نصرت داخل ماشین نشست و شماره شهریار را گرفت.
شهریار انگار که گوش به زنگ باشد، سریع جواب داد: چی شد…؟!
نصرت نگاه دیگری به مجتمع انداخت…
-آقا انگار خانوم و دوستشون رفتن پیش یه روانشناس…!!!
شهریار وا رفت.
– روانشناس…؟! برای چی…؟!
نصرت متوجه جاخوردگیش شد.
-اقا نمی دونم…!
-خیلی خب نصرت فقط لوکیشن برام بفرست…
-چشم اقا…!!!
شهریار تماس را قطع کرد و گوشی را با تمام خشمش روی مبل پرتاب کرد.
دست به کمر دو قدمی راه رفت و اما بعد با حرص لگد محکمی به پایه مبل کوبید و نعره زد…
-خدا لعنتتون کنه… خدا لعنتتون کنه…!!!
بهزاد سریع از جایش بلند شد.
– چیه مرد مومن آروم باش…! اسمون که به زمین نیومده…!!!
شهریار با غیظ برگشت.
– ببین اونقدر حالش بد بوده که رفته پیش روانشناس و منی که دم از شوهر بودن و دوست داشتن میزدم نتونستم آرومش کنم…!!!
بهزاد نگاه صورت کبود و چشمان سرخش کرد.
غیرت مردانه شهریار بدجور به درد آمده بود.
همیشه دوست داشتن کافی نیست…!
-اروم باش شهریار…! آروم باش مرد… بخدا که الان سکته می کنی…!!!
بهزاد لیوان آبی ریخت و به خوردش داد.
مرد به سختی جرعه ای خورد و به محض پیامی که روی گوشی اش آمد، ان را چنگ زد.
– بهزاد باید بریم… نصرت لوکیشن فرستاده…!!!
-رامبد عزیزی…!!!
بهزاد با اخم گفت: این چرا فامیلیش مثل ترانه اس…؟!
شهریار نگاه کوتاهی بهش انداخت: حالا تو هم وقت گیر آوردی…!!
بهزاد اخم کرد و حرفی نزد.
هر دو مرد وارد دفتر شدند و با دیدن منشی، یک راست به سمتش رفتند…
شهریار خیلی سریع گفت: می تونیم بریم داخل…؟!
منشی با تعجب نگاه دو مرد کرد.
-وقت قبلی داشتین…؟!
-نه خانوم اما باید حتما دکتر و ببینم…!!!
-نمی تونین جناب… هنوز چندتا بیمار تو نوبت هستن… در ثانی وقتای امروزمون هم کاملا پره…!!!
شهریار انقدر درونش پر بود از تشویش و نگرانی که به هیچی جز خودش توجهی نداشت…
-خانوم دو برابر حق الزحمه رو میدم ولی من باید برم داخل…!
بهزاد سعی کرد شهریار را ارام کند.
– آروم باش شهریار…!
شهریار صدایش را بالا برد: نمی تونم… نمی تونم بفهم… دارم روانی میشم که مشکل زنم چی بوده که اومده تو این خراب شده…
منشی با تذکری گفت: آقا لطفا سکوت رو رعایت کنید… مریض داریم اینجا…!!!
بهزاد خواست حرف بزند که صدای مردانه ای گفت: اینجا چه خبره…؟!
منشی گفت: ببخشید جناب دکتر… انگار این اقا وقت مشاوره خواستن ک….
شهریار به میان حرفش امد و سمت مردی رفت که منشی دکتر خطابش کرده بود.
-زن من اینجا چیکار داشت جناب…؟!
دکتر ابرویی بالا انداخت…
-زنتون…؟!
-ماهرخ شهسواری…!!!
-شما حاج شهریار شهسواری هستین…؟!
شهریار اخم کرد.
-انگاری زیاد از من شنیدین…؟!
رامبد کنار رفت.
-بفرمایید جناب شهسواری زودتر از این ها منتظرتون بودم.
شهریار و بهزاد داخل رفتند.
رامبد پشت میزش نشست و هر دو مرد را زیر نظر گرفت.
– خب چه کاری ازم برمیاد اقایون…؟!
شهریار خودش را جلو کشید.
-شما باید بگی زنم اینجا چی می خواست اقای رامبد عزیزی…؟!
رامبد مودبانه خندید: خانومتون مثل هر مراجعه کننده ای حرف هاش مثل یه راز پیش من میمونه جناب… شما اگر واقعا می خواید بدونین مشکل همسرتون چیه باید بنشینید و باهم حرف بزنید…!!!
شهریار اخم کرد.
– لازم نیست شما به من یاداوری کنی من چطور با زنم حرف بزنم… در ضمن همسرم به من نگفته که پیش شما میاد…!
رامبد خیره نگاهش کرد: ماهرخ بیمار جدیدی نیست… اون چندساله که بیمار منه…!
-چی…؟!
-خبر نداشتین…؟!
مرد کلافه بود.
ماهرخ چندساله زیر نظر این مرد بوده و او نمی دانست… مگر می شود…؟!
-پس اون حملات پانیک…؟!
رامبد چشم روی هم گذاشت…
-چقدر از بیماری و گذشتش می دونید…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخی.