حاج عزیز با عصبانیت عصایش را به زمین کوبید: برام معما طرح نکن شهریار، حرف اصلیت و بزن…!!!
شهریار اخم کرد.
او هم همان اقتدار و نفوذ ناپذیر بودن حاج عزیزالله خان شهسواری را به ارث برده بود.
خیلی محکم گفت: مهگل باید بره چون تهدیدیه برای ماهرخ… ماهرخ از خودش برای مهگل گذشت تا زن من بشه… باز هم برای مهگل از خودش می گذره ولی از الان به بعد من در کنارشم و نمیزارم کوچکترین خاری به پاش بره…. مهگل هم بر میگرده پیش مادرش…!!!
-من اون همه به در و دیوار نزدم تا مهگل رو ازش بگیرم….!!!
شهریار پوزخند زد: شما بدترین کار رو در حق این دو دختر کردین…!
حاج عزیز تیز نگاهش کرد اما شهریار رک تر از ان بود تا زیر یوق پدرش باشد…
-شما با خودخواهی تمام باعث و بانی این حال بدشون هستین…. مهگل باید هرچه سریعتر پیش مادرش برگرده وگرنه خودم دست به کار میشم….!!!
حاج عزیز زیر بار نرفت….
-از کجا معلوم مادرش اون و بخواد…؟!
-هیچ مادری نیست که بچش رو نخواد…!!!
و در میان حال خرابش نگاهش به ماهرخ می افتد که در جایش تکانی خورد…
سمتش قدم تند کرد و کنارش زانو زد.
حاج عزیز با دیدن این دل نگرانی لبخندی روی لبش شکل گرفت….
شهریار، عاشق ماهرخ شده بود آنقدر دوستش داشت که حتی ندیده بود برای صدف همچین کارهایی بکند….!!!
– ترتیب اومدن گلشیفته رو میدم…!!!
شهریار در حینی که صورت ناز ماهرخ را نوازش می کرد، گفت: خیلی هم عالی حاج عزیزالله خان… مهراد نباید از وجود این دوتا خواهر برای سواستفاده کردنشون از یکدیگر استفاده کنه…. جای مهگل پیش مادرش امنه….!!!
پلک هایش لرزید و چشم باز کرد.
با حس دست داغی روی صورتش، کمی هوشیارتر شد و نگاهش بالا آمد…
-شه… ریار….!!!
شهریار لبخندی زد: جون شهریار خانومم…. چت شد یهو….؟!
اخم ظریفی روی پیشانی ماهرخ نقش بست.
ذهنش شروع به پردازش کرد و با یادآوری مهراد و مهگل نیم خیز شد که شهریار جلویش گرفت…
-مهراد…؟!
-هیش فعلا استراحت کن، خودم بعدا به حسابش می رسم….
-اما….
-امایی وجود نداره ماهرخ…. نمی زارم آسیبی بهت برسه…!!!
ته دل ماهرخ گرم شد.
شهریار پشت بود.
بودنش در ان عمارت یعنی اینکه حواسش به او هست…!!!
با لبخندی که سعی داشت روی لبش به نمایش بگذارد، گفت: بریم خونه…!!!
با کمک شهریار بلند شد.
نگاه نافذ حاج عزیزالله خان رویش سنگینی کرد که دخترک سمت پیرمرد چرخید و با بی حالی گفت: مهراد رو… از من و خواهرم…. دور کن… نزار… قاتل بشم…!!!
پشت کمر شهریار به عرق نشست که با شنیدن این حرف خیلی سریع اخم هایش در هم شد…
ماهرخ توجهی نکرد و تمام زورش را زد تا حال بدش را مخفی کند، اما لعنت به حملات عصبی و قرص هایش…!!!
به زور سرپا شد که شهریار دست دور کمرش انداخت و گفت: به خودت فشار نیار…!!!
دخترک کنایه زد: من… مرض ندارم به خودم… فشار بیارم… فقط… مهراد رو نمی خوام… ببینم…!
حاج عزیزالله خان از روی صندلی اش بلند شد و عصا زنان سمت ماهرخ آمد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: مهگل میره پیش مادرش…!!!
ماهرخ جا خورد.
نگاه ناباورش را سمت شهریار چرخاند که مرد گفت: برای امنیتش بهتره که پیش مادرش باشه…!!!
ماهرخ پوزخند زد: خوبه… خیلی هم خوبه… اما دیره، دیره جناب حاج شهسواری…. اونقدر دیره که مهگل چهره مادرش رو هم از خاطر برده…. این می دونی یعنی چی…؟!
شهریار پر اخطار گفت: ماهی حالت خوب نیست…؟!
خنده تلخی روی لبانش نقش بست و چشمانش به اشک نشست.
این ماهی گفتن ها جدیدا به دلش می نشست.
-حالم خیلی وقته خوب نیست… یه دختر تحت هر شرایطی به مادرش نیاز داره شهریار…. درسته ده ساله مامانم و ندارم اما من خیلی خوشبخت تر از مهگلی بودم که نه پدر داشت نه مادر…!!!
سپس سمت حاج عزیزالله ان برگشت و گفت: همیشه خودخواه بودی و هستی…!!!
شهریار زودتر به حرف آمد: من خواستم مهگل برگرده پیش مادرش…!!!
ماهرخ فقط نگاه کرد.
حرفی نداشت چون آنها هرکاری می خواستند، انجام می دادند…
سپس سمت در خروجی رفت و آخرین حرفش را زد: امیدوارم از این راهکاری که دارین خرج می کنین، پشیمون نشین چون مهراد پست تر و کثیف تر از این حرفاست…
گفت و از در خارج شد و شهریار هم به دنبالش رفت.
و بدون هیچ حرف و سخنی از عمارت خارج شدند…
*
چشمان مهگل درخشید.
ماهرخ ستاره های داخل چشمانش را دید و لبخند زد…
-چیه خوشحال شدی…؟!
مهگل اشکش چکید: بالاخره داره آرزوم براورده میشه ماهرخ، می خوای خوشحال نباشم….؟!
ماهرخ به پشتش دستش زد و گفت: خوبه… خیلی خوبه که مادرت رو داری…! این نشون میده چقدر خوشبختی…!!!
چشمان مهگل کدر شد.
او طعم بی مادری را چیشده بود که صدای خسته خواهرش دلش را به در آورده بود…
-خوبه که هستی ابجی…!!!
ماهرخ از پشت میز بلند شد و ان را دور زد و کنار مهگل ایستاد و او را مجبور کرد، بایستد و بعد در کمال حال بدش و دلتنگی او را بغل کرد و گفت: تو هم همینطور مهگل….!!!
صفیه با دیدن این صحنه احساساتی شد و با لبخند گفت: خدا برای هم حفظتان کنه… الهی که همیشه سلامت باشین… خواهر خیلی خوبه…. قدر هم رو بدونین…!!
سیگار را توی زیر سیگاری خاموش کرد.
آدم سیگاری نبود اما گاهی برای آرام شدن می کشید.
این روزها فکرش درگیر ماهی اش بود.
ماهی اش…؟!
این اسم با تمام کوچک و نقلی بودنش عجیب طوفان در دلش برپا می کرد که خود در عجب بود.
ان کوچولوی دوست داشتنی داشت جایش را در دلش باز می کرد، هرچند که خیلی وقت بود آنجا حضور داشته اما باورش نداشت…
لب تاب را باز کرد اما حوصله کار و سرو کله زدن با ان اعداد و ارقام ها را نداشت.
دلش آرامش می خواست…
آرامشی از جنس همان ماهی که بدجور او را در دنیای عسلی رنگ چشمانش غرق کرده بود….
ماهی چشم عسلی…!!!
اسم بانمک و زیبایی بود….!
تقه ای به در خورد و بعد در باز شد.
بهزاد بود.
صدای شادش، لبخند کوچکی روی لبش نشاند…
-چطوری حاجی…؟!
اخم کرد: صد دفعه گفتم دوست ندارم بهم بگی حاجی…!!!
بهزاد شانه بالا انداخت: به من چه می خواستی نری حج که حاجی نشی….!!!
با حرص نفسش را بیرون داد.
بهزاد آدم شدن در کارش نبود.
-یکم آدم بودن به هیچ جا بر نمی خوره…!!!
بهزاد خندید.
این روزها بهزاد بیشتر از همیشه می خندید و چشمانش برق داشتند…
برقی که روی حالاتش تاثیر زیادی گذاشته بود.
-چیه کبکت، خروس می خونه….؟!
بهزاد از یادآوری ترانه خنده اش گرفت و به آنی برق چشمانش بیشتر شد.
-خیلی تابلوئه…؟!
-خیلی…!!!
بهزاد سر پایین انداخت: شاید باورت نشه اما گیر یه آتیش پاره ای افتادم که زندگی برام نذاشته…؟!
ابروهای شهریار بالا رفت: آتیش پاره…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اصن مغزم داره ارور میده از این رابطه فامیلی پیچیده اینا😑😐
دقیقاااا اگ عزیزالله خان بابای شهریاره چطوری مامان ماهرخه؟
فک کنم گلرخ خواهر بابای شهریاره
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
فاصله سنی ماهرخ و حاجی چقدره ؟
فک کنم ۱۳ سال
ماهرخ ۲۵ حاجی ۳۸