذراندم، چیز بیهوده ایست…
شهریار عاصی شد.
-بهم اعتماد نداری..؟!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [07/09/1402 09:59 ب.ظ]
#پست۵۵۸
دست روی گونه اش گذاشتم…
-بحث اعتماد نیست شهریار… من اون کثافت و می شناسم که دارم میگم خیال خام نکنین…!
-پس میگی چیکار کنیم…؟!
مطمئن بودم وقتی حرفش را بزنم شهریار مخالفت کند اما چاره ای نبود.
می توانستم از حاج عزیز کمک بگیرم یا حتی شهناز و صدف را طعمه کرد…
آرامش این روزهایم دقیقا همین پیش بینی بود که کرده و کاملا مطمئن بودم که مهراد برای نجاتش دست به دامن این دوتا عفریته خواهد شد…
ترس داشتم اما نشد توی کارم نبود.
باید تمام تلاشم را می کرد به خاطر فندقم…!!!
-من می تونم مهراد رو توی دام بندازم…!
شهریار جا خورد و رفته رفته اخم روی پیشانی نشاند…
-چی داری میکی…؟!
با قاطعیت گفتم:
-هیج کس مثل من اون و نمی شناسه…!
چشم باریک کرد…
-محاله بزارم حتی پات رو از خونه بیرون بزاری…!
می خندم به این همه حق به جانبیش…
-می دونم اما شما حتی دستتون به مهراد هم نمی رسه…!!!
بد کلافه بود…
ناتوان نگاهم کرد…
-من و باش که فکر می کردم این آرامشی که از توی چشم و حرفات می بینم برای اینه که منصرف شدی…!
-منصرف نشدم فقط راه رو برای شما باز کردم تا حداقل تلاشتون رو کرده باشین…!
-اونوقت تو چطوری می خوای گیرش بندازی…؟!
موذیانه می خندم…
-من کاری نمی کنم، اون خودش از لونش بیرون میاد…؟!
-چطوری…؟!
-اون میفته دنبال من، تا من و طعمه کنه…
شهریار عصبانی شد…
-هیچ می فهمی حامله هستی…؟!
-دقیقا بخاطر همینه که می خوام تمومش کنم…!!!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [09/09/1402 10:00 ب.ظ]
#پست۵۵۹
-چی شده ماهرخ خانوم یادی از بنده حقیر کردن…؟!
می خندم…
-بیشعور نباش کاوه… هنوز دو روز از آخرین تماسی که باهات داشتم، نمی گذره…!
-چه کنم که زود به زود دلم برات تنگ میشه…!
-خب این شد حرف حساب… بگو دلتنگمی…!!!
-از دل تنگی گذشته خانوم… بگو چیکار باید بکنم…؟!
بلند تر می خندم…
-خوشم میاد باهوشی… زود میری سر اصل مطلب…!!!
-حدسش سخت نیست آبجی خانوم شما باید با بنده حقیر کار داشته باشی تا شمارتون افتخار بدن و روی گوشی اینجانب بیفته…!!!
-خیلی خب بسه دیگه… کاری که گفتم رو انجام دادی…؟!
کاوه جدی شد.
-آره صدف و شهناز باهم قرار داشتن… راستی پیشکار حاج عزیز هم اومده بود سراغم…!!!
ابروهایم بالا رفتند…
-چیکارت داشت…؟!
-یه سری عکس و اسناد رو برام آورده بود تا براش چک کنم تا بفهمه اصل هستن یا نه…؟!
-چه عکسی…؟!
-مطمئنم حاج عزیز هم بیکار نیست و داره برای بیرون کشیدن مهراد یه کارایی می کنه…!!!
-اون اسناد و عکسا چی بودن…؟!
-یادته یه نفر بود که داشت خودش و می کشت تا با مهراد کار کنه…؟!
-خب…؟!
-حاج عزیز می خواد در ازای اون اسناد و مدارکی که داره، اون مرتیکه رو مجبور کنه تا جای مهراد رو لو بده…!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [11/09/1402 09:53 ب.ظ]
#پست۵۶٠
حاج عزیز همیشه یک قدم جلوتر بود.
انگار که از قبل همه چیز را می دانست…!!!
این بار هم بدجور غافلگیرم کرد…
-کپی از مدارک داری…؟!
کاوه کمی مکث کرد.
-دارم…!
بلند شدم و سمت کمد رفتم تا لباسم را عوض کنم.
-برام اماده کن میام می گیرم…!
-نیا ماهرخ… برات میفرستم…!
-نمی تونم توی خونه بشینم…!
-بیرون اومدن هم برات خطرناکه… مهراد تو کمین نشسته تا پات رو از خونه بیرون بزاری…!
-هیج غلطی نمی تونه بکنه…!
-لج نکن دختر… تو الان بار شیشه داری، کجا می خوای بری…!
لحظه ای با یادآوری اینکه باردارم، می ایستم…
من داشتم چه می کردم…؟!
شوک زده به در کمد تکیه دادم…
دست روی شکمم گذاشتم…
-یادم نبود کاوه…!!!
صدای نفس کلافه اش را شنیدم…
-اشکال نداره ماهرخ، بسپر به من… می دونم چیکار کنم…
-در جریان کارم قرار بده… در ضمن خیلی خیلی مراقب خودت باش…!
-من مراقب خودم هستم اگه تو بزاری…!
-نمی تونم اینجا بشینم و منتظر باشم…
-تو الان باید به فکر فندقت باشی و شوهری که داره جون میکنه تا از تو و بچش مراقبت کنه… لطفا بزار ما تمومش کنیم…!
-مدارک و برام بفرست…!
کاوه مکث کرد…
-آخرش کار خودت و می کنی…! می فرستم برات…
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [12/09/1402 09:57 ب.ظ]
#پست۵۶۱
راوی
-بهزاد من نمی تونم زنم و تو خونه حبس کنم… به نظرت این کار شدنیه که ماهرخ بیرون نره….؟!
بهزاد هم کلافه بود.
-نباید بزاریم که بره… من اون کله شق رو می شناسم اما جدیت تو رو هم دیدم…!
شهریار بهت زده می خندد…
-چی داری میگی بهزاد؟ چه جدیتی…؟! به خدا که دارم از دست شماها دیوانه میشم…!
بهزاد هم آرامش نداشت و فرار مهراد دستش را بسته بود و فکرش را کور…
-فکرشم نمی کردم همچین نارویی بخورم.
-تموم این مدت زیر نظرت داشته…؟!
-قبل تر از این می دونسته من پلیسم…!
شهریار گردن دردناکش را چپ و راست می کند.
-حالا باید چیکار کرد…؟!
-دارم از نو تموم راه ها رو بررسی می کنم تا بدونم کجا کم کاری کردم…!
-به نظرت نتیحه ای هم داره…؟!
-نمیشه که نداشته باشه، بالاخره ممکنه به جایی سوتی داده باشه…!
شهریار سر تکان داد.
-من فقط نگران ماهرخم… نصرت مراقبش هست اما دوتا از سربازات رو هم میخوام…!
-از قبل هماهنگی کردم… در صورت لزوم از خونه بیرون نمیاد…!
-سعی می کنم…!
هر دو خوب می دانستند که حریف ماهرخ نمی شوند و او لجباز تر از ان هست که داخل خانه بنشیند.
تمام راه هایی که به مهراد می رسید را ماهرخ در اختیارشان گذاشته بود، پس در نهایت خود ماهرخ هم می توانست کمک کند…
گوشی شهریار زنگ خورد و با دیدن نام حاج عزیز متعجب تماس را وصل کرد و نگاه مات بهزاد را به دنبال کشید…
-جونم حاجی…؟!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [13/09/1402 10:12 ب.ظ]
#پست۵۶۲
-قدیم ترا وقتی عروس خانواده حامله می شد، می رفتن دست بوس پدر و مادر با یه جعبه شیرینی و این خبر خوش رو می دادن…!!!
کنایه زده بود بایت نگفتن بارداری ماهرخ….
شرم زده بود ولی خدا شاهد بود که اصلا فکرش را هم نمی کرد..!
-شرمنده آقاجون… کوتاهی از منه اما شما از کجا فهمیدین…؟!
حاج عزیز پا روی پا انداخت و بی توجه به سوال شهریار گفت: مبارکت باشه… خوشحالم که ماهرخ حامله است… همیشه دوست داشتم یه بچه از گلنار داشته باشم اما من نتونستم ولی بچه تو و ماهرخ میشه همون چیزی که سالها پیش خواستمش که از خون خودم باشه….!!!
شهریار بهت زده به صورت بهزاد خیره شد.
هیج وقت حتی فکرش هم نمی کرد پدرش همچین خواسته ای داشته باشد اما اینکه از عشقت یک بچه داشته باشی هم نهایت خواستن و آرامش بود…
اب دهانش را قورت داد…
-آقاجون منم خوشحالم…!!!
-مواظبش باش…!!! از بابت مهراد هم خیالت راحت باشه…!!!
-شما می دونین از دست پلیس فرار کرده…؟!
حاج عزیز مکث کرد.
می دانست پیش بهزاد است…
-می دونم اما می خوام قبل از تحویل دادنش به پلیس یه حساب قدیمی رو باهاش تصویه کنم… این و به بهزاد نگو…!!!
-اقاجون…؟!
حاج عزیز با خونسردی زمزمه کرد: مراقب ماهرخ باش… بازم بهتون تبریک میگم…!!!
تماس قطع شد و بهزاد سریع گفت: چی شده…؟!
-حاجی می دونست ماهرخ حامله اس ولی از فرار مهرادم خبر داشت…!!!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [14/09/1402 09:58 ب.ظ]
#پست۵۶۳
بهزاد اخم الود لب زیر دندان برد.
-حاج عزیز اگه از فرار مهراد خبر داره حتما جاش رو هم می دونه کجاست…؟!
شهریار هم دقیقا همین حس را داشت اما خب حاج عزیز قرار نبود به هیچ احدی جواب پس بدهد…
-اگه می تونی از زیر زبونش بکش…!
چشم غره ای به شهریار رفت.
-حاج عزیز ادم جواب پس دادنه…؟!
شهریار خندید…
-فعلا که دستمون بسته اس… باید بگردی دنبال یه سرنخ… فقط داری زمان رو از دست میدی…!
بهزاد کلافه دست به سرش گرفت.
-دست کمش گرفتم و توجهی به حرف ماهرخ نکردم… حق داشت که اینقدر اصرار داشت خودش کارش و تموم کنه…!
شهریار اخم کرد..
-من هرگز اجازه نمی دادم زنم خودش و زندگیش رو به خطر بندازه… مسئله مهراد بسته میشه چون می دونم دیر یا زود گیر میفته اما هیچ وقت نمی ذاشتم ماهرخ به خودش صدمه ای بزنه…!
بهزاد جا خورد.
-مسئله تنها سر ماهرخ نیست، امثال ماهرخ ها دارن زیر بار این کثافت له میشن…!!!
شهریار اب دهانش را قورت داد.
حق با بهزاد بود.
نمی شد همیشه با ترس زندگی کرد و نگران باشد تا اتفاقی برای دلبرکش نیفتد…
از یک جایی باید شروع می شد که شروع نشده همه جیز از دستشان در رفت و مهراد فرار کرد…
****
-تو نمی توتی تنهایی کاری بکنی…!
چشمانش را برای مهوش تیز کرد.
-مهوش تو می دونی من دارم چه زجری می کشم… پس این حرفت و نشنیده می گیرم…!!!
مهوش کوتاه نیامد.
-شرمنده اکه تو به خودت رحم نمی کنی، من نمی تونم بزارم خودت و یا این فندق توی معرکه بندازی…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام چرا رمان های رایگان را برداشتند خوبی این سایت رایگان بودن رمان ها ش بود
حالا ما کجا پول بیاریم اشتراک هم بخریم. هزینه اینترنت کم بود. خرید. رمان اضافه شد
من که بی خیال رمانها شدم
من که بی خیال رمانها شدم
بعضیاشون که مفت همگرون بودن، چون از اول شروع کرده بودم میخوندمشون
حالا دیگه خیالم راحت شد وقتم پای این رمانهای مذخرف نمیره😉
،
یعنی چی الان بهزاد مهراد رو پنهون کرده
سلام عزیزم من وقتی میخوام رمان هامین پارت ۱۲۹ رو بخونم برام مطلب رو نمیاره بلکه صفحه خرید اشتراک رو میاره آیا امکانش هست که هامین یکبار دیگه داخل سایت قرار داده بشه ممنون
جهت خوندن رمان هامین و آووکادو اشتراک خرید کنید
بله ممنون
ولی خیلی بد شد با اشتراک شد
فقط دو تا رمان اینجوریه بقیه رایگان هست
ولی هامین رمان قوی بود من خودم به چندتا از دوستام معرفی کرده بودم و هممون دوست داشتیم پایانش رو ببینیم امیدوارم اشتراکش برداشته بشه 🌸🌸🙏🏻🙏🏻🙏🏻
حالا چرا همه به بچه ش میگن فندق؟؟😂
وسط بحث جدی و کلمه های کتابی یهو یه فندق میاد ادم خنده ش میگیره😂
دقیقا حق گفتی😂