رمان ماهرخ پارت 141 - رمان دونی

 

 

 

 

 

شهریار نفسش رفت و وق زده نگاهش به ماهرخ بود…

کم کم رنگ صورتش رو به کبودی رفت و چشمانش سرخ شدند…

 

چنان خشم وجودش را به آتش کشید که ضربان قلبش بالا رفت و زبان به طاق دهانش چسبید…

 

ماهرخ با دیدن صورت کبود مرد ترسید و قدمی عقب رفت…

 

 

شهریار اما داشت دیوانه می شد…

او را طلاق دهد، محال بود…؟!

 

-هیچ می فهمی چی داری میگی…؟!

 

 

بلندی صدایش دست خودش نبود…

عصبانی بود…

 

ماهرخ چشم بست و سعی کرد تن لرزانش را کنترل کند…

-من متوجهم که دارم میگم دیگه مایی بینمون وجود نداره…!!!

 

 

شهریار اخم کرد که دخترک عقب تر رفت و متعجب خیره شهریار شد…

 

نفس های تند شده از سر عصبانیت شهریار برایش تازگی داشتند…

 

نگاه جدی و ترسناک شده مرد از رویش کنار نمی رفت…

 

-چطور جرات می کنی همچین حرفی و بزنی ماهرخ…؟!

 

ماهرخ نگاه کرفت.

طاقت عصبانیتش را نداشت…

قدمی عقب برداشت…

 

-من… من… فقط چیزهایی رو که تجربه کردم رو دارم بازگو می کنم…!!!

 

#پست۶۱۸

 

 

شهریار نتوانست خوددار باشد. چنان حرف های ماهرخ غرور و شخصیتش را خورد کرده بود که دیگر هیج اختیاری روی رفتارش نداشت…

 

-مگه فقط تو تجربه کردی…؟ مگه فقط تو ناراحت بودی؟ مگه اون بچه ای که تو از دستش دادی مال من نبود….؟!

 

 

ماهرخ از صدای بلند شهربار چشم بست و بغض کرد.

حق داشت اما نمی توانست به زندگی ادامه دهد که ان را تمام شده می دید…!!!

 

اشک هایش ریختند…

-درکم کن شهریار… من دیگه اون ماهرخ سابق نمیشم…!!!

 

شهریار حرف در گوشش فرو نمی رفت…

-چی رو اینقدر بزرگ کردی برای خودت، هان…؟! مگه الکیه که بخوای تمومش کنی…؟!

 

 

اشک های ماهرخ چکیدند…

-مگه نمی بینی شهریار…؟ من و ببین…؟! کم مونده دوباره برگردم تیمارستان…؟!

 

 

شهریار فاصله را کم کرد و دو دستش را بند بازوهای دخترک کرد و او را سمت خود کشید…

با طلبکاری نگاهش کرد…

-خوب گوش کن ماهرخ ببین چی میگم… من تو رو به آسونی به دست نیاوردم که به آسونی هم از دستت بدم…دوست دارم و عاشقتم…!!! اگرم می بینی سه ماه ولت کردم اینجا که پیش ماه منیر و دوستات باشی به خاطر این بود که حال و هوا عوض کنی اما… اما اینکه ازم بخوای طلاقت بدم رو باید تو خواب ببینی…!!

 

 

ماهرخ هق زد…

-چرا نمی خوای بفهمی حالم خوب نیست شهریار…

 

شهریار دو طرف صورتش را با دستانش قاب گرفت…

اخم کرد و با جدیت گفت: می دونی همش تقصیر خودمه ولت کردم دور برداشتی و یه برچسب افسرده هم به خودت زدی اما ماهرخ بدون من ازت دست نمی کشم… من زنم و طلاق نمیدم…!!!

 

و میان چشم درشت شده ماهرخ لب روی لبش گذاشت و با دلتنگی و عشق بوسیدش…!!!

 

#پست۶۱۹

 

 

 

-نمیزارم بری ترانه.. امشبم پیش خودمی…!!!

 

ترانه چشم در حدقه چرخاند…

-ول کن تو رو خدا بهزاد… این چند روز همش پیشت بودم…

 

 

بهزاد اخم کرد…

-بیخود من فردا برمی گردم، می خوام زنم شب پیشم باشه…

 

-به خدا که خیلی بیشعوری… کم مونده مهوش لیچار بارم کنه…!!!

 

 

بهزاد دست دور کمرش انداخت و به خودش نزدیکش کرد.

-مهوش خانوم حسود تشریف دارن ولی خب حق داره منم حق دارم… زن آدم باید پیش خودش باشه…!!!

 

 

ترانه سر بالا انداخت…

-اگه راست میگی چرا نمیای خواستگاری…؟!

 

-تو بیا تهرون از همه عالم بدترم اگه فرداش نیام…!!!

 

چشمان ترانه برق زد…

-راست میگی…؟!

 

بهزاد لبش را کوتاه بوسید.

-آره قربونت برم… مثل اینکه شهریار دیگه طاقت نیاورده و می خواد هر طور شده مخ ماهرخ رو بزنه و برگردن… البته اگه خانوم پا بده…!!!

 

 

ترانه گردن کج کرد…

-نبودی ببینی چه حالی داشت بهزاد…؟!  من و مهوش و ماه منیر جون کندیم تا یکم روپا شد… البته رامبد هم گهگداری باهاش حرف می زد اما بیشتر داره با این شرایط کنار میاد…!!!

 

 

بهزاد موهای ریخته شده در صورت ترانه را کنار زد…

-می دونم عزیزم… اما اتفاقیه که افتاده و مطمئن باش همه چیز درست میشه فقط کافیه شهریار یکم سفت و سخت وایسه و امون نده بهش… اونوقت ببین چطور میاد… باید بهش اطمینان بده که پشتش رو خالی نمی کنه…؟!

 

ترانه پر مهر نگاهش کرد…

-خیلی خوبه که دارمت بهزاد…

 

بهزاد نوک بینی اش را بوسید…

-ولی من عاشقتم دختر…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 115

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد اول

  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای مها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمستان ابدی به صورت pdf کامل از کوثر شاهینی فر

    خلاصه رمان:     با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیوی خانم🥝
کیوی خانم🥝
7 ماه قبل

چرا دیگه پارت نمیزارید ؟؟؟!😕😕😕

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x