رمان ماهرخ پارت 91 - رمان دونی

 

 

 

 

ماهرخ ماند

ترس درون چشمانش نشست.

 

 

مرد از لای دندان های کلید شده اش با خشم غرید: امشب اونقدر چوب خطت پره که بهتره زبونت و تو دهنت سفت نگه داری وگرنه خودم دست به کار میشم و جوری ساکتت می کنم که دیگه مزخرف ازش بیرون نیاد….

 

 

 

ماهرخ از این واکنش تند شوکه شد و اسم شهریار را ناباور صدا زد…

 

 

شهریار اما انقدر عصبانی بود که بدون هیچ توجهی به حال ترسیده دخترک، کمرش را محکم توی مشت گرفت و با جدیت چشم تو چشمش دوخت…

 

 

-به جای یاغی گری باید بهم زنگ میزدی کجا رفتی… باید باخبرم کنی تا بتونم ازت محافظت کنم… مهراد تو کمین اینه تا زهرش و بهت بریزه و همین که چشمش پی توئه کافیه تا من به خاطر تو قاتل هم بشم ماهرخ…!

 

 

تن دخترک لرزید.

ناباور پلک زد.

 

 

-من می تونم مراقب خودم باشم…!

 

 

شهریار چشم بست و نفسش را به سختی بیرون داد.

سعی کرد کمی به اعصابش مسلط باشد.

فشار دستش را کمتر کرد.

 

 

-می دونم می تونی اما مهراد هم کسی نیست که بتونی از پسش بربیای…! هرجایی میری و هرکاری که می خوای بکنی بهم بگو ماهرخ… نمی خوام صدمه ببینی…!!!

 

 

ماهرخ به چشم های سرخ شهریار نگاه کرد.

مهر و بی تابی درون چشمانش دلش را نرم کرد که ناخودآگاه به زبان آمد.

 

-رفته بودم پیش رامبد…!

 

 

 

 

چشمان دودو زن مرد روی چشمان عسلی دخترک قفل شد.

خودش در جریان همه چیز بود اما دوست داشت او برایش تعریف کند.

نمی خواست ماهرخ را حساس کند.

 

 

-رامبد یه دوسته که…

 

حرف زدن از ان گذشته و اتفاقات بدی که برایش افتاده بود سخت بود.

 

شهریار خیره در چشمانش لب زد: خب…

 

ماهرخ بهم ریخته بود.

بغض سمج شده در گلویش مانع حرف زدن می شد.

 

-حرف زدن از گذشته….سخته شهریار…!

 

آنقدر مظلومانه گفت که مرد دلش مچاله شد و در آغوشش کشید…

 

رامبد برایش تعریف کرده بود که چه به روز ماهرخ امده بود که با ان سن اقدام به خودکشی کرده بود…!

 

نفس های بلند دخترک ناشی از فرو خوردن بغضش بود.

 

شهریار روی موهایش را بوسید…

– اروم باش… نفس عمیق بکش…!

 

ماهرخ کمی خودش را عقب کشید…

نگاه در چشمان مرد دوخت.

-رامبد روانشناسمه…! فردا می برمت و اون برات تعریف می کنه…!

 

 

شهریار با دلی خون شده صورت زیبای دخترک را با دستانش قاب کرد اما هنوز هم اخم داشت.

 

-من اگه حرفی می زنم برای اون هست که از تو مراقبت کنم… تو زنمی ماهرخ…!

 

ماهرخ کمی آرام شد.

-نمی خوام محدودم کنی…!

 

 

شهریار با جدیت نگاهش کرد.

-من هیچ وقت محدودت نمی کنم چون می خوام در کنارت باشم نه مقابلت…!

 

 

 

 

شهریار نگاهش سمت ماهرخ کشیده شد…

با فکر به رابطه ای که بعد از ان تنش داشتند وجودش پر شد از خوشی…

هم خودش ارام شد هم ماهرخ…

نتوانست از تن همچون برفش بگذرد وقتی با ان حوله به بدترین شکل ممکن دلبری می کرد.

می خواست او را محکوم کند اما خودش توسط چشمان سرخ و معصوم دخترک مغلوب شد.

 

 

پشت دستش را به گونه ماهرخ کشید و لبخند زد.

با او بودن خود زندگی بود.

دخترک آنقدر خسته شده بود که اگر شهریار رهایش می کرد،  پخش زمین می شد.

 

 

خوبی بودن در کنار ماهرخ ان بود که دخترک فقط توی دستان او منعطف بود و به هر نوازشش واکنش نشان می داد…

می دانست ماهرخ توانایی برقراری رابطه با هیچ مردی جز خودش ندارد و این اعتمادی بود که دخترک نسبت به او داشت.

و چقدر برای یک مرد زیباست همچین تمایلی…!!!

 

با وجود ترسی که مهراد به او داده بود اما فقط خودش می توانست این ترس او را مهار کند…

 

خم شد و پیشانی اش را بوسید و آرام زمزمه کرد…

-من تا جون دارم پشتتم نفس شهریار…!

 

*

 

خودکار مخصوصش را چند بار در دست چرخاند اما باز هم فکرش درگیر بود.

حرفهای رامبد کلافه اش کرده بود.

از انتقامی که ماهرخ می خواست بگیرد به شدت وحشت داشت.

 

مهراد تمام روان ماهرخ را بهم ریخته و حال با پیام ها و تماس های گاه و بی گاهش بدتر او را دچار خشم و انتقام کرده بود.

دستی به صورتش کشید.

دلش به هیچ کاری نمی رفت.

 

وسایلش را جمع کرد و از اتاق خارج شد.

باید با حاج عزیز حرف می زد تا جلوی مهراد را بگیرند

 

 

 

 

-اون چیزی که تو رو تازه کشونده اینجا من خیلی وقت پیش بهت هشدار دادم… حتی بهت گوشزد کردم اسم اون دختر بیاد تو شناسنامه ات…!

 

 

شهریار چشم بست.

کلافه بود.

این روزها فکر کردن شده بود کارش ولی به نتیجه مطلوبی نمی رسید…

 

-حالا میگین چیکار کنم تا این دختر از خر شیطون پیاده بشه…!

 

 

حاج عزیز الله خان کمی مکث کرد و نگاه پسرش کرد.

گلرخ دخترخوانده اش بود و عزیز…!

تقاص خون به ناحق ریخته اش را از مهراد می گرفت.

 

 

اما این روزها خبرهای دیگری هم از گوشه و کنار به گوشش می خورد که بدتر قلبش را به درد می اورد.

شهناز…!

دختری که انگار از گوشت و خون مادر خوش قلبش شهربانو نبود که وقتی گلرخ را دید، بی برو برگرد اشک به چشمانش نشست و گفت: من خودم براش مادری می کنم و بزرگش می کنم…!

 

-صبور باش پسرجان… موقعش که برسه همه چیز درست میشه تو فقط مراقب ماهرخ باش… محدودش نکن اما دورادور حواست بهش باشه…!

 

 

شهریار اخم کرد.

انگار داشت به بن بست می خورد.

وجودش پر از تلاطم شد.

 

-حاج عزیز با بچه دوساله که طرف نیستی، بگو چه فکری تو سرته…؟!

 

 

حاج عزیز با اخم های درهمش بهش خیره شد و سکوت کرد.

شهریار کم مانده بود سرش را به دیوار بکوبد.

 

-حاجی نمی خوای حرف بزنی، پاشم برم…

 

حاج عزیز تیز نگاهش کرد.

-ماه منیر می تونه اون دخترو اروم کنه…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سیاه
سیاه
1 سال قبل

قلم خوبی داری

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
1 سال قبل

چه رَوابت پیچیده عجیبی😐 (عزیزالله خان پدر یا پدرخوانده گلرخ خانم بعد پدربزرگ ماهرخ،مهگل بعد شهریار نمیدونیم یکی از بچه ها پسرای عزیزالله یا ۱ نوه دیگش ) ازاونطرف هم آقامهراد یا مهرداد، کسی اگر اول داستان نخونده باشه فکرمیکنه که توبه؛ این آدم خاستگار سابق ماهرخ بوده ماهرخ پسش زده ردش کرده الان برای انتقام برگشته😬🤒🤕😟😓😔💔( درصورتیکه اول داستان میگفتن شوهرگلرخ خانم پدره ماهرخ مهگل•• الان چراا ماجراا یکجوری شده🤔😳😵😨😱 )
بحرحال از رابطه های عجیب اینها بگذریم خوشحالم رفتم از پارت اول تا ۱۷ این داستان خوندم متوجه شدم که دختره از اینا(کل خانداان عزیزالله خان) متفر بوده طبق معمول به اجبار با دردونه یکی یکدونه عزیزکرده عزیزالله خان/شریار/ ازدواج کرده بعدن احتمالن طبق معمول عاشق شدن••••••• 😐 من گفته بودم ومیگم از این مدل داستانها بدم میاد متنفرم😵😨😱😠😡 من بودم هموون اوایل یک بلایی سره شهریارخان میاوردم،😐😕 عشق چی کشک چی••••

کاربر
کاربر
1 سال قبل

چی شد الان :/
ماهرخ میشه دختر گلرخ دختر خونده بابای شهریار یعنی شهریار میشه دایی ماهرخ :///

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x