وجود ماهرخ در هم لرزید.
دیوانه شد.
اشکش هایش بند رفتند و حیرت زده نگاهش به صفحه گوشی بود و پیام مهراد….!!!
دیگر حالش دست خودش نبود.
او هم این روزها را تجربه کرده بود و نمی گذاشت مهگل هم ماهرخ دیگری شود…
مهگل با دیدن حالش ترسید.
صورت سرخ ماهرخ و چشمان بی قرارش اوج دردش را فریاد می زدند.
باید به سراغ ان پیرمرد می رفت…
باید می دید کوتاه آمدن در برابر مهراد، باعث چه فاجعه ای شده است…؟!
به سمت اتاقش رفت و نفهمید چه پوشید.
از پله ها پایین رفت.
مهگل خواست جلویش را بگیرد اما نتوانست…
-ماهرخ… آبجی کجا میری…؟!
ماهرخ چنگی به سوییچ ماشینش زد و مهگل رو به رویش ایستاد و باز سعی کرد جلویش را بگیرد…
-آبجی نرو… حالت خوب نیست…!!!
ماهرخ پسش زد و از خانه خارج شد.
حالش خوب نبود.
داغون و دل شکسته بود.
تپش قلبش دیوانه وار بود.
باید قرصش را می خورد ولی نخورده بود.
دستان لرزانش را محکم دور فرمان پیچید و با تمام توان پا روی گاز گذاشت و رفت…
مهگل با ترس سمت صفیه برگشت و گفت: زنگ… زنگ حاج شهریار بزن صفیه خانوم… آبجیم داشت سکته می کرد…
صفیه با ترس سمت تلفن رفتو شماره اش را گرفت…!!!
****
با غضب و داغان وارد عمارت شهسواری ها شد.
به تندی از ماشین پیاده شد وداخل ساختمان رفت…
ماهرخ خدمتکار را کنار زد و سمت اتاق حاج عزیز الله خان خواست برود که صدای شهناز سوهان روحش شد…
-آهای دختره بیشعور چطور جرات می کنی مثل گاو سرت و بندازی پایین و بیای توی این خونه…!
چشم بست و با همان چشمان سرخ شده و حالی خراب رو به شهناز گفت: در دهنت و گل بگیر شهناز… بابات کجاست…؟!
شهناز نزدیکش شد و با حرص دست توی سینه اش زد که دخترک عقب رفت اما ماهرخ آنقدر وجودش لبریز از خم بود که انگار توانایی جسمی هم بالا رفته بود.
خودش را کنترل کرد تا نیفتد و سپس همان حرکت شهناز را جبران کرد و زن را جوری هول داد که روی زمین افتاد…
-سر به سرم نذار شهناز… گورت و گم کن…!!!
و خواست بالا برود که صدای عصای حاج عزیزالله خان را شنید…
نگاه پر خشم و شکسته ماهرخ روی حاج عزیزالله خانی نشست که همچنان مقتدر و محکم بود.
ان عصا هم بیشتر جنبه فخرفروشی داشت…
ماهرخ سمتش رفت…
دوست نداشت با این پیرمرد رو در رو شود.
دوست نداشت اصلا در این عمارت باشد ولی به خاطر مهگل مجبور بود….!!!
-می خواستم باهاتون حرف بزنم…!
محکم گفته بود که در دید پیرمرد او گلرخی دیگر ظاهر شده بود و همانقدر جسور و زیبا…!!!
شهناز که از حرص و حس تحقیری که بهش دست داده بود، با لحنی بی ادبانه گفت: آقاجون این دختر یه حرومزاده اس که با ورودش توی این خونه همه جا رو به نجاست کشیده…. بندازینش بیرون….!!!
نگاه پر اخطار و جدی حاج عزیزالله خان روی دختر نادانش نشست…
ماهرخ عصبی بود و حرف های شهناز برایش گران تمام شد که با خشم و طوفانی که درونش به پا شده بود، سمت شهناز برگشت….
-بهتره دهنت و ببندی وگرنه نمی تونم تضمین کنم که قاتلت نشم….؟!
شهناز جا خورد.
حاج عزیزالله خان خنده اش گرفت اما مثل همیشه هیچ چیز از صورتش مشخص نبود…
هنوز نگاه وحشی ماهرخ روی شهناز بود که پیرمرد عصازنان پایین آمد و بالاخره نگاه دخترک معطوف پیرمرد شد….
-بریم کتابخونه….!!!
****
-چرا بهم زنگ نزدی نصرت….!؟!
نصرت تابی به سبیلش داد: زنگ زدم بهتون حاج آقا ولی جواب ندادین…!!!
شهریار فرمان را چرخاند و گفت: جلسه داشتم، گوشیم سایلنت بود… باشه دستت درد نکنه من میرم عمارت…!!!
دلش به تب و تاب افتاد.
چه شده بود که ماهرخ به عمارت رفته بود…؟!
اصلا ماجرای مهراد و مهگل چه بوده که او را آشفته کرده بود و حتی بیشتر از خود مهگل، حالش بد بود….
به ماهرخ زنگ زد اما گوشی را جواب نداد.
با فکری مشغول و دلی نگران تا عمارت رفت و بدون توجه به شهناز و شهین وارد سالن شد…
-کجا داداش به سلامتی…؟! قشون کشی کردین…؟!
شهریار کلافه گفت: آقاجون کجاست…؟!
شهناز با نفرت گفت: با اون دختره حرومزاده توی کتابخونه هستن….!!!
شهریار دستانش را مشت کرد و با نگاهی پر اخطار رو به خواهرش گفت: احترامت واجبه شهناز ولی حق نداری کوچکترین بی احترانی به زنم بکنی… این بار آخره که بهت اخطار میدم…
گفت و سمت کتابخانه رفت…!!!
در زد و بعد در را باز کرد و با دیدن صحنه پیش رویش دلش ریخت…
ماهرخ در حالی که نمی توانست نفس بکشد روی زانوهایش افتاده بود و صورتش هر لحظه کبودتر می شد…
-یا حضرت عباس… ماهرخ…. ماهرخ…؟!!!
حاج عزیز هم رنگ به رو نداشت و بیشتر با دیدن این حال ماهرخ مات شده بود…
شهریار به کنار ماهرخ رسید و دخترک را در آغوش کشید…
سیلی به گوشش زد…
-ماهرخ… نفس بکش… نفس بکش لعنتی….!!!
ماهرخ داشت جان میداد تا نفس بکشد…
شهریار دست زیر زانویش انداخت و دخترک را روی کاناپه گذاشت و خیلی سریع از جیب کتش قوطی قرصش را بیرون کشید و دانه ای از ان را بیرون آورد و داخل دهان ماهرخ گذاشت…
دوباره دچار حمله عصبی شده بود.
لیوان آبی ریخت و با زور به خوردش داد…
نگاهش به چهره رنگ پریده ماهرخ بود.
اشک از گوشه چشم دخترک راه گرفت و بعد لا به لای موهایش گم شد.
ماهرخ از میان نگاه تار شده اش، او را دید…
-شه…. ریار…؟!
شهریار تبسمی کرد: جونم ماهی…؟!
-نمی… خوام… بخوا… بم….!!!
-بخواب عزیزم… بیدار شدی حرف می زنیم…!!!
چشمان ماهرخ بسته شد….
از ذهن مرد گذشت چه دردی در وجودش بود که این گونه حالش خراب می شد…؟!
انگار ان قرص حکم آرامش رل داشت که باعث شد به خواب عمیقی فرو برود….!!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه حرف نداره ممنون از شما نویسنده عزیز
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤