رمان ماهرخ پارت 81 - رمان دونی

 

 

 

 

حاج عزیز به پسرش حق داد ولی…

 

-ماهرخ قرار نبود به حرف من گوش بده و بدتر با هر حرف من بیشتر لجبازی می کرد. اما این رفتن به نفع خودش بود….!

 

 

شهریار هاج و واج ماند.

-چه نفعی اقاجون…؟!

 

 

-ماهرخ تنها نیست و اون دوستش پیششه… بعد هم موندن ماهرخ تو عمارت و نیش و کنایه های شهناز باعث می شد جنگ و جدل بیشتری رخ بده… بزار یکم زنت آرامشش رو پیدا کنه… سپردم مواظبش باشن…!

 

 

بالاخره خیال شهریار راحت شد.

اما مهراد…

 

-مهراد چی…؟!

 

حاج عزیز تبسمی کرد و رو به عکس گلرخ زمزمه کرد: قبل از تو هم ماهرخ تنها بوده و مهراد جرات نداشت نزدیکش بشه چون من همیشه حواسم به یادگاری گلرخم هست…!

 

لحن پر حسرت حاج عزیز دل شهریار هم را به درد اورد.

هیچ وقت نفهمید چرا گلرخی که عزیز بود را دو دستی تقدیم مهراد کرد.

 

 

-اقاجون خبر دارین این روزها دم مهراد کلفت تر شده…؟! من می ترسم که…

 

 

حاج عزیز حرفش را قطع کرد.

-مهراد حتی نمی تونه ده کیلومتری اون دختر رد بشه… اگر با این رفتن زنت آروم می گیره بزار یه چند وقتی تنها باشه… هرچی سخت بگیری بیشتر ازت دور میشه…!

 

 

شهریار درمانده نفس عمیقی کشید.

-دور شده… نمی دونم چی شده اما اخلاقش خیلی فرق کرده…!

 

 

-وقتی برگشتی یکم بیشتر براش وقت بزار…!

 

-فردا شب برمی گردم و تصمیم قطعی گرفتم که هر طور شده عقد دائم کنیم…!

 

 

 

ماهرخ

 

قاب عکس گلرخ را توی آغوشم گرفته و اشک هایم رها شدند.

دلم گرفته بود.

هم دلتنگ شهریار بودم و هم نمی خواستم دیگر با او ادامه دهم…

خودم هم نمی فهمیدم دردم چیست…؟!

 

 

ترانه دوباری آمد و بهم سر زد اما من خودم را به خواب زده و حوصله هیچ حرفی نداشتم.

 

 

شهریار مرد خوبی بود، از بین تمامی مردهای اطرافم او تنها کسی بود که توانست به دلم بنشیند…

 

چشم بستم و او را تصور کردم.

قلبم مچاله شد.

جدا شدن از او سخت بود…!

 

 

بلند شده و تن سنگین و سست شده ام را به کمد لباس هایم رسانده که تقه ای به در خورد و ترانه در را باز کرد.

 

نگاهش که بهم افتاد اخم هایش درهم شد.

– بیشعور این چه قیافه ایه که برای خودت درست کردی…؟!

 

 

محل ندادم و حوله ام را برداشتم.

ماگ قهوه را روی میز توالت گذاشت و به سمتم آمد.

بازویم را با عصبانیت گرفت.

 

 

نگاهی توی صورتم چرخاند…

-جوری زانوی غم بغل گرفتی انگار دور از جون حاجیت و از دست دادی…!

 

 

اخم کردم.

-مرض بیشعور… خدانکنه…!

 

-والا ما می دونیم چه خبره، این شمایی که داری نشون میدی…!

 

نگاه دزدیدم.

-خب تو که شرایط من و می دونی…!

 

ترانه جدی دست به کمر شد.

– نه عزیزم درکت نمی کنم… تو شهریار و دوست داری یا نه…؟!

 

 

 

 

 

این دیگر چه سوالی بود…؟!

 

دوست نداشتم جوابش را بدهم.

با حرص موهایم را جمع کرده و خواستم کلیپس را به موهایم بزنم که ترانه جلوی راهم را گرفت.

 

– جواب من و بده، چرا فرار می کنی…؟!

 

بغض داشتم.

خب دوستش داشتم این که دیگر پرسیدن نداشت…!

 

– که چی ترانه…؟!

 

ترانه پوزخند زد: تو عاشقش شدی ماهرخ…!

 

ایستادم.

این را دیگر از کجایش درآورد…؟!

شاید دوستش داشتم اما عاشق شدن را…

 

 

خنده ناباوری کردم: این و دیگه از کجات درآوردی…؟!

 

ترانه سری به تاسف تکان داد.

-اونقدر خودت رو تو این اماها و اگرهای زندگیت غرق کردی که داری یه دوست داشن ساده رو زیادی پیچیده اش می کنی…!

 

 

-بس کن ترانه…! زندگی من از اون اولش هم پیچیده بود… هرکی دیگه ندونه تو که می دونی پنج سال طول کشید تا تونستم یه آدم عادی بشم…!

 

 

نگاهش کردم.

اشکم چکید.

– شاهد بودی لمس که هیچی حتی از نگاه مردها هم گریزون بودم ولی با کمک رامبد و مهوش حتی خودت و کاوه، ماهرخ رو پا شد…

 

 

ترانه نگاهش لرزید.

می دانستم یاد ان روزها افتاده…

 

ناراحت شد: می دونم عزیزم اما می خوام حالا که یکی پیدا شده و دوست داره، زندگیت و الکی خراب نکنی…!

 

 

روی تخت نشستم.

– زندگی من تا وقتی مهراد هست، همینه…! من شهریار و دوست دارم ولی نمی خوام زندگیش به خاطر من دچار آشوب بشه…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستم به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

      خلاصه رمان :   آمین رستگار، مردی سی ساله و خلبان ایرلاین آلمانیه… به دلیل بیماری پدرش مجبور به برگشتن به ایران میشه تا به شغل خانوادگیشون سر و سامون بده اما آشناییش با کارمند شرکت پدرش، سوگل، همه چیز رو به هم می‌ریزه! دختر جوونی که مورد آزار از سمت همسر معتادش واقع شده و طی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ℛ𝒶𝒽𝒶
ℛ𝒶𝒽𝒶
1 سال قبل

عزیزم پارت بعدی نمیزاری؟

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x