-عزیزم باید قلمو رو اینجوری تو دستت بگیری تا راحت ضربه بزنی…!
شاگرد داشت و سرش حسابی شلوغ بود.
از صبح که آمده بود تنها قهوه خورده بود و حال دلش از گرسنگی داشت مالش می رفت…
ترانه امروز نیامده بود.
اما کاوه بود و هنرجو های پسر را راه می انداخت.
شاگردش که دختر کم سن و ریزه میزه ولی با استعدادی بود، با ذوق گفت: وای ماهرخ جون ببین چه خوشگل شد…؟!
ماهرخ به ذوقش خندید: آره عزیزم، هرچقدر بیشتر تمرین کنی بهتر و قشنگ تر هم میشه…!
صدای زنگ گوشی اش باعث شد از شاگردش فاصله بگیرد و سمت کیفش رفت.
گوشی را از کیف بیرون آورد و با دیدن نام مهگل ابروهایش درهم شد…
تماس را وصل کرد.
-مهگل عزیزم…؟!
مهگل ملیح خندید: سلام آبجی…!
ماهرخ ذوق کرد: قربونت برم حالت خوبه؟ بهتری…؟!
-خوبم…! به لطف تو و مهربونیات خوبم آبجی…!
ماهرخ نگران گفت: چرا صدات یه جوریه…؟!
مهگل لب گزید.
مهراد آمده بود و او دوست داشت پیش ماهرخ باشد.
نتوانست خوددار باشد و اشکش چکید…
هنوز سنی نداشت تا اینقدر درد را تحمل کند…
-نه… من… گریه نمی… کنم…!
بند دل ماهرخ پاره شد: مهگل… چی شده دختر…؟!
اینبار دیگر هق هق های مهگل بالا گرفت و ماهرخ داشت نصف عمر می شد…
-مهگل دارم میگم چی شده….؟! نصف جونم کردی…!
مهگل لب گزید: مهراد اومده…!!!
نفس در سینه ماهرخ حبس شد.
از مهراد متنفر بود.
از متجاوز گری که به گلرخش رحم نکرد و باعث تمام بلاهایی که به سرش آورده ، به شدت متنفر بود…
مهراد یک حرام زاده عوضی بود…!
از زور حرص نفس نفس می زد.
دهانش تلخ شد و اسید معده اش تا حلقش بالا آمد….
با صدایی که انگار از ته چاه می آمد، گفت: اذیتت کرده…؟!
مهگل مظلوم نالید: ازش بدم میاد… من نمی خوام اینجا باشم…!
– اون… اون بیشرف برای چی اومده…؟!
مهگل نفس گرفت: نمی دونم اما… اما با حاج عزیزالله خان هم دعوا کرده…!
حال ماهرخ خوب نبود.
سعی کرد با نفس های عمیق خودش را آرام کند.
یاد تکنیک های دکترش افتاد که در بروز حمله گفته بود انجام دهد…
ابتدا نفسش را محکم بیرون داد و ذهنش را خالی از هرچه سیاهی بود، کرد… چشم بست و باز نفس کشید… آرام شده بود… دستش را چند بار باز و بسته کرد.
-آروم باش… اون بیشرف نمی تونه کاری باهات داشته باشه چون وجودش و نداره… آروم باش مهگل… من مراقبتم…!!!
مهگل دیگر نتوانست آرام باشد…
-آبجی من می خوام بیام پیشت…!
ماهرخ دستش را مشت کرد و با نفرت چشم بست.
-با شهریار حرف می رنم که بیای پیش خودم…
مهگل تعجب کرد.
اما همین که می توانست پیش آبجی اش باشد، گریه اش یادش رفت و خندید…
-راست میگی ماهرخ…؟!
ماهرخ لبخند تلخی زد: آره جونم… آره قشنگم… میارمت پیش خودم…!
-باشه… باشه ولی قول بده…
-قول میدم…!
مهگل با خوشحالی خداحافظی کرد و ماهرخ با ضعف آوار شد روی صندلی…
کاوه که شاهد حرف زدنش بود، با نگرانی جلو آمد و گفت: چی شده…؟!
دخترک با نگاهی غمگین گفت: مهگل بود… مهراد اومده…!!!
کاوه حیرت زده نگاهش روی صورت رنگ پریده ماهرخ نشست.
می دانست تا چه حد از مهراد متنفر است.
این مرد کابوس شب هایش بود.
پدر نامی که مسئول این حال بد دخترک بود.
دست ماهرخ کمی لرز گرفت که مشتش کرد.
کاوه سمت کیفش رفت تا قرصش را بیاورد.
قرص را با هول از ورق جدا کرد و با لیوان آبی به دستش داد…
-حالت خوبه…؟!
ماهرخ بلند شد.
سردر گم بود.
هراس داشت.
-می ترسم کاوه… برای مهگل می ترسم…!
کاوه بالاخره عصبانی شد.
سمتش رفت و دو طرف شانه اش را گرفت و روی صندلی نشاندش و با جدیت گفت: به قرآن تکون بخوری من می دونم و تو….! بزار آروم بشی بعد تصمیم بگیر…!
نگاه اشکبار ماهرخ بالا آمد.
پوزخند زد.
هیچ کس به اندازه ماهرخ ذات پلید و کثیف مهراد را نمی شناخت حتی ان پیرمرد…!!!
-ترس و هراس من و نبین… حمله های عصبی من شاید نشون از ضعف و ناتوانی داشته باشه اما می تونم از پس خودم بربیام….من سالها تنها بودم و قوی بودن رو یاد گرفتم… پس لطفا برو عقب و بزار کارم رو بکنم…!!!
کاوه جا خورد.
ماهرخ همین بود، همیشه برای خواسته اش مبارزه می کرد.
ماهرخ دوباره بلند شد که کاوه کنار رفت…
ماهرخ در حالی که کیفش را برمی داشت، گفت: ببخشید زحمت دخترا هم افتاد گردن تو… فعلا
کاوه پوکر فیس نگاهش کرد: حداقل بگو کجا میری…؟!
-میرم پیش شهریار…!
ابروهای کاوه بالا رفت… ماهرخ یک زمانی می خواست سایه شهریار را با تیر بزند ولی حالا خودش تنها تنها به سراغ شهریار می رفت…. عجب….!!!!
-بفرمایید…؟!
کاوه معذب شد.
صدای مرد آنقدر اقتدار و جدیت داشت که ناخودآگاه دست و پایت را گم می کردی.
کاوه پیشانیش را الکی خاراند.
اصلا حرف یادش رفت.
-ببخ… شید…!
شهریار با چشمان ریز شده از جایش بلند شد.
سمت پنجره محبوب اتاقش رفت.
کاوه را شناخت.
شماره اش را از قبل ذخیره کرده بود و خودش هم گفته بود مراقب ماهرخ باشد و هرجا لازم شد و اتفاقی افتاد به او خبر دهد.
-بفرمایید جناب رضایی…!
کاوه اب دهانش را قورت داد: ببخشید مزاحم شدم… راستش ماهرخ…
بند دل شهریار پاره شد…
-چی شده…؟!
کاوه نفس عمیقی کشید و عصبانی از این همه دست پاچه شدنش گفت: راستش… مهگل زنگ زد… بعد انگار صحبت به مهراد کشید و ماهرخ عصبانی شد… الان هم داره میاد پیش شما…
ابروهای شهریار بالا رفت.
اما با شنیدن نام مهراد کم کم اخم هایش جمع شد.
نگران ماهرخ شد.
-حال ماهرخ که بد نشد…؟!
-راستش… راستش تا اومد حالش بد بشه… قرصش و بهش دادم…نذاشت من بیارمش…!
دست شهریار در حیبش مشت شد.
اخرش گردن مهراد را می شکست.
-ازتون ممنونم جناب رضایی بابت اطلاع رسانیتون… خودم حواسم هست… یا علی…!!!
کاوه هم زمزمه وار خداحافظی کرد…
دتی توی سرش کوبید…
-خاک تو سرت با این حرف زدنت… یه بچه بیشتر از من بلده حرف بزنه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تند تند پارت بزار
پارتاتو طولانی تر کن
حداقل مرتب پارت بزار
تا پارت بعدی یادمون میره چی بود چی شد
پارت نداریم؟🥹
رمان خوبیه دمتون گرم؛)
چرا حس میکنیم شهیاد از مهگل خوشش میاد؟!