به نصرت سپرده بود تا از کارهایشان سر در بیاورد.
وقتی بهزاد هم از مشکوک بودن ترانه گفته، پس باید می فهمیدند چه نقشه ای زیر سر دارند…
دو سه روزی از بحثی که داشتند، گذشته و ماهرخ سرسنگین با شهریار برخورد می کرد.
با پوشیدن لباس های باز و کوتاه عملا داشت لجبازی می کرد.
شهریار تمام سعی اش را کرده بود تا صبوری کند اما انگار این دخترک سرکش و یاغی تر می شد…
دست و دلش به کار نمی رفت.
دلش شور می زد.
یک چیزی اذیتش می کرد.
قصد داشت تمام جلساتش را کنسل کند و برود خانه… بعد بنشیند با ماهرخ عاقلانه حرف بزنند…
با یک تصمیم آنی بلند شد و بعد از برداشتن وسایلش و قصد خروج از اتاق، موبایلش زنگ خورد.
ان را از جیبش بیرون کشید و با دیدن شماره نصرت سریع تماس را وصل کرد.
– بگو نصرت…!
نصرت با نگاهی به دور و اطراف گفت: ماهرخ خانوم و دوستشون لباس مهمونی پوشیدن و اومدن یه جایی خارج از شهر… انگار مهمونی دعوتن ولی…
شهریار اخم کرد.
– ولی چی نصرت…؟!
-ولی زیادی جاش پرته اقا…! یه جورایی انگار می خوان کسی متوجه مراسمشون نشه… نمی دونم اصلا حس خوبی ندارم… اما میرم پرس و جو می کنم….
– خیلی خب لوکیشن رو برام بفرست…!
شهریار تماس را قطع کرد و زنگ بهزاد زد…
-کجایی بهزاد…؟!
بهزاد ماند.
– بسم الله… چی شده داداش…؟!
-یه لوکیشن برات می فرستم و از دوستات بخواه که ریز و درشت صاحبش رو برام دربیاره…!!! ماهرخ و ترانه رفتن اونجا…!!!
بهزاد هم عصبانی شد… فقط خدا به داد ترانه برسد…!!!
-بفرست… ته و توش رو درمیارم….. احتمالا میخوان با رفتنشون حرصمون بدن…!!!
شهریار نفس خسته اش را بیرون داد…
– این ماهرخ حواس برام نذاشته… فقط زود خبرم کن چون اصلا دوست ندارم با سر و وضعی نامناسب از لج من تو اون مهمونی ظاهر بشه…!!
خون خون بهزاد را می خورد.
فقط دستش به ترانه می رسید، قطعا نفسش را می برید… ماهرخ را هم بی جواب نمی گذاشت…!
موقعیت را پیدا کرده و شخصا به دنبال شهریار رفت.
شهریاربه محض نشستن در ماشین، نگاه چهره درهم بهزاد و صورت سرخش کرد…
-خب چی پیدا کردی که این قدر عصبانی…؟!
بهزاد پوزخند زد: یادته در مورد یه پرونده ای برات گفتم که چند سالی دنبالشونیم اما هر دفعه به در بسته می خوردیم…؟!
-خب…؟!
-حالا دقیقا این دوتا نفهم رفتن اون مهمونی و دل من داره میاد تو دهنم که مبادا اتفاقی براشون بیفته…!!!
دل شهریار فرو ریخت.
اصلا دوست نداشت به چیزی که بهزاد می گفت حتی فکر کند…
-از کجا اینقدر مطمئنی…؟!
بهزاد راهنما زد و فرمان را چرخاند.
– لوکیشنی که دادی با ماموریت یکی از نفوذی هامون تو اون مهمونی کوفتی یکی بود…
سپس با اعصابی خورد و پر خشم داد زد و محکم به فرمان کوبید…
– نباید برن تو اون خراب شده… نباید برن…!!!
شهریار نگران شد.
– مثل آدم حرف بزن بهزاد تو اون خراب شده چه خبره…؟!
-هر کثافت کاری که فکرش و بکنی…! ادمای خوبی اونجا نیستن شهریار…!
اینبار شهریار عصبانی شد…
-مثل ادم حرف بزن، بفهمم چی شده…؟!
-ادمایی که اونجان جز پول و قدرت هیچی براشون مهم نیست…
– بهزاد یعنی چی؟ چه خاکی تو سرم شده…؟!
بهزاد با خشم گفت: قاچاق دختر…!!!
شهریار با اخم هایی گره کرده داخل ماشین نشسته و منتظر خبری از نفوذی مردی بود که بهزاد می گفت.
هیچ وقت نفهمید بهزاد چرا پلیس بودنش را از همه مخفی کرده…؟!
بهزاد هم دل تو دلش نبود. دلش شور ماهرخ و ترانه را می زد…!
بالاخره بعد از یک ساعت توانست با ان دوست نفوذی اشان تماس بگیرد…
با شنیدن الو گفتن مرد خیلی جدی و محکم گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم… دوتا دختر اون تو هستن که برای من خیلی مهمه هرچی سریعتر از اون خراب شده دربیان…!!
– مشخصات…؟!
– یه دختر قد بلند با چشمایی عسلی و موهای خرمایی لباس سبز رنگی هم تنشه و یه دختر با موهای مشکی و فر، چشم و ابرو مشکی لباس قرمز تنشه…!!
-فکر کنم پیداشون کردم با یه مرد دارن حرف می زنن…!!
خون به مغز بهزاد رسیده و نرسیده از لای دندان های کلید شده اش غرید: همین حالا بفرستشون بیرون…!!
-اینجا اومدنت با خودته و رفتنت با خدا اما سعی خودم و می کنم که بفرستمشون بیرون… در ضمن شنود رو هم فعال کردم… امشب معاملشون جوش می خوره…!!!
– میگم پیگیری کنن… دمت گرم، یاعلی…!!!
تماس را بلافاصله قطع کرد و نفسش را به سختی بیرون داد…
شهریار نگاهش کرد.
– من هنوزم نمی فهمم چطور می تونی هم پلیس باشی هم تاجر…؟!
بهزاد سمت شهریار چرخید: همونطور که تو می تونی همزمان هم تاجر باشی و چند جای دیگه هم سهامدار که از قضا پول خوبی هم به جیب می زنی…!!!
– خب چی شد؟! جی گفت…؟!
بهزاد با تمام نگرانی اش نیشخندی زد: اونا که هر جور شده از اون خراب شده میان بیرون ولی تو فکر تنبه باش… بدجور باید برای این سهل انگاری گوشش رو بپیچونی…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اوم چرا اینقدر کوتاه
کوتاه بود؟🥺🥺