خنده ام را از حالت بامزه اش کنترل کردم…
– به خاطر اینکه اتفاق افتاده…؟!
نگران شد..
– چی شده…؟!
نمی دانم چگونه مطرح کنم…؟!
با خجالتی که دست خودم نیست، گفتم: حاج خانوم شدم، رفت…!!!
چشمانش درشت شد…
-واقعا جدی میگی…؟!
خنده ام گرفت…
-شک داری، می خوای دستمال بیارم برات تا باورت بشه…؟!
-مگه دستمالم نگه داشتی…؟!
دیگر دست خودم نیست و بلند می خندم…
-نه دیوانه…!!!
-راست راستی زنش شدی…؟!
پا روی پا انداختم و با بدجنسی گفتم: اون که آره اما گفتم باید هرچه زودتر عقد کنیم… یه دفعه دیدی بی اسم تو شناسنامه شکمم بالا اومد…!!!
کم کم ترانه از بهت در آمد و لبخند عمیقی روی لبش نشست…
-پس حاج آقاتون بالاخره دست به کار شد… والا دیرم دست به اقدام زد…!
چشم درشت کردم…
-وا مگه دست خودشه…؟!
ترانه خواست حرف بزند که گارسون با دو قهوه و کیک شکلاتی مثل همیشه کنارمان ایستاد و ان ها روی میز گذاشت..
تشکر کردیم و ترانه گفت: آره عزیزم دیگه داشت باورم می شد حاجیتون یه مشکلی داره… مگه میشه یه دختر خوشگل و ترگل ورگل پیشت باشه و سنسورات فعال نشه…؟!
سری به تاسف تکان دادم…
-بیچاره بهزاد که باید تو رو تحمل کنه…!
پشت چشمی نازک کرد: بهزاد از خداش باشه که خانومش قرار نیست کار امروز و به فردا بنداره…!!!
خنده ام را باز رها کردم…
-خیلی بیشعوری ترانه…!
کمی خودش را جلو کشید…
-خیلی خب حالا… برام تعریف کن ببینم چی شده…؟!
خجالت کشیدم…
حسم شیرین بود…
دو دستم را به بدنه فنجان گرفتم…
-نمی دونم حس و حالم چیه اما احساس می کنم دلم نمی خواد شهریار رو از دست بدم…!
-اون که آره… از دست بدی باید بشینی غصه بخوری…!
-خب حالا تو هم…
-خب بعدش…؟!
-خب چه بعدی دیگه، یه هفته فقط من بودم و شهریار… اون اتفاق برام شیرین بود و شیرین تر از اون داشتن شهریار هست … باورت نمیشه نگاهش بهم خاص تر شده ترانه… اونقدر خوشگل نگام می کنه که بعضی وقتا هم خجالت می کشم هم تنم تو حرارت نگاش میسوزه…!!!
ترانه خندید.
دستم را گرفت…
-این یعنی داری عاشق میشی…! یعنی داری با تموم وجودت حس دوست داشتن رو تجربه می کنی… برات خوشحالم ماهرخ… خیلی خیلی خوشحالم…!!!
چشمانم به اشک نشست…
-دوسش دارم ترانه… از صبح تا حالا دلم تنگشه…!!!
-قربون دلت برم… مبارکت باشه…!!!
اشک پایین آمده را پاک کردم و برای مهربانی ترانه خندیدم…
چه خوب بود ترانه بود…
-به نظرت بهش زنگ بزنم…؟!
چینی به دماغش داد…
-بعضی وقتا به به عقل نداشتت شک می کنم… خب زنگ بزن اون بنده خدا رو هم از دلتنگی دربیار… باورت نمیشه حرف زدن باهاشون معجزه می کنه اما قبلش یکم ناز و عشوه بیا که همیچین دلبریت کامل شه…!!!
ترانه عجیب توی مخ زدن استاد بود که داشت درس هایی را هم به من می داد…!!!
نتوانستم به میل سرکشم غلبه کنم و شماره شهریار را گرفتم..
ذوق داشتم اما هرچقدر بوق خورد، تماسی وصل نشد…
دوباره گرفتم اما باز هم جواب داده نشد.
ترانه که نگاهش به من بود، ابرویی بالا انداخت…
– شاید نتونسته جواب بده…؟!!
شانه ای بالا انداختم: شاید…؟!!
اما خدا می دانست تا چه حد دلم می خواست صدایش را بشنوم…!!!
ترانه لبخند زد و برای دلداری ام گفت: خب ولش کن، یکی از بچه ها تولد گرفته… میای…؟!
-خاطره خوبی از این دورهمی ها ندارم…
-خیالت راحت شاهین نمیاد…!!!
چینی به دماغم دادم…
– حتی از شنیدن اسمش هم کهیر می زنم…!!!
-خیلی خب اگه نمی خوری پاشو… کاوه پیام داده نمی تونه مامان رو ببره دکتر… خودم باید ببرمش…!!!
خندیدم…
-دقیقا خیلی وقته کاوه رو ندیدم…! حتی کارگاهم نیومده…!!!
ترانه سوییچش را از داخل کیفش بیرون آورد…
-داداشم عاشق شده…!!!
****
حس و حالم را هم خودم درک نمی کنم…
نگرانم…!
نگران مردی بودم که از صبح تا حالا نیست و هرچه زنگ زدم، جوابی نگرفتم…!!!
دلم شور می زد.
بهانه گیر شده بودم…
نگاهم به ساعت کشیده شد.
ساعت دوازده بود و هنوز شهریار نیامده بود.
باز هم زنگ زدم اما باز هم بی جواب ماند…
کم مانده بود گریه کنم…
حتی حوصله شهیاد و مزه پرانی هایش را هم نداشتم و خیلی زود به بهانه خواب خودم را به اتاق مشترکمان رساندم و منتظر شدم…
آنقدر به انتظار نشستم تا کم کم چشمانم گرم شد اما با صدای در ناگهان هوشیار شدم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میدونم بی فایدست ولی میشه پارتا رو طولانی تر کنین 🌹
خیلی کم بود واقعا به جای اینکه زیاد کنی پارک رو کم میکنی