رمان ماهرخ پارت 24 - رمان دونی

 

 

 

مهراد با خشم و غضب نگاهش کرد.

در دلش داشت نقشه می کشید.

این پیرمرد امروز آبرویش را برده بود و او داشت در مورد انتقام فکر می کرد.

 

 

پیشکار سمتش رفت که مهراد با کینه نگاه حاج عزیز و سپس شهریار کرد و گفت: تقاص این کارتون رو پس میدین…!

 

 

ماهرخ از مهراد رو گرفت که مرد با نیشخند کریهی با تهدید گفت: به اون زمینا دل نبند دختر جون، چون من نمیزارم دست هیچ احدی به مالم بخوره…!

 

 

ماهرخ چشم بست.

نمی خواست با او دهن به دهن شود اما انگار دست بردار نبود.

 

سمت مهراد برگشت و با پوزخندی جوابش را داد: انگار نشنیدی وکیل چی خوند…؟!

 

ماهرخ سکوت کرد و با لذت نگاه صورت سرخ شده مهراد کرد و ادامه داد: اون زمینا برای منه…! تو هیچ حقی نسبت به هیچ چیزی نداری…!!!

 

 

مهراد بدتر عصبانی شد و با دادی که زد، دستش را بالا برد و خواست به صورت ماهرخ بزند که شهریار با دو گام بلند خودش را به میان آنها انداخت و سینه به سینه مهراد شد…

 

 

صورت پر از خشم او هم ترسناک شده بود که مهراد جا خورد.

هیچ کس حق نداشت به خانواده اش توهین کند…

 

 

قد شهریار بلندتر بود و شانه هایش پهن تر که قوی بودنش را به رخ می کشید.

 

با نگاهش شاخ و شانه کشید و لحنش پر بود از اولتیماتوم…

 

-دستت روی زن من بلند بشه، دیگه احترام هیچ کسی رو نگه نمی دارم…!!!

 

 

شهناز و شهین که از صدای داد مهراد به سالن آمده بودند، با دیدن حمایت شهریار از ماهرخ دهانشان باز ماند…

 

مهراد نتوانست کاری کند چون هرچه می گفت فقط اوضاع را بدتر می کرد اما نتوانست ساکت بماند…

 

-من کوتاه نمیام…!

 

گفت و رفت…

شهریار نگاه پر اخم و جدی اش را به مهراد دوخته بود.

 

با نشستن دستی روی بازویش، سمت ماهرخ چرخید که دخترک با رنگی پریده توی آغوشش از حال رفت…!

 

 

 

 

 

نگاهش روی صورت رنگ پریده ماهرخ چرخ خورد.

دخترک فشار زیادی را تحمل کرده بود که در آخر انرژیش ته کشید و از حال رفت.

 

 

 

حاج عزیزالله خان قدم در اتاق گلرخ گذاشت.

این اتاق برایش فرق داشت.

این جا او را یاد گلرخی می انداخت که جان و دلش بود، درست عین مادرش…!!!

 

 

 

نفس سنگینی کشید.

خاطرات کهنه و قدیمی پاک شدنی نبودند.

گلنوش، مادر گلرخ هم ضعیف بود و طاقت نداشت.

حتی سر زایمان گلرخ هم آنقدر درد کشید که تا یک ماه بعدش هم نمی توانست درست راه برود.

امان از گذشته هایی که یادآوریشان همچون نمکی روی زخم هایشان را می سوزاند.

 

 

-حالش چطوره…؟!

 

شهریار سمت پدرش برگشت…

-فشار زیادی رو تحمل کرد که در آخر باعث شد بیهوش بشه…!

 

 

 

حاج عزیزالله خان روی صندلی راک کنار پنجره نشست.

این صندلی برای خودش بود. مواقعی که دلش از دنیا و آدم هایش می گرفت به این اتاق می آمد تا مامن آرامشش شود…

 

 

-مریضه…؟!

 

شهریار اخم کرد.

نگران بود.

-حمله عصبی بهش دست داده…!

 

 

حاج عزیزالله خان سر بالا آورد.

-سابقه داشته…؟!

 

 

شهریار پوزخند زد: حاجی بس کن… گفتم نیاد چون حالش بد میشه ولی گوش ندادین…!

 

 

حاج عزیزالله خان اخم کرد: ماهرخ باید با واقعیت زندگیش رو به رو بشه…فرار کردن چیزی رو درست نمی کنه…!

 

 

 

 

 

شهریار حرص داشت.

این پیرمرد زیادی خودخواه نبود….؟!

 

 

-واقعیت زندگی ماهرخ، هیچ کسی جز خودش نیست حاجی… بزار این بچه به حال خودش باشه… تنش جون نداره که داری با مهراد رو به روش میکنی… گذشته رو شخم نزن… تیشه نشین بر ریشه این دختر….!

 

 

 

حاج عزیز تند شد: ریشه این دختر منم…! صاحبشم منم…! اگر گذاشتم به حال خودش باشه چون گلرخ قسمم داد که کار به کار دخترش نداشته باشم و از دور مراقبش باشم…!

 

 

 

شهریار دستی به صورتش کشید: ببینین خودتون هم میگین گلرخ خواسته از دور مراقبش باشین پس این همه حرف برای چیه…؟!

 

 

-مهراد باید بفهمه هیچ حقی نداره…!

 

 

شهریار باز پوزخند زد: خب این رو که امروز بهش گفتین هرچند بدون ما هم می تونستین حرفتون رو بزنین…!

 

 

-مهم ماهرخه که بدونه من اونقدرا هم که فکر می کنه…. بد نیستم….!

 

 

شهریار لحظه ای ماند چه بگوید.

دهانش باز ماند.

بالاخره پیرمرد کله شق اعتراف کوچکی کرد که ماهرخ برایش مهم است.

 

لبخند زد.

ترجیح داد سکوت کند چون پدرش کار خودش را می کرد.

 

با تکانی که ماهرخ خورد، توجه هر دو مرد به دخترک جلب شد.

 

شهریار کنارش روی تخت نشست و دستش را گرفت.

ماهرخ کم کم چشم باز کرد، کمی هوشیار شد و با دیدن اتاق آشنایی نیم خیز شد و اسم گلرخ را زیر لب زمزمه کرد.

 

 

شهریار شانه اش را گرفت…

-آروم باش ماهی…!

 

 

ماهرخ بی توجه نگاهی داخل اتاق چرخاند و با دیدن تابلو بزرگ مادرش که لبخند زیبایش شباهت زیادی به خودش داد، اشک به چشمش نشست…

 

سپس نگاه اشک آلودش را به شهریار دوخت و خیلی مظلومانه هق زد: مامانم عاشق این اتاق بود….!

 

 

 

 

 

شهریار با دیدن اشک های ماهرخ او را سمت خودش کشید و در آغوشش گرفت.

 

 

ماهرخ سر روی شانه مرد گذاشت و آرام اشک هایش از چشمانش پایین آمدند.

 

-گلرخ به خاطر پنجره ای که رو به باغ باز می شد، اینجا رو دوست داشت… آخر هم از چنگ من در آورد…!

 

 

ماهرخ نگاهش به حاج عزیز افتاد.

 

پیرمرد با چشمانی بسته روی صندلی راکش گهواره وار تکان می خورد.

 

 

ماهرخ نگاه گرفت.

حس بدش با دیدن این اتاق رفته بود.

 

 

از شهریار جدا شد.

از خدایش بود آلبوم عکس های مادرش را ببیند.

داشت بال بال می زد که درخواستش را بگوید…

 

 

شهریار متوجه شد که دخترک در گفتن حرفی دل دل می زند.

دستش را گرفت که نگاه معصومانه ماهرخ، دل مرد را لرزاند.

 

-چیزی می خوای…؟!

 

 

ماهرخ لب زد و دوباره نگاهش به پشت سر شهریار، روی پیرمرد قفل شد.

مردد بود.

 

حاج عزیزالله خان که شاهد حرف هایشان بود، آرام گفت: پاش و اون آلبوم قدیمی رو بیار، بده بهش…!

 

 

نفس در سینه ماهرخ حبس شد.

جشمانش درشت شد.

باورش نمی شد حاج عزیزالله خان این حرف را زده باشد.

 

چند بار پشت سر هم پلک زد و نگاه حیرت زده اش را به شهریار دوخت.

 

شهریار تبسمی کرد و شانه بالا انداخت.

بلند شد و آلبوم را از کمد بیرون آورد و به دست ماهرخ داد…

 

 

 

ماهرخ تا آلبوم را گرفت و خواست تشکر کند، حاج عزیزالله خان بلند شد و قصد رفتن کرد و حینی که داشت می رفت، رو به ماهرخ گفت: میتونی اون آلبوم رو پیش خودت نگه داری…

 

 

این بار شهریار بود که حیرت زده ابروهایش بالا رفت.

انگار یک چیزهایی در حال تغییر بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکبار نگاهم کن pdf از baran_amad

  خلاصه رمان : جلد اول     در مورد دختری ۱۵ ساله است به نام ترنج که شیفته دوست برادرش ارشیا میشه اما ارشیا اصلا اونو جز ادم ها حساب نمیکنه … پایان خوش.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ستایش
ستایش
1 سال قبل

چرا اینقدر نسبت های فامیلیشون توهم پیچیدس

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

به نظرم گلرخ خواهر پیر مرده هستش ماهرخ دختر عمه شهریار.

Shadi
Shadi
1 سال قبل

شهریار دایی ماهرخه؟

Anya
Anya
1 سال قبل

ماهرخ خواهرزاده شهریاره😳

Hana
Hana
1 سال قبل
پاسخ به  Anya

یه نفر چجوری میتونه با خواهرزادش ازدواج کنههه اخهههه
چرا فک نمیکنین اصن😂💔

باران
باران
1 سال قبل
پاسخ به  Hana

منم تعجب کردم 🥴😂

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x