شهناز یاد نگاه برادرش افتاد.
شهریار تغییر کرده بود و این تغییر هم دقیقا از زمانی اتفاق افتاد که سر و کله ماهرخ توی زندگیش پیدا شد…!
همیشه خوشحال بود که شر گلرخ از زندگیشان کنده شده اما حالا به وضوح می دید که پدرشان حاج عزیز الله خان شهسواری، ماهرخ را هم به اندازه گلرخ دوست دارد و این دوست داشتن برای همه ان ها خاری بود در قلبشان که به شدت دلشان را می آورد…!
شهین کنارش نشست.
-چیه شهناز، تو فکری…؟!
شهناز پوزخند زد: تا بوده گلرخ، حالا دخترش…!
شهین ناراحت شد: آقا جون هیچ وقت اونجور که به گلرخ بها میداد، به ما نصفشم نداد…! اما حالا اون زمینا رو دو دستی تقدیم ماهرخ کرد… بدتر از اون می دونی چیه…؟!
شهین نفسش را صدا دار بیرون داد: ماهرخ اگه زن شهریار بشه… پای این دختر هم به عمارت باز میشه…!!!
شهناز برق شرارت در چشمانش درخشید.
کج خندی گوشه لبش نقش بست…
-من نمی ذارم این هرزه پاش به این عمارت باز بشه…!
-چی تو سرته…؟!
شهناز ابرویی بالا انداخت: فعلا هیچی ولی دارم در موردش فکر می کنم…!!!!
****
-ترانه امروز تموم کلاسا رو کنسل کردم…!
ترانه نگران شد.
-اتفاقی افتاده؟!
ماهرخ خندید: دوست داری بیا اینجا برات تعریف کنم…!
و از آنجایی که ترانه بیش از حد فضول بود، با همان گوشی توی دستش سمت کمد لباس هایش رفت و گفت: من الان لباس می پوشم و میام…!
-خیلی فضولی…!
-می دونم عزیزم… من تا یه ربع دیگه راه می افتم…!
ماهرخ با خداحافظی گوشی را قطع کرد.
صفیه کنارش روی میز نشست و با کنجکاوی گفت: مهمون دارین خانوم…؟!
ماهرخ ابرویی بالا انداخت: آره ترانه دوستم میاد…!
صفیه کمی مکث کرد و با کنجکاوی گفت: خانوم شرمنده می پرسم ولی شما همراه حاج آقا رفته بودین عمارت…؟!
ماهرخ موشکافانه نگاه صفیه کرد.
-چیزی شده…؟!
صفیه حق به جانب گفت: فکر کنم اون رو شما باید تعریف کنین…!
دهان ماهرخ باز ماند.
صفیه هم یکی بدتر از ترانه بود که در فضولی همتا نداشتند.
ماهرخ دل به دلش داد و کمی هم سر به سر گذاشتن صفیه ساده که به جایی بر نمی خورد و سپس چشم باریک کرد و گفت: تو دقیقا از چی می خوای بدونی…؟!
صفیه نیشش باز شد: از دخترای حاج عزیزالله خان…؟!
ماهرخ خندید و با چشمانی برق زده گفت: اون دوتا جادوگر و میگی؟! وای صفیه نمی دونی کم مونده بود با دیدن من اونجا، اونم تو عمارتی که متعلق به خودشون می دونن، سکته کنن…!
صفیه با دهان باز گفت: جدی میگی خانوم…؟!
ماهرخ آب و تابی به حرف هایش داد: کاملا جدی هستم دختر…! وقتی من و همراه شهریار دیدن قیافشون دیدنی بود… مخصوصا که شهریار از اول تا آخرش وردلم بود و اون دوتا خواهرای سیندرلا از حرص داشتن میمردن…!
-خب بعدش…؟!
ماهرخ شانه بالا انداخت و با شرارت گفت: هیچی تصمیم گرفتم زن حاج آقاتون بشم که چشم اون دوتا عجوزه دربیاد…!
برای لحظه ای چشم های صفیه کدر شد و با لحن نگرانی گفت: اون دوتا رو دست کم نگیر خانوم…
و تن صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: بلانسبت حاج عزیز و پسرش، اون دو تا دخترش بویی از آدمیت نبردن چون ذاتشون… کثیفه…!
و نگفت که چه ها به دل مظلوم گلرخ آوردند…!
ماهرخ با نفرت گفت: می دونم صفیه… من ذات پلیدشون رو می شناسم که می خوام حقم رو ازشون بگیرم…!
صفیه سکوت کرد.
ماهرخ متوجه نگاه پر حرفش شد اما حرفی نزد.
صفیه حینی که بلند می شد با اخطار گفت: هر کاری خواستی بکنی قبلش حاج آقا رو در جریان بزار تا اون دوتا خواهر بلای جونت نشن…!
ماهرخ سری تکان داد و با نگاه رفتنش را نظاره کرد و سپس مشغول صبحانه خوردنش شد.
ترانه با چشمانی پر برق نگاهش به دهان ماهرخ بود و حتی از یک واو هم نگذشت…
وقتی حرف های ماهرخ تمام شد، خنده ای کرد و گفت: خیلی بی شرف تشریف دارن… هیچ وقت این آدما رو درک نکردم ماهرخ…. دم از خدا می زنن اونوقت پیرو شیطانن…!!!
ماهرخ سری به تلخی تکان داد: من با این آدما زندگی کردم… به اسم دین و خدا همه غلطی می کنن ولی می دونی چیه شهریار مثل اونا نیست… هیچ وقت تظاهر نکرد حتی توی اون عمارت پشتم ایستاد و تا آخرش کنارم موند…!
ابروهای ترانه بالا رفت.
-بار اوله می بینم از حاجیتون تعریف می کنی…؟!
ماهرخ چشمکی به ترانه زد: چون تازه فهمیدم حاجیمون کارش درسته….!
ترانه لبخند زد.
انگار یک اتفاق هایی در راه است.
-خب از اون خواهرای سیندرلا تعریف کن….!
ماهرخ چینی به دماغش داد: همونایی بود که برات تعریف کردم…
ترانه مشکوک گفت: به گمونم بعدا برات حسابی جبران می کنن….!
ماهرخ سری تکان داد: از الان منتظر باش که قراره اتفاقایی بیفته….
صفیه قهوه آورد و با تعارف ماهرخ کنارشان نشست…
ترانه با رویی خوش صفیه را تحویل گرفت و مشغول حرف زدن شد که یک دفعه برگشت و به ماهرخ گفت: راستی هاپوت کجاست….؟!
رنگ از رخسار صفیه پرید.
ماهرخ متوجه ترس زن شد که بلافاصله قهوه اش را زمین گذاشت و گفت: نترس صفیه جان….!
سپس رو به ترانه ادامه داد: بردیمش تو حیاط و با شهیاد یه آلونک کوچیک ساختیم…. اونجا زندگی می کنه….!
-شهریار باهاش مشکل داشت…؟!
ماهرخ تبسمی کرد: هنوزم مشکل داره ولی خب به خاطر من هیچی نمیگه….
صفیه زیر زیرکی خندید: حاج آقا خاطر ماهرخ خانوم رو خیلی می خواد که هیچی نگفته وگرنه حاجی تو این خونه نماز می خونه….!
ترانه لبش را گاز گرفت: خدا بده شانس….!!!!
شهریار به همراه بهزاد وارد خانه شدند.
صدای خنده های بلند زنانه به گوش می رسید که باعث تعجب دو مرد شد.
بهزاد داخل نشد.
شهریار وارد سالن شد و با دیدن ترانه و صفیه در کنار ماهرخ سر به زیر یاالله ای گفت که صفیه عین فنر بلند شد.
-وای خدا مرگم بده…. حاج آقا سلام….!!!
ترانه با خفظ لبخندش شالش را درست کرد.
بلند شد و سلامی عرض کرد.
ماهرخ هم با دیدن سر به زیر افتاده شهریار خنده اش عمق گرفت و در مقابل چشمان متعجب ترانه و صفیه و حتی خود شهریار جلو رفت و روی پا بلند شد و با رویی خوش بوسه ای بر گونه اش زد و آرام نجوا کرد: سلام عزیزم خسته نباشی…. خوش اومدی…!
شهریار ابرویی بالا داد.
سپس او هم در جواب محبت دخترک صورتش را قاب کرد و بوسه ای بر پیشانی اش نشاند…
-سلام ممنون… تو خوبی؟ انگاری مزاحم شدم….؟!
ماهرخ زنانگی به خرج داد و با نازی به گردن و بدنش خانوم وار گفت: نه عزیزم مراحمی…
شهریار دست پشت کمرش گذاشت و گفت: لطف می کنی حجاب کنی، مهمون دارم….!
ابروهای ترانه بالا رفت.
شک نداشت که ماهرخ مخالفت می کند اما در کمال تعجب، ماهرخ گفت: حتما عزیزم تا تو دعوتشون کنی منم اومدم….!
شهریار با لبخندی تشکر کرد و ماهرخ هم بالا رفت تا به قول شهریار حجاب کند….
***
ماهرخ پایین آمد و شهریار با رضایت نگاهش کرد.
هرچند قد شومیزش کوتاه بود اما این برای ماهرخی که همیشه و همه جا راحت بود، خیلی هم خوب بود.
بهزاد مردانه و خیلی سنگین با دخترک احوالپرسی کرد.
ماهرخ هم با متانت جواب داد و کنار دوستش نشست.
ترانه چشم از بهزاد برنمی داشت.
قد و هیکل بهزاد بدجور چشمش را گرفته بود.
ماهرخ دورادور بهزاد را می شناخت اما هیچ وقت به صورت رسمی یا دوستی دیرینه با او برخوردی نداشته بود اما می دانست اگر بخواهد می تواند حامی باشد چون مورد تایید گلرخ بود.
-بفرمایید بهزاد خان…!
بهزاد خندید: مرسی ماهرخ جان…
شهریار پوشه هایی را از کیفش برداشت و رو به بهزاد گرفت.
-یه چک بکن چیزی کم و کسر نباشه…!!!
بهزاد بدون حرفی پوشه را گرفت و مشغول شد.
ترانه بلند شد و از عمد قصد رفتن کرد که شهریار مانع شد و ت
او را برای شام نگه داشت….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی🙂🌹 مرسیییی ❤️🤍
❤️🤍
داره انگاری قشنگ مشنگ میشه نویسنده جون مرسی ،زنده باشی ،قلمت خوبه ادامه بده به امیدموفقیت روزافزونت عزیزم فقط پارتا رو یکم طولانی ترکن خیلی کمه وخب اگه میشه زودتر پارت بزار ،🙏👏