رمان ماهرخ پارت 73 - رمان دونی

 

 

 

 

نمی دانم چه شد اما جا خوردم…

یک چیزی مثل حضور صنم ته دلم را خالی کرد و آزارم داد.

 

اخم ظریفی روی پیشانی نشست.

خواستم عقب بکشم که شهریار متوجه شد.

بوسه سریعی روی لبم کاشت و توضیح داد:  می خوام خیالم از بابت بودنت راحت باشه…!!!

 

 

دلیل مسخره اش وجودم را آتش زد.

بهانه می آورد اما من متوجه بی قراری اش بودم…

او من را داشت و من تمام خودم را به او داده بودم پس این حرفش…!!!

 

 

نتوانستم تحمل کنم و خودم را عقب کشیدم.

شهریار جا خورد.

-دلیلت مسخره اس… حس می کنم از چیزی ترس داری شهریار…!!!

 

 

شهریار اخم کرد…

– چه ترسی..؟!

 

صدایش خشدار بود.

جدی نگاهش کردم.

-نمی دونم تو باید بگی…!!!

 

 

نوچی کرد و زیر لب اسم خدا را چند بار گفت.

دستی روی صورتش کشید.

-نکن ماهی… تو دیگه خون به دلم نکن… مرحم باش و فاصله نگیر لعنتی….!

 

تن صدایش بالاتر رفت.

– فاصله نگیر لعنتی… خسته ام،  آرامش می خوام…!!!

 

 

حدسم درست بود.

شهریار پر بود از ناگفته هایی که بی نهایت اذیتش می کرد اما حرفی به زبان نمی آورد.

او حتی من را به عنوان همسرش کسی که یعنی قرار است شریک غم و شادی در زندگیش باشد،  قبول ندارد…

 

 

دو قدمی عقب رفتم.

– نمی دونم چته؟! سر از کارهای تو و بهزاد در نمیارم اما می دونم که داری اشتباه می کنی شهریار… اشتباه بزرگی هم می کنی…!

 

 

 

 

چشم باریک کرد: چی اشتباهی…؟! اصلا من و بهزاد جیکار کردیم که تو بخوای سر در بیاری…؟!

 

 

خندیدم.

توپ را در زمین من انداخت.

– تو باید بگی نه من…!

 

 

-بس کن ماهرخ…حداقل تو بس کن و رژه نرو رو مخم…!!!

 

-پس یه چی هست…؟!!

 

نگاهم کرد و به یکباره از کوره در رفت…

مجسمه روی میز را برداشت و چنان محکم بر زمین کوبید و نعره زد: بس کن ماهرخ… بس کن ماهرخ…!!!

 

 

چشم هایم از ترس بسته شد و به اشک نشستند.

با ناباوری نگاهش کردم….

مگر که چه گفتم که این واکنش تند حقم باشد…؟!

 

 

با چشمانی سرخ شده و نگاهی عاصی بهم خیره شد.

مستحق این داد و فریاد نبودم.

رفتارش با من بی خبر درست نبود.

نعره اش روحم را خش انداخت و تنم را لرزاند.

غرورم را له شده، دیدم.

 

 

با چشمانی پربغض و دلی شکسته نگاهش کردم و بعد با برداشتن شالم از اتاق بیرون زدم که شهناز را با پوزخندی بر لب دیدم.

 

 

چشمانش پر از برق پیروزی و نفرت بودند.

-دعواتون شده…؟!

 

پوزخندی زدم و با نگاهی تحقیر آمیز سرتاپایش را از نظر گذراندم.

-می دونستی یه لاشخور در هر صورتی یه لاشخوره…! تو از یه لاشخور هم کمتری…!!!

 

 

از عصبانیت سرخ شد و چشمانش گشاد شد.

– چه گوهی خوردی…؟!

 

 

دستش بالا رفت تا توی گوشم بزند که دستش را میانه راه گرفتم و محکم و به طرفی پرت کردم…

-دلم برات میسوزه چون حتی اونقدر بی ارزشی که شوهرت و بچه هاتم دوست ندارن… عقده ای بدبخت…!!!

 

 

حرفم را زدم و خواستم بروم ولی نگاهم به نگاه متعجب و اخموی شهریار گیر کرد…

 

 

 

 

 

حالم خوب نبود.

تحمل فضای مسموم عمارت را نداشتم.

دلم دور شدن می خواست.

دلم ندیدن آدم هایی را می خواست که باعث ازارم می شدند…

 

از همان راهی که امده بودم، برگشتم.

حاج عزیز را دیدم که خیره به من بود.

ایستادم و نگاهش کردم و برای اولین بار در ته چشمانش همدردی را حس کردم که ناخوداگاه باعث پوزخندم شد.

 

 

اشک به چشمانم نیشتر زد.

این روزهایم غم سنگینی روی قلبم بیداد می کرد.

شانه های ظریفم تحمل هیچ بار سنگینی را نداشتند…

 

 

از حاج عزیز چشم گرفتم و از ساختمان بیرون زدم.

سوار ماشین شدم و اصلا به صدا زدن های شهریار توجه نکردم.

 

 

چیزی شهریار را ازار می داد که همان هم داشت او را از من دور می کرد.

 

از در خارج شدم و به سمت نامعلومی راندم.

نتوانستم طاقت بیاورم و اشک هایم ریختند…

 

– گلرخ… اخ گلرخ….!!!

 

 

شوری اشک را در دهان مزه مزه کردم.

-نیستی، ببینی با نبودنت دارم میمیرم… حاج عزیزت داغونم کرده مامان… زندگیم رو هواست و نمی فهمم کجای این زندگی کوفتی هستم… انگار دارم به ته خط می رسم… دیگه تحمل ندارم…!!

 

 

داشتم دیوانه می شدم.

صدای زنگ گوشی ام روی اعصابم بود.

اما ان طرف خط زیادی پیله داشت.

 

 

دست دراز کردم و گوشی را برداشتم و با دیدن نام شهریار، گوشی را بی صدا کردم و سپس توی کیفم انداختم.

 

قلبم در سینه بی قراری می کرد و نفس کشیدن برایم سخت بود.

باید آرام می شدم وگرنه سکته کردنم حتمی بود…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رمان خون
رمان خون
1 سال قبل

خواهش میکنم یکم بیشتر پارت بزارید ادم میاد یکم حس بگیره تموم میشه همش میپره😅

Elika Hoseini
Elika Hoseini
1 سال قبل

چطوری میشه پارت های قبلی رو خوند

Elika Hoseini
Elika Hoseini
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

مرسی

رها
رها
1 سال قبل

ماهرخ چه دختر بد دهنی است تربیتش صفر است

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x