***
چندین سال بود که گریه نکرده بود اما فشار زیاد رویش باعث چکیدن اشک هایش روی میز چوبی کافه شده
نه پولی داشت که بتواند وکیلی چیزی بگیرد
نه راه ارتباطی با حمیدی که خارج رفته بود
نه میتوانست خود خواه باشد و به خواهرش بگوید
به بن رسیده بود
اینجا رسما برایش آخر خط بود
هیچ کاری نمیتوانست بکند برای نجات خودش و کافه اش
برای اولین بار احساس کرد نیاز دارد به یک حامی
درسته که ملیحه خانوم و آقا اسماعیل را داشت اما آن دو انقدر درگیر خدابکاری پسرشان بودند که دیگر برای ماهلین فرصتی نمی ماند
آخر پسرشان نامزدش را حامله کرده بود و حال پدر آن دختر جنجال راه انداخته بود
همین باعث شده بود ماهلین احساس تنهایی بیشتر کند
نداشتن کسی ک گند کاری هایش را جمع کند برایش دردناک بود
او دیگر کسی را نداشت
تنهای تنها بود
و چقدر این تنهایی بعد از سالها برایش دردناک بود
روز هایی بود ک ساعت ها مینشست و آرزو میکرد که ای کاش از شرشان خلاص شود و حال…
صدای زنگوله بالای در باعث شد سرش را از روی میز بردارد و به سمت در بچرخد
با دیدن امیر علی نفسش را به بیرون فرستاد و ایستاد
با صدایی که سعی داشت صاف باشد گف: سلام… خوش اومدی.. چی میخوری بیارم؟؟؟
نگران بود
اگر امیر علی آمده بود تا اورا تحدید کند ک از ترگل دور شود باید چیکار میکرد؟؟؟
از خوانواده تازه پیدا کرده اش باید دست میکشید؟؟؟
امیر علی روی صندلی روبه روی ماهلین نشست و گف: باید با هم حرف بزنیم… بشین… چیزی نمیخوام…
ماهلین نشست و خیره امیر علی شد
امیر علی دست هایش را روی میز گذاشت و گف: ترگل برام از همه چیز مهم تره ماهلین… و الان بچه امون هم به همون اندازه مهمه… میدونم سلطانی ها از هم جداتون کردن و تو هیچ خاطره ای از ترگل یا پدر مادر واقعیت نداری اما اون تو رو یادشه و عاشقته….
امیرعلی همین بود… همیشه رک بود و بی رودروایسی حرفش را میزد
ماهلین خوب میدانست که ترگل دوستش دارد
تا مدت ها میترسید دوست داشتن او هم مث دوست داشتن سلطانی ها باشد برای همین بعد از گم و گور کردن خودش اورا زیر نظر گرفت…
میدید که ترگل دنبال اوست… میدید که عکس بچگی اش را بغل میکند و در خلوتش گریه میکند
ماهلین گف: من خواهر نداشتم… یعنی میدونی اونا هیج وقت شبیه خوانواده واقعی نبودن … نمیدونم خواهر داشتن و اصلا خواهر بودن چه شکلیه…
اشک درون چشمانش جمع شده بود
چقدر این روز ها دل نازک شده بود!!!
امیر علی دستانش را دراز کرد و دست ماهلین را گرفت و گف: ترگل همه شو بهت یاد میده ماهلین!!! اومدم اینجا که بگم وقتی خودتو نشون دادی تونستم بفهمم با فامیلی سعیدی داری زندگی میکنی و فهمیدم با پسر صاحب ملک اینجا مشکل پیدا کردی… حقیقتا فکرشو نمیکردم از فامیلی اصلیت استفاده کنی…
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: تو انقدری خواهر بودن بلدی که به ترگل نگفتی که اومدی پیشش تا وکالتت رو قبول کنه…
ماهلین لعنتی برخودش فرستاد
حال اگر امیر علی او را از دیدن ترگل منع کند چه؟؟؟
ماهلین با صدایی که سعی داشت لرزشش را کنترل کند اما موفق نبود گف: نمیخوای بزاری ببینمش؟؟؟
امیر علی لبخندی زد و گف: من ک نمیتونم تو رو از خونه ات بیرون کنم ک…
ماهلین صورتش از شرم قرمز شد
امیر علی میدانست که او خانه روبه روی اپارتمانشان را خریده و از پشت پنجره نگاهشان میکند
امیر علی با دیدن قرمزی صورت دخترک لبخند عمیق تری زد و گف: ماهلین تو برام مث خواهر نداشته امی… منو ترگل کمکت میکنیم که مغازه تو از دست ندی… تو سرقفلی اینجا رو داری و حمیدی هیچ غلطی نمیتونه بکنه… در عوض ازت میخوام به جای اینکه از دور ترگل رو ببینی بیای پیشش و تو طول روز باهاش وقت بگذرونی… قبوله؟؟؟
ماهلین باید خر میبود اگر قبول نمیکرد
شاید این شروعی جدید بود
اعتمادی دوباره بود
شروعی با خانواده ای جدید
شروعی با خواهر خونی اش
شروعی که میتوانست سرنوشتش را تا ابد تغییر دهد
***
ببخشید بابت کوتاهی این پارت
فردا این موقع هم دوباره یه پارت میدم تا کوتاهیش جبران شه🙂🙂
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فردا نشد؟
واقعا که اگه نمیخوای ادامه بدی بگو
حیف این رمان و قلم زیبا که ادامه نداره …من خیلی دوسش داشتم واقعا درگیرم میکرد موقع خوندن…. امیدوارم بیایی و ادامه بدی🌹
همه اول ک میان میگن اگه حمایت کنید روزی دو پارت هم میدیم 😐😐 همون یکی پارت هم آخراش دیگ بزور میزارید
کوپس پارت جدید
خبری نشد؟؟!!!
یعنی واقعا دیگه نمیخوای پارت بزاری؟
فاطمه جون شما خبر نداری چرا پارت نمیذارن؟
واقعاً مسخره همه چیزو در آوردین مارو عنتر منتشر خودتون کردید بلد نیستی رمان بنویسی ننویس مارو چرا علاف میکنی
متسفم
خیلی حیف شد دیگه پارت ندادید
ستی ژون چرا پارت نمیذاری🥲🥲🥲
پارت جدیدنداریم
عاااا چرا پارت نمیدی
عزیزم چی شده پارت نمیزاری
به جمع رمان های نصف ونیمه خوش آمدی
ببخشید روزای پارت گذاری تغییر کرده یا مشکلی پیش اومده
سلام عزیزم
پارت جدید نمیدی گلم
عالی بود ستی جون
کوتاهم نبود ولی خوب میشد اگه بیشترم میشد
خیلی عالییی بود ستی جونمم😍
من چند پارت رو عقب موندم از تقریبا همه ی رمان های این چند روز امروز صبح دوباره رسیدم😂🤦🏻♀️
نمیدونم قبلا گفتم یا نه اما این رمانت یه حس خودمونی بهم میده🥲نمیدونم چطور بگم بی شیله پیله و تمیز و قشنگه عزیزم😁😘❤
من تازه دیدم رمان رو ستی جون
خیلی قشنگ بود
بی نظیر همه چیز رو به تصویر کشیدی 👌