رمان دونی

 

 

 

 

شهریار و حتی خود ماهرخ از لحن بی ادبانه اش متعجب شد که هر دو جا خورده نگاه یک دیگر کردند…

 

شهریار آنقدر بهش برخورده بود که عصبانی شد و با نگاهی ترسناک برای دخترک خط و نشان کشید…

 

-همین الان ازم عذر خواهی می کنی…!

 

ماهرخ پوزخند زد: عمرا حاج آقا…!!!

 

شهریار سرش را تکان داد و با جذبه گفت: باشه خودت خواستی…!!!

 

 

و خیلی شیک و قاطعانه سمت پالتوی ماهرخ رفت و ان را برداشت، سپس سمت کشو پاتختی رفت و ان را بیرون کشید و با برداشتن قیچی، ان را لبه پالتو گذاشت و قیچی کرد…

 

دهان ماهرخ باز مانده بود…

-تو… تو… چیکار… کردی… شهریار…؟!

 

 

شهریار قیچی و پالتو پاره شده را روی تخت پرت کرد…

-هیج وقت سعی نکن بدون فکر حرف یا کاری انجام بدی… این لباس بود اما بعضی وقت ها ممکنه غیر قابل جبران باشه…!!!

 

 

ماهرخ دیگر نتوانست تحمل کند.

ان پالتو را خیلی دوست داشت…

جیغ کشید…

– شهریار ازت متنفرم… ازت متنفرم… از تموم شهسواری ها بدم میاد…

 

 

شهریار این بار فاصله را به صفر رساند و او را در آغوش گرفت و سینه به سینه اش شد… دست روی دهانش گذاشت تا صدای دادش بیرون نرود اما ماهرخ سلیطه تر از ان بود که کوتاه بیاید…

 

-آروم باش دختر… صدات میره بیرون…. ماهرخ…؟!

 

تقلا کرد اما وقتی حریف مرد نشد با عصبانیت و خشم پای راستش را به ساق پای شهریار زد که درد تو وجود مرد پیچید و دستش شل شد…

 

-اخ… وحشی…!!!

 

 

ماهرخ نفس عمیقی کشید و با حرص گفت: وحشی تویی و اون دوتا خواهرای عجوزت…!!! ولم کن لامصب… ولم کن…!!!

 

 

شهریار او را محکم گرفته بود اما انگار دخترک چموش تر از این حرف ها بود که وقتی دید حریفش نمی شود، با مکثی نگاهش کرد و سپس لب روی لبش گذاشت…!!

 

 

 

 

 

داغی لب هایش و فشار ان، دخترک را کیش و مات کرد.

حرکت نمی داد اما لبهایش را محکم روی لب های دخترک فشرد.

درد پایش آنقدر نبود که نتواند تحمل کند ولی خوب توانست ماهرخ افسار گسیخته را رام کند…

 

 

این روی ماهرخ را خیلی وقت بود، ندیده بود.

تمام وجودش حرارت گرفت و میل بوسیدن ماهرخ بیشتر و بیشتر شد…

 

دستان داغش دور پهلوی دخترک مشت شد و او را تخت سینه اش چسباند و لب هایش را به حرکت دراورد…

 

 

به آنی دخترک به خود آمده و قصد جدا شدن داشت که شهریار نگذاشت و بلافاصله دستانش را پشت سر ماهرخ گذاشت و با حرص و دلتنگی بوسید…

 

 

بوسیدن و مک زدن های طولانی، لب هایش را به درد اورده بود که با هر حرکت مرد روی لب هایش اخ پر دردش توی دهان شهریار خالی می شد و او را مست تر می کرد…

 

تن ماهرخ سست شده توی آغوش شهریار رها شد که مرد لحظه ای جدا شد و هر دو با استشمام هوا، جانی دوباره گرفتند…

 

 

زبان ماهرخ به کل بسته شد و اصلا یادش رفت که داشت با شهریار کلکل می کرد…!

 

شهریار با دیدن چشمان مخمور و گیج ماهرخ لبخند زد…

-بوسیدنت خیلی خیلی شیرینه ماهی…!!!

 

 

ماهرخ سعی کرد روی پا بایستد و به سختی خودش را نگه داشت.

 

فاصله گرفت و زبانی روی لبش کشید…

اخم کرد…

-دی… گه… دیگه… حق نداری… ببوسیم…!!!

 

 

ابروی شهریار بالا رفت.

-مگه میشه زنت و نبوسی…؟!

 

 

ماهرخ تمام توانش را جمع کرد.

افکار درهم و برهمش را هم جمع و جور کرد و با اخطار گفت: به زودی مدت صیغه تموم میشه و دیگه زنی نداری تا ببوسیش…!!!

 

 

 

 

خنده از روی لب های مرد رفت و اخم هایش درهم شد…

تیز نگاه ماهرخ کرد و با تن صدای جدی که با حرص قاطی بود، گفت: بهتره حرف دهنت و مزه مزه کنی ماهرخ…! بهت اخطار میدم با احترام برخورد کنی وگرنه…

 

 

ماهرخ پوزخند زد: وگرنه چی…؟! میزنی تو دهنم…؟!

 

 

شهریار هم تند شد.

بیش از حد بهش برخورده بود.

-دقیقا میزنم توی دهنت و زبونت و از حلقومت می کشم بیرون…!!!

 

 

ماهرخ جا خورد..

انتظار این جواب را نداشت.

حرص کرد و غرید: تو غلط می کنی با من این جوری حرف میزنی…؟! تو کی هستی که به خودت اجازه میدی اینجور صحبت کنی…؟!

 

 

شهریار در حالی که جدی و طولانی نگاهش می کرد، کوبنده گفت: من شوهرت، دقیقا دارن جواب بی احترامیت و میدم….!!!

 

-شوهر…؟! فکر نمی کنی از این نسبت یکم دور باشی…؟!

 

شهریار دست در جیب فاصله را کم مرد…

-چه دور چه نزدیک تو زنمی…! مهم تر از همه با من زن شدی و پس بدون من شوهرتم…چه موقت باشه چه نه…؟!

 

 

ماهرخ با حرص سری تکان داد…

-آفرین جناب شوهر… پس خوبه که به زودی این نسبت از روم برداشته میشه حتی اگه زن شدنم به دست تو بوده، هرچند برای من می تونه فرقی بین تو یا مرد دیگه ای نباشه که…

 

 

ساکت شد و به عمد حرفش را خورد تا واکنش شهریار را ببیند…

دوستش داشت اما اینکه بخواهد زیر سلطه او باشد، هرگز غرورش اجازه نمی داد… سال ها مستقل بوده و دوست نداشت اسیر و برده باشد…

 

 

شهریار سرخ شد…

درست غیرتش را نشانه گرفته بود…

از چشمانش آتش شعله می کشید…

رگ گردن و پیشانی اش چنان نبض زد که لحظه ای دخترک حیرت کرد اما با نعره ای که شهریار زد، دخترک روح از تنش پرید…

 

 

-ماهــــــــــــــــرخ دهنت و ببند…. دست روی غیرتم نذار که دودش تو چشم خودت میره… تو بخوای به یه مرد دیگه حتی فکر یا نگاه کنی، نمی زارم نفس بکشی…!!! پس نخواه که غرور و غیرت من رو نشونه بگیری چون من سر ناموسم با هیچ کس شوخی ندارم…!!!

 

 

ماهرخ ترسیده بود اما نخواست کم بیاورد…

-پس جوری رفتار نکن تا حرفی بزنم که واقعا لایقته…!!!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kmkh
Kmkh
1 سال قبل

الان چند روزه که پارت نیومده🥲

Kmkh
Kmkh
1 سال قبل

چرا پارت نمیاد

neda
عضو
پاسخ به  Kmkh
1 سال قبل

فاطمه نیستش
چن روزی..
اگه تونست میاد میذاره
اومدم براتون پارت جبرانی میذاره

...
...
پاسخ به  neda
1 سال قبل

داره یه هفته میشه
چرا پس پارت نمیزارن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

neda
عضو
پاسخ به  ...
1 سال قبل

ادمین نیستش..
اومد براتون جبرانی میذاره..

Kmkh
Kmkh
پاسخ به  neda
1 سال قبل

درسته مرسی

neda
عضو
پاسخ به  Kmkh
1 سال قبل

☺️❤️

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

پس چرا پارت نداریم هیچ جا؟؟

:///
:///
1 سال قبل

چرا مردا هرچی میشه پای غیرتشون میاد وسط :/
اصن به خودشون چ حقی میدن ک درباره ی بعد اتمام صیغه یا بعد طلاق حرف از غیرت بزنن 😑
ولی رمان قشنگیه😍🤌

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

چقد کم

Mobina Solite
Mobina Solite
1 سال قبل

عالی بود یکن بیشتر کن هیجان رو

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x