***
-بسه من زن نمیخوام…
+ چی چیو زن نمیخوای ور پریده ها؟؟؟ امشب قرار خواستگاری گذاشتیم ماهیار باید بیای میفهمی؟؟؟؟
ماهیار همان طور که روی مبل نشسته بود کلافه سرش را میان انگشتان دست فشرد.
خسته شده بود از این بحث وجدل با مادرش و پدری که اکثرا سکوت اختیار کرده بود.
– مادر بسه…
مادرش با لحن پر از حرصی گف: آره دیگه هی پاشدی رفتی خارج و این ور اونور من از مامان شدم برات مادر…. اینجا لس آنجلس نیس پسر باید زن بگیری….
او چه میگفت و مادرش چه؟!
با حرص خیره در چشمان مادرش گف: مگه عهد قلقلک میرزا عه که دختر و پسر رو بزور بشونن پای سفره عقد؟؟؟!!! مادر من ، من کار و زندگی دارم… ملاکای خودمو برای ازدواج دارم… نمیخوام بخاطر به پول رسیدن شما و گسترش امپراتوری تون ازدواج کنم متوجه میشید؟؟؟؟
امپراتوری را با لحن تاسف باری گفت و از جایش بلند شد و کاپشن چرمش را برداشت و بی توجه به صدا زن های مادرش از خانه خارج شد…
حسام ، پدر ماهیار پشت سر همسرش ایستاد و دست روی شانه اش گذاشت و گف: به ابراهیم میگم پروازش تاخیر داشته برای امشب نمیرسیم… سر فرصت راضیش میکنی…. حرص نخور حنا خانوم….
حنا با حرص سمت شوهرش چرخید و گف: تو جای اینکه ببینی این پسره چشه که همش تو آسمونه ساکت یه جا وایسادی… یه کاری بکن مرد… ماهیارم داره از دست میره….
هر چه باشد مادر بود و نگران فرزندش
شاید روزگاری فرزاندانش برایش اولویت نداشتند اما بعد از آن ماجرا ها توجه اش را داده بود به آنها اما دیر بود…
ماهیارش از دست رفته بود و نمیدانست چرا!!!
حسام همسرش را در آعوش کشید و گف: نترس عزیزم… اون یه سلطانیه و بلده گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه…. یه بار دختر ابراهیم رو ببینه میفهمه همونیه که میخواد…
حنا با غم گف: امیدوارم حسام….
هیچ کدامشان نمیدانستنو ملاک پسرشان تنها یک چیز است!!!
“ماه” بودن همسرش!!!!
***
پشیمان شده بود از پیشنهادش!!
ماه شیطان و بازیگوش و شلوغ کار بود. بیشتر شبیه دختر های ده دوازده ساله بود تا پانزده ساله…
همین شیطنت ها و زبان دارزش اورا پیش عزیز و اقا جون عزیز کرده بود و مخ ماهیار را تیلیت!!!
پشت در اتاق ماه ایستاد و نفس عمیقی کشید. امیدوار بود امروز کمی حرف گوش کن تر و آرام تر باشد تا بتواند چیزی به او یاد دهد…
تقه ای به در زد و وارد اتاق ماه شد. نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند و با ندیدن ماه در حالی که زنعمو سمیه گفته بود درون اتاق است با تعجب اسم دخترک را صدا زد: ماه؟؟
صدای ریز دخترک را شنید که میگفت: برو ماهی حوصله ندارم…
رد صدا را دنبال کرد و با دیدن دخترک که خودش را بین میز تحریر و دیوار مچاله کرده بود با تعجب گف: چی شده ماه؟؟ اینجا چی کاری میکنی؟؟؟
ماه که زانو هایش را جمع کرده بود درون شکمش و دستانش را دور آنها پیچانده بود سرش را بالا آورد و با دیدن چهره نگران ماهی گف: برو ماهی… حوصله ندارم پریودم اصلا!!!
ماهی خنده ای کرد و چهار زانو جلوی دخترک نشست و گف: ماه جان نباید جلوی هر کسی برگردی بگی پریودم که!!
ماه با چشمان درشت قهوه ای اش خیره در چشمان ماهیار گف: تو رمانه دختره به پسره گف پریودم پسره گفت اعصاب نداری و رفتش… خواستم بری خب….
ماهی لبخندی زد و گف: اونا مال داستاناست دختر!!! چرا تو انقدر از همسنات عقبی؟؟؟!!!
جمله آخرش را خنده گف و شوخی کرد اما باعث شد ماه بغض کند..
ماهی با دیدن اشک جمع شده درون چشمان دخترک و چانه لرزانش گف: شوخی کردم ماه… چی شده؟؟؟
ماه با بغض گف: به هیچ کس نمیگی؟؟؟
ماهی لبخند اطمینان بخشی زد و گف: نمیگم مثل همون گلدونه که شکستی و صداشو در نیاوردیم…
ماه اعتماد داشت به ماهی
به همبازی کودکی اش و رفیق نوجوانی اش
– ماهرخ میگف من نباید بوجود می اومد… میگف حروم زاده ام… میگف سمیه و بابا از رو دلرحمی منو اوردن پیش خودشون… مهبدم حرفاشو تایید کرد… شاید بخاطر همینه که نه ریاضی حالیم میشه نه چیزی!!!
ماهی دستش را روی ساعد ظریف دخترک گذاشت و گف: ماه بانو تو حروم زاده نیستی… ماهرخ رو که میشناسی سیماش قاطی میکنه…عمو تو رو آورد چون عاشقت بود!!! چرا اجازه میدی حرفای مزخرف آدما اذیتت کنه؟؟!!هر کس تو یه چیزایی قویه تو یه چیزایی نه…
لبخند گرمی به دخترک دوست داشتنی زد و گف: تو ذاتا شناگری ماه جان اما من تو نیم متر آب هم غرق میشم… تو خوشگلی شیطون و بازیگوش و دوست داشتنی هستی…. عزیز و آقا جون و عمو و زنعمو و من دوست داریم… ماهرخ رو که میدونی حسوده… یه وقتایی سیماش اتصالی میکنه دیگه…
ماه لبخندی زد به مردی که هوایش را داشت…
خودش را در آغوش ماهی انداخت و گف: دوست دارم ماهی… تو رو خدا هیچ وقت منو پیش ماهرخ و مهبد تنهانذار…
ماهی دستانش را دور بدن ظریف دخترک پیچید و در حالی که از بوی عطر موهای دختر مست شده بود گف: به شرطی که تو ام از این به بعد درست گوش کنی و بذاری یکم ریاضی بهت یاد بدم تا نیافتی…
ماه خندید و چشم غلیظی گف…
ماه به قولش عمل کرد. سر کلاس ها سعی میکرد تمرکز و کم کم با ریاضی ارتباط خوبی گرف. کمک های ماهی هم تاثیر گذار بود
اما ماهی به قولش عمل نکرد!
ماهی رفت و با رفتنش آنها ماهش را تکه تکه کردند!!!!
***
– قهر کار دختراست پسر… هر کی گفته قهر کنی عزیز میشی زر زده داداش…
ماهیار کلافه به عرشیا توپید: زر نزن عرشی… دو روز اومدم پیشت تو هی زر زر کن مخ منو بخور باشه؟؟؟
عرشیا با نمک ذاتی اش گف: چشم داداش
ماهیار بی حوصله کوسنی را از کنار دستش برداشت و سمت عرشیا پرت کرد…
عرشیا کوسن را در هوا گرفت. مربی ورزش رزمی بودن سرعت عملش را از ماهیار بالاتر برده بود. سینی قهوه ها را از روی اپن برداشت و سمت ماهیار رفت.
گف: داداش میگم حالا یه خواستگاری میرفتی بعد میگفتی به درد هم نخوردیم… بیخیالت میشن دیگ..
ماهیار پوزخند زد و در حالی که قهوه اش را به دهان نزدیک میکرد گف: درد اینا زن گرفتن من نیست که… دردشون پوله پول… نمیخوان یه وقت خدایی نکرده تو این پروازا عاشق مهمانداری مسافری چیزی بشم که بدون پول باشه و پول از خاندان درز کنه…
عرشیا خودش را روی کاناپه روبه روی ماهیار انداخت و گف: خو دختر ابراهیم ک سلطانی نیست…
+ سلطانی نیست اما همه کار و کاسبیش رو با بابا و عمو شریکه… یعنی ثروت از خانواده خارج نمیشه… هدف اونا همینه فقط عرشیا….
– دلم برات سوخت داداش… تا کی اینجا میمونی حالا؟؟
ماهیار نفسش را کلافه فوت کرد و گف: امشب کپه مرگمو پیش تو میذارم فردا میرم پیش عزیز و آقا جون… راستی جایی تو تهران میشناسی که سیمیت بفروشه؟؟
عرشیا پقی زد زیر خنده…
اگر ماهیار کمی بعد از قطع کردن تماسش با عزیز در ترکیه تمرکز میکرد همانجا یک سیمیت خوب برای عزیز میگرفت و لازم نبود خنده مزخرف عرشیا را تحمل کند…
عرشیا با لبخندی جمع نشدنی گف: داداش رفتی خارج اینجا رو اشتب گرفتیاااا… جانِ عطی…
ماهیار نذاشت عرشیا شروع به چرت و پرت گفتن بکند و وسط حرفش پرید: آره یا نه… یه کلمه است جواب….
– آروم باش داداش خو… ببین یه کافه قنادی هست تو خیابون ولیعصر… پاتوق دوستای عطیه اس… شاید اونجا سیمیت داشته باشه… شیرینی های خاصی رو سفارشی درست میکنه اما سیمیت رو نمیدونم…
ماهیار نگاهی به ساعت انداخت و بادیدن ساعت هفت شب امیدوار شد به باز بودن مغازه و گف: شمارشو همین الان از عطیه بگیر بهم بده…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واااییی نت الان دیدمش تازههه🥲😍
تا دیر نشده برم از پارت یک بخونم ایشالا تا پارت بعدی رو میذاری نظرم رو میدم عزیزم😊😘
وااایییی بوس بهت نیوش گلی😍
پارت گذاریش چجوریه عزیزم؟
فعلا هر روز بجز پنج شنبه جمعه ها تا کلاسام شروع شه🤦♀️
سلام ببخشید رمانای دیگتون رو هم میتونم بدونم
من فقط رمان آتش رو تو مدوان پارت گذاری کردم🙂
عالی بود عزیزم فقط پارتا رو کوتاه نکن
مرسی عزیزم🥰😘
ببخشید بخدا من اصلا قصد توهین ندارم فقط میخوام ینفر راهنماییم کنه
من ی تیکشو اصلا نفهمیدم
این ماه و ماهی ک میگن ؛ ماه پسره هس یا ماهی؟
ماه دخترست اسم کاملش ماهلین هستش
ماهی هم پسره اسم کاملش ماهیار
پسرعمو دخترعمو هستن
ماهی همون ماهیاره و پسره است😂😂😂
اسم های همدیگه رو مخفف صدا میکنن
وای عزیزم بیشتر کنجکاو میشم بیشتر بخونم عالی ..فقط امروز نسیت به بقیه کوتاه تر بود 😂🩷
مرسی حدیثه جووونم😍🥰🥰
واقعا؟؟😂🤦♀️
و اینگونه شد کههههه ماهیار میره تو کافه ی ماهلین و چون ماهلینم ماهه عاشق هم میشن
وقتی دوست داری داستان اونجوری که تو فکر میکنی پیش بره😂
😂 😂
یه انتقاد کوچیک
ماهیار اصلن شبیه پسرا رفتار نمیکنه و مثل اونا حرف نمیزنه
نویسنده ماهیار یه مرده حواست هست
مرسی از نظرت عزیزم❤️
یکم که بگذره متوجه تفاوت های شخصیتی ماهیار میشید 🙂
یکممردونگی باید داشته باشه
ماهیار به این گلی😍🤦♀️
وای چه قشنگ بود ماهیار گناه داره خب🤒
مرسی لیلا ژوون😘❤️
😁😁
اوووو رمان جدید مبارک ستی بانو
چه قلمی چه داستان جالبی
خدایی حال میکنم با ماهی
دقت کردی قلمت خیلیییی قوی تر شده
خلاصه که دست مریزاد👌🏻👌🏻❤️❤️
مرسی تارا جووونم🥰🥰🥰
بوس بهت😁😘😘
سلام ستی خانم به به چه قلمی چه دست خطی امیدوارم همیشه همینطوری پارت بدی عالی بود
مرسی عزیزم😘❤️
خوشحالم دوسش داشتین😍😍😍
فدات ایشالا همیشه همینطوری باشه
نویسنده جان واقعا قلمت بی نظیره!
خوب نمیخواد زن بگیره چی کار دارین بچه رو 😌🤣
عالی بود
مرسی سعید ژون😘❤️
میبینی با پسرم چی کار میکنن؟؟😂🤦♀️🤦♀️
اوووو حتما کافه ی ماهلینه
😁😁
خیلی زیبا بود عزیزم
خسته نباشی.
پارت بعدی رو زودتر بزار لطفا.
دلم میخواد ادامه اش رو زودتر بخونم
مرسی مائده جووونم😘❤️