-شهریار بزار تنها باشه…!!!
شهریار با نگرانی گفت: نمی تونم به حال خودش بزارمش…!!!
نزدیکش شدم و دستش را گرفتم…
-می دونم به عنوان یه پدر چقدر ناراحتی…اما عزیزم شهیاد بزرگ شده… امروز صنم با کارش غرورش و نشونه رفته و باز خودخواهانه جلو اومد تا حق نداشتش رو بگیره…. تو دیگه این کار و نکن…!!!
-من فقط می خوام برم باهاش همدردی کنم، همین…!!!
لبخند زدم و اوی نگران را روی مبل نشاندم…
-قربونت برم اون فعلا دوست داره تنها باشه تا کمی خودش رو پیدا کنه… بعدش که آروم شد خودش میاد باهات حرف میزنه…!!! شهیاد آدم درونگراییه… بهتره بزاری اونجوری که دوست داره رفتار کنه…!!!
شهریار سر در گم نگاهی بهم کرد…
-ولی…
کنارش نشستم…
– ولی باید صنم و سرجاش بنشونی… کوتاه اومدن در برابر این زن یعنی حماقت… شهریار جواب های، هویه… بهتره پاش رو از زندگی خودت و بچت ببری تا بعدا مشکلات بدتری به بار نیاره…!!!
شهریار کلافه دستی روی صورتش کشید و نگران نگاهش را به پله ها داد…
می دانستم فکر و ذهنش درگیر شهیاد است اما او باید زودتر این ها جلوی این زن را می گرفت…
-نمی دونم این زن چرا حرف توی گوشش نمیره و هی اصرار به چیزی داره که حتی توش حقی نداره…!!!
-آدما وقتی چیزی رو از دست میدن، اونوقت می فهمن چقدر باارزش بوده…!!!
شهریار سمتم چرخید…
-فردا میرم به جرم مزاحمت ازش شکایت می کنم…
خودم را توی آغوشش جای می دهم…
-بهترین کار ممکن رو می کنی…!!!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [30/08/1402 09:58 ب.ظ]
#پست۵۳۳
-شهیاد بهتره…؟!
نگاهم بالا می آید و با لبخندی خیره ماه منیر می شوم…
-مگه دست خودشه ماهی جون… باید حالش خوب شه… یه روز ناراحت میشه اما بعدش می فهمه که به جای ناراحتی باید به فکر چاره بود….!!
ماه منیر نگران نوچی کرد.
-مادر بچم سنی نداره که بخواد بار خودخواهی مادرش و به دوش بکشه…
نگاه عمیقم رو به ماه منیر دادم.
لقمه توی دستم را توی بشفاب گذاشتم…
-وقتی شما بخوای اون زن رو مادر خطاب کنی خود به خود باعث رنج شهیاد میشی…. اون زن هیج نسبتی با شهیاد نداره… چون نبوده، کاری براش نکرده که ببینه و طعم داشتنش رو بچشه پس دل کندن هم نمی خواد…
ماه منیر آهی کشید…
-والا چیزی ندارم بگم جز اینکه کاش شهریار نزاره دیگه اون زن این دور و ورا پیداش بشه…
-دیگه پیداش نمیشه…!
صفیه هم پشت میز نشست…
-حاج اقا هم باید بره ازس شکایت کنه و حکم جلبش و بگیره…
آنقدر بامزه و با هیجان تعریف کرد که با چشمانی درشت شده خندیدم…
-فیلم جنایی زیاد می بینی صفیه…!!!
صفیه با همان جدیت و قیافه حق به جانب گفت: خودم تو فیلمه دیم رفت از زنش شکایت کرد و حضانت بچش و گرفت…!!!
می خندم…
-حتما به شهریار میگم…!
ماه منیر هم با خنده خواست حرف بزند که صدای زنگ آیفون بلند شد…
صفیه سریع بلند شد و سمت سالن رفت تا در را باز کند اما نرفته، برگشت…
ابروهایم بالا رفت..
-کی بود صفیه…؟!
لب گزیده نالید: شهناز خانوم….!!!
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [01/09/1402 10:07 ب.ظ]
#پست۵۳۴
اخم هایم درهم شد.
یک روز خوش انگار من نباید داشته باشم از این جماعت…
نگاهی به ماه منیر انداختم که شانه بالا انداخت…
-به خدا من خبر ندارم برای چی اومده…؟!
رو به صفیه گفتم: برو در و باز کن…
صفیه رفت و ماه منیر هم دنبالش…
اما من نشستم تا صبحانه ام را تمام کنم…
خواستم لقمه را داخل دهانم بگدارم که صدای بلند بهم خوردن در و بعد نعره شهناز که اسمم را صدا می زد، نیشخند را روی لبم آورد…
انگار نقشه ام جواب داده بود…!!!
چشم بستم و نفسم را بیرون دادم.
اما صدای نکره اش روی اعصاب بود.
لقمه را توی بشقاب انداختم و از پشت میز بلند شدم و تا دم درگاه آشپزخانه رفتم که شهناز را دیدم…
چادرش از سرش رها شد و با تندی گفت: تو چه گوهی خوردی عوضی….؟!
اخم هایم درهم شدند..
هیچ از این لحن خوشم نیامد که قدمی جلو رفتم و با تاک ابرویی بالا رفته تیز نگاهش کردم…
-بهتره توی خونه من ادب داشته باشی…!!!
سمتم قدم تند کرد و بی هوا دست توی سینه ام کوبید که به سختی توانستم تعادلم را حفظ کنم…
-توی سلیطه چی به خورد پسرم دادی که برگشته میگه دیگه نسبتی باهات ندارم… تو چیکار کردی هرزه….؟!
نیشخند زدم…
-آخی پسرت دست رد به سینه ات زده اونوقت به من چه…؟!
حمله ور شد سمتم و موهایم را توی دست گرفت…
داد زد: همش زیر سر تو و اون دوستای ج*نده تر از خودته…. می کشمت هرزه خراب….
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [02/09/1402 10:06 ب.ظ]
#پست۵۳۴
اخم هایم درهم شد.
یک روز خوش انگار من نباید داشته باشم از این جماعت…
نگاهی به ماه منیر انداختم که شانه بالا انداخت…
-به خدا من خبر ندارم برای چی اومده…؟!
رو به صفیه گفتم: برو در و باز کن…
صفیه رفت و ماه منیر هم دنبالش…
اما من نشستم تا صبحانه ام را تمام کنم…
خواستم لقمه را داخل دهانم بگدارم که صدای بلند بهم خوردن در و بعد نعره شهناز که اسمم را صدا می زد، نیشخند را روی لبم آورد…
انگار نقشه ام جواب داده بود…!!!
چشم بستم و نفسم را بیرون دادم.
اما صدای نکره اش روی اعصاب بود.
لقمه را توی بشقاب انداختم و از پشت میز بلند شدم و تا دم درگاه آشپزخانه رفتم که شهناز را دیدم…
چادرش از سرش رها شد و با تندی گفت: تو چه گوهی خوردی عوضی….؟!
اخم هایم درهم شدند..
هیچ از این لحن خوشم نیامد که قدمی جلو رفتم و با تاک ابرویی بالا رفته تیز نگاهش کردم…
-بهتره توی خونه من ادب داشته باشی…!!!
سمتم قدم تند کرد و بی هوا دست توی سینه ام کوبید که به سختی توانستم تعادلم را حفظ کنم…
-توی سلیطه چی به خورد پسرم دادی که برگشته میگه دیگه نسبتی باهات ندارم… تو چیکار کردی هرزه….؟!
نیشخند زدم…
-آخی پسرت دست رد به سینه ات زده اونوقت به من چه…؟!
حمله ور شد سمتم و موهایم را توی دست گرفت…
داد زد: همش زیر سر تو و اون دوستای ج*نده تر از خودته…. می کشمت هرزه خراب….
مـــــ🌙ــــــاهرخ, [04/09/1402 09:52 ب.ظ]
#پست۵۳۵
موهایم را بیشتر کشید که نگذاشتم صدای جیغم بلند شود..
صفیه و ماه منیر جیغ کشیدند و تا خواستند به سمتم بیایند میان دردی که توی سرم بود مچ دو دستش را چنگ زدم و بعد ضربه ای با زانو توی شکمش زدم و که دستش سست شد و بعد با چرخشی دستش را با حرص و تمام قدرتم پیچاندم که صدای درد دلخراشش فضای خانه را پر کرد…
از حرص می لرزیدم و بی اهمیت به درد و لرزیدنش او را به دیوار کوباندم و بغل گوشش با لحنی نفرت انگیز پچ زدم: فقط انتقام بلایی که سر گلرخ آوردی رو سرت درآوردم…. اما بیشتر از اینا رو به سرت میارم شهناز… روزگارت و سیاه می کنم….!!!
سپس با خشمی که داشتم موهایش را بیشتر کشیدم که فریادش هوا رفت…
ماه منیر ملتمس صدایم زد اما محل ندادم…
باز بغل گوشش با همان لحن ادامه دادم…
-یادته اون پرستار و خریدی تا چیز خورم کنه که بیشتر دیوونه بشم… آره یادته زنیکه…؟! هنوز مونده تا بلا سرت بیارم… این فعلا یه چشمش بود و منتظر بعدش باش…. کاری می کنم تا خودت، خودت رو خلاص کنی…. اما منتظر باش تا بدترش و سرت بیارم…. اون مرتیکه ای که صیغش شدی و راه به راه توی تختش بودی رو من اجیر کردم… یادته گلرخ رو انداختی تو بغل مهراد…. انتقام تک به تک زجری که به مادرم دادی رو سرت در میارم شهنار…. منتطر طبل رسواییت باش… عکسای لختیت دست اون مرتیکه اس فقط کافیه قدم از قدم برداری و گوه اضافه بخوری اونوقت که بهت رحم نمی کنم…!!!
دست ماه منیر روی شانه ام نشست…
نگاهش کردم…
-بسه ماهرخ… خواهش می کنم…!!!
شهناز را با تنفر را پرت کردم و رو به ماه منیر گفتم: فقط جلوی چشمم نباشه که این بار بهش رحم نمی کنم…
توی آشپزخانه برگشتم و گوشی ام را برداشتم…
تحمل شهناز و اشک های تمساحش را نداشتم…
تمام وجودم می لرزید و اصرار به نخوردن قرصم داشتم…
دست روی شکمم گذاشتم و از ته دل خدا را صدا زدم…
از رامبد خواستم دوز قرص هایم را قطع کند چون می خواستم آرزوی شهریار برآورده کنم…
چند وقتی بود ماهانه ام عقب افتاده بود و شک داشتم به حاملگی ام…!!!
نمی خواستم با مصرف ان قرص ها برای جنین احتمالی ام خطری باشد…
مانتو و شالم را پوشیدم که ماه منیر و صفیه نگران سمتم دویدند…
-کجا میری خانوم…؟!
لبخند بی حالی میزنم: میرم پیش گلرخ….!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه سایت ریده شده
رمان دونی لطفا اشتراکات
رو بردارید چون پارت گذاری ها خیلی بد شده و رمان ها خوانده هاش رو از دست میده
خجالت نمیکشین نصفه ی پارت قبلیو بجای پارت جدید میزارین؟ الاغ که نیستیم نفهمیم! یکم انصاف هم خوب چیزیه اون از رمانای نصفه اونم از اشتراکی و پولیتون اون از حورا و طلوع ک قطره چکونی پارت میدین اینم از….. یکم مسعولیتپذیر باشین خدا قهر نمیکنه!
پارت قبل از این کامل تر بود ک