نمی دانم چه شد اما جا خوردم…
یک چیزی مثل حضور صنم ته دلم را خالی کرد و آزارم داد.
اخم ظریفی روی پیشانی نشست.
خواستم عقب بکشم که شهریار متوجه شد.
بوسه سریعی روی لبم کاشت و توضیح داد: می خوام خیالم از بابت بودنت راحت باشه…!!!
دلیل مسخره اش وجودم را آتش زد.
بهانه می آورد اما من متوجه بی قراری اش بودم…
او من را داشت و من تمام خودم را به او داده بودم پس این حرفش…!!!
نتوانستم تحمل کنم و خودم را عقب کشیدم.
شهریار جا خورد.
-دلیلت مسخره اس… حس می کنم از چیزی ترس داری شهریار…!!!
شهریار اخم کرد…
– چه ترسی..؟!
صدایش خشدار بود.
جدی نگاهش کردم.
-نمی دونم تو باید بگی…!!!
نوچی کرد و زیر لب اسم خدا را چند بار گفت.
دستی روی صورتش کشید.
-نکن ماهی… تو دیگه خون به دلم نکن… مرحم باش و فاصله نگیر لعنتی….!
تن صدایش بالاتر رفت.
– فاصله نگیر لعنتی… خسته ام، آرامش می خوام…!!!
حدسم درست بود.
شهریار پر بود از ناگفته هایی که بی نهایت اذیتش می کرد اما حرفی به زبان نمی آورد.
او حتی من را به عنوان همسرش کسی که یعنی قرار است شریک غم و شادی در زندگیش باشد، قبول ندارد…
دو قدمی عقب رفتم.
– نمی دونم چته؟! سر از کارهای تو و بهزاد در نمیارم اما می دونم که داری اشتباه می کنی شهریار… اشتباه بزرگی هم می کنی…!
چشم باریک کرد: چی اشتباهی…؟! اصلا من و بهزاد جیکار کردیم که تو بخوای سر در بیاری…؟!
خندیدم.
توپ را در زمین من انداخت.
– تو باید بگی نه من…!
-بس کن ماهرخ…حداقل تو بس کن و رژه نرو رو مخم…!!!
-پس یه چی هست…؟!!
نگاهم کرد و به یکباره از کوره در رفت…
مجسمه روی میز را برداشت و چنان محکم بر زمین کوبید و نعره زد: بس کن ماهرخ… بس کن ماهرخ…!!!
چشم هایم از ترس بسته شد و به اشک نشستند.
با ناباوری نگاهش کردم….
مگر که چه گفتم که این واکنش تند حقم باشد…؟!
با چشمانی سرخ شده و نگاهی عاصی بهم خیره شد.
مستحق این داد و فریاد نبودم.
رفتارش با من بی خبر درست نبود.
نعره اش روحم را خش انداخت و تنم را لرزاند.
غرورم را له شده، دیدم.
با چشمانی پربغض و دلی شکسته نگاهش کردم و بعد با برداشتن شالم از اتاق بیرون زدم که شهناز را با پوزخندی بر لب دیدم.
چشمانش پر از برق پیروزی و نفرت بودند.
-دعواتون شده…؟!
پوزخندی زدم و با نگاهی تحقیر آمیز سرتاپایش را از نظر گذراندم.
-می دونستی یه لاشخور در هر صورتی یه لاشخوره…! تو از یه لاشخور هم کمتری…!!!
از عصبانیت سرخ شد و چشمانش گشاد شد.
– چه گوهی خوردی…؟!
دستش بالا رفت تا توی گوشم بزند که دستش را میانه راه گرفتم و محکم و به طرفی پرت کردم…
-دلم برات میسوزه چون حتی اونقدر بی ارزشی که شوهرت و بچه هاتم دوست ندارن… عقده ای بدبخت…!!!
حرفم را زدم و خواستم بروم ولی نگاهم به نگاه متعجب و اخموی شهریار گیر کرد…
حالم خوب نبود.
تحمل فضای مسموم عمارت را نداشتم.
دلم دور شدن می خواست.
دلم ندیدن آدم هایی را می خواست که باعث ازارم می شدند…
از همان راهی که امده بودم، برگشتم.
حاج عزیز را دیدم که خیره به من بود.
ایستادم و نگاهش کردم و برای اولین بار در ته چشمانش همدردی را حس کردم که ناخوداگاه باعث پوزخندم شد.
اشک به چشمانم نیشتر زد.
این روزهایم غم سنگینی روی قلبم بیداد می کرد.
شانه های ظریفم تحمل هیچ بار سنگینی را نداشتند…
از حاج عزیز چشم گرفتم و از ساختمان بیرون زدم.
سوار ماشین شدم و اصلا به صدا زدن های شهریار توجه نکردم.
چیزی شهریار را ازار می داد که همان هم داشت او را از من دور می کرد.
از در خارج شدم و به سمت نامعلومی راندم.
نتوانستم طاقت بیاورم و اشک هایم ریختند…
– گلرخ… اخ گلرخ….!!!
شوری اشک را در دهان مزه مزه کردم.
-نیستی، ببینی با نبودنت دارم میمیرم… حاج عزیزت داغونم کرده مامان… زندگیم رو هواست و نمی فهمم کجای این زندگی کوفتی هستم… انگار دارم به ته خط می رسم… دیگه تحمل ندارم…!!
داشتم دیوانه می شدم.
صدای زنگ گوشی ام روی اعصابم بود.
اما ان طرف خط زیادی پیله داشت.
دست دراز کردم و گوشی را برداشتم و با دیدن نام شهریار، گوشی را بی صدا کردم و سپس توی کیفم انداختم.
قلبم در سینه بی قراری می کرد و نفس کشیدن برایم سخت بود.
باید آرام می شدم وگرنه سکته کردنم حتمی بود…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خواهش میکنم یکم بیشتر پارت بزارید ادم میاد یکم حس بگیره تموم میشه همش میپره😅
چطوری میشه پارت های قبلی رو خوند
برید داخل دسته ها ،،اسم رمان رو انتخاب کنید همه پارت ها میان
مرسی
ماهرخ چه دختر بد دهنی است تربیتش صفر است