شهریار لبخند کوچکی روی لبش شکل می گیرد…
-منتظرم بودی…؟!
شهریار حتی فکرش را هم نمی کرد ماهرخ تا این حد تحویلش بگیرد…
حرف های رامبد توی گوشش بود…
بدون آنکه هر دو متوجه باشند دوشادوش یک دیگر سمت دریا قدم برداشتند…
-انتظار خیلی چیزا رو کشیدم اما هیچ کدوم رو نتونستم داشته باشم…!!!
شهریار به عمق درد درون حرفش پی برد که اشاره غیر مستقیمش به جنینی بود که خیلی زود هم رفت…!
-شاید مصلحت نبوده…؟!
-مصلحتش رو نمی دونم اما خیلی سخته به چیزی امیدوار بشی اما بعد به یکباره تموم امیدت از بین بره…!!!
شهریار نفسش را سخت بیرون داد: بعضی وقتا خدا داره امتحانمون میکنه…!!!
ماهرخ میان بغضش آرام لبش را کش داد…
-نمی دونم اما امتحان خیلی سختیه…!
شهریار دل دل می کرد حداقل دستش را بگیرد اما از ان طرف هم نمی خواست همچین موقعیتی را که دارد از دست بدهد…
دستی توی صورتش کشید و سعی کرد آرام باشد…
-بعضی وقتا خدا می خواد صبر و طاقت بنده هاش رو بسنجه… یه چیزایی رو ازت میگیره اما مطمئن باش درقبالش یه چیزای دیگه ای رو بهت میده…
اشک های ماهرخ ریختند…
دست خودش نبود اما برای از دست دادن جنینش دلش خون بود…
سمت شهریار چرخید و با بغضش آتش به دل مرد زد…
-چه صلاحی تو مرگ بچم بود که باید میمرد…؟!
#پست۶٠۲
شهریار دو دل بود که پا پیش بگذارد یا نه که دلش طاقت نیاورد و دخترک را در آغوش کشید و سرش را روی سینه اش گذاشت…
ماهرخ در آغوش پدر بچه اش بار دیگر خون گریه کرد و مرد محکم به خودش فشردش و روی سرش را دلتنگ بوسید…
-سخت بود شهریار… سخت بود و دلم داره آتیش می گیره…!!!
اشک شهریار هم چکید…
بغل گوشش را بوسید…
-قربون اشکات برم، فدای دلت بشه شهریار…!!!
ماهرخ کمی جدا شد و هق زد…
-شهریار وقتی بهم گفتی… شهیاد رو سالم می خوای… اون موقع… دلم برای خودم سوخت… ازت ناراحت شدم… اما بعدش… وقتی بچه تو شکمم رو از دست دادم… فهمیدم تو حق داشتی… حق داشتی که بچت و بخوای… سخته شهریار… بهش… دل… بسته… بودیم…!!!
نفس های ماهرخ کشدار شدند و عمیق…
شهریار وحشت زده شد…
-آروم باش ماهرخ…. آروم باش…!!!
شروع کرد به ماشاژ دادن پشتش و سعی کرد از لرز تنش کم کند…
چشمان سرخ و ورم کرده دخترک به مرد و وحشتش بود که بیحال لب زد: من بچمون… رو کشتم…!!!
رنگ از رخ شهریار پرید…
رامبد گفته بود نباید از گذشته حرفی به میان بیاید اما هیچ چیز دست او نبود و ماهرخ با پیش کشیدن یک دفعه ای موضوع او را توی عمل انجام شده، قرار داد…
دو طرف صورتش را با دستانش قاب کرد…
– تو هیچ کاری نکردی قربونت برم… عمرش به دنیا نبود… ما بازم می تونیم بچه دار بشیم فقط کافیه تو بخوای…!!!
نگاه دودورنش روی صورت سرخ دخترک بود که یک دفعه دست ماهرخ روی سینه اش جمع شده و نفس کشیدن برایش سخت می شود…
انگار هوا کم آورده که توی آغوش شهریار تنش شل و چشمانش بسته شدند…!!!
#پست۶٠۳
-حالش چطوره…؟!
مهوش نگاه صورت غم بار شهریار کرد.
-خوبه…!!! به محض اینکه بهوش میاد، می تونیم ببریمش…!
مرد دستی توی صورتش کشید و ذکری زیر لب زمزمه کرد…
-خدا رو شکر…!!!
مهوش پرسید: ماهرخ حالش خوب بود، یهو چش شد…؟
شهریار نگاهی به ماهرخ غرق خواب انداخت.
-حال خوبش فقط ظاهره… از اون چیزی که فکر می کردم حالش بدتره…!!!
رامبد به همراه بهزاد و ترانه هم بهشان اضافه می شوند که رامبد نگران رو به شهریار گفت: گفته بودم حالش بد میشه…!!!
شهریار غمگین لبخند زد: حالش داغون تر از اون چیزیه که فکرش رو می کردیم… اساسا خودش رو مقصر مرگ بچمون می دونه…!!! مشکل من نیستم رامبد، مشکلش با خودشه… داره با خودش می جنگه…!!!
ترانه سمت مهوش رفت که او با چشمانی که برهم گذاشت، او را به سکوت دعوت کرد.
حال شهریار هیچ خوب نبود، قلبش تا حلقش تند میزد و نگران بود و برای آنکه بتواند کمی حالش را بهتر کند سمت خروجی بیمارستان پا تند کرد…
بهزاد نگاهی به رامبد کرد…
-به نظرت چیکار باید بکنیم…؟!
رامبد نفسش را به یکباره بیرون داد…
-سه ماه شهریار ازش دور بوده و با دیدنش به یکباره بخشی از عقده هاش و خالی کرده… شهریار و دوست داره و می خواد پیشش باشه اما باز خودش داره جلوی این حس رو می گیره…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 129
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.