***
با لبخند به عزیزش که با ذوق سیمیت ها از درون پاکت در میارورد نگاه کرد
– مادر دستت درد نکنه… دلم هوس کرده بود مرسی پسرم…
ماهیار لبخندی زد و گف: خواهش میکنم عزیز… کاری نکردم که…
گلین بانو دونه دونه سیمیت ها را درون ظرف چید و ظرف را روی میز قرار داد. عادت داشت به کار کردن و زیر بار گرفتن خدمتکار یا کمک دیگران نمیرفت.
لای پنجره را باز کرد و داد زد و گف: سیاوش خان!!! بیا ببین ماهیارم چی آورده…
صدای ” چشم الان میام بانو” سیاوش بلند شد. عاشق گل و گیاهنش بود و اکثر تایمش را درون حیاط سپری میکرد و منتظر چای های دبش همسرش می ماند.
چای های خوش رنگ گلین در کل ایران از نظر سیاوش خاص و یافت نشدنی بود
عشقش نسبت به همسرش تمامی نداشت و بی دریغ این عشق را نثارش میکرد. سال ها بود که زندگی شان به همین صورت بود و از این سبک زندگی لذت میبرد
ماهیار با وارد شدن آقا جونش “سیاوش خان” از جایش بلند شد. سیاوش نوه محبوبش را در آغوش کشید و گف: خوش اومدی پسرم… صفا اوردی ماهیار…
ماهیار تشکری کرد و روی مبل کنار آقا جون نشست.
سیاوش خان با حسرت به پشتی های آن سمت خانه نگاهی کرد و گف: دلم برا چهارزانو نشستن رو زمین و تکیه دادن به پشتی و چاق کردن قلیون تنگ شده…
هر کاری کرده بود دلش نیامده بود پشتی ها و سماور ذغالی قدیمیشان و آن کرسی بزرگ که لحافش را مادر دوخته بود دوربیاندازد
کل دوران جوانی و نوجوانی اش را کنار این وسایل سپری کرده بود و حتی اگر نمیتوانست از آنها استفاده کند دل نمی آمد آنها را دور بیاندازد
سیاوش چندین سال پیش زانو هایش را عمل کرد و دکتر نشستن روی زمین را برایش قدغن کرده بود. این ممنوعیت برای مرد قدیمی ای مث سیاوش خیلی سخت بود…
ماهیار ابرویی بالا انداخت و گف: شانس اوردین عزیز تو آشپزخونه است آقا جون… وگرنه میشنید اسم قلیون رو آوردید باید شب تو خیابون میخوابیدیم…
همان لحظه گلین بانو وارد شد و با دیدن نوه و همسرش که در گوش هم پچ پچ میکند با اخم ساختگی گف: چی میگین شما دو تا؟؟؟ بیاید چایی ریختم با این سیمیت ها بخوریم…
ماهیار با لخند دلرانه ای گف: آقا جون داشت از زیبایی های زنش تعریف میکرد عزیز… میگفت برا خودش یه پا پنجه آفتابهه… میگفت سلیقه اش حرف نداااارهههه… میگفت اسم همه ی نوه ها رو زن خوشگلش انتخاب کرده جوری ک بهم بیان!!!
گلین سرخ شد و ماهیار لبخند زد. میدید که هنوزم که هنوزه هر وقت آقا جون تعریف کوچکی از عزیز میکند عزیز سرخ و سفید میشود
و این واکنش چقدر بهتر و زیباتر از واکنش ماهرخی بود که بی هیچ حیایی دوست پسرش را در جمع میبوسید!!
سیاوش خان دستی به سیبیل های یک دست سفیدش کشید و با اخم به ماهیار گفت: اولا جز من هیچ کس حق نداره زن من رو خجالت بده…. دوما خودم زبون دارم میتونم از سلیقه زنم تعریف کنم… اگه سلیقه نداشت تو اینجا نبودی….
ماهیار با خنده گفت: سلیقه عزیز به من چه ربطی داره آقا جون؟؟؟
سیاوش کمی فکر کردو جواب داد: هر چی من میگم همونه…
ماهیار خندید و گاز اول را که به سیمیت زد طعم آشنای گذشته را حس کرد. نگاهش را به عزیز و آقا جون دوخت و با دیدن چشمان گرد شده اقا جون و اشک های حلقه زده درون چشم های عزیز مطمئن شد توهم نزده…
گلین بانو با صدایی که از شدت بغض میلرزید گف: مزه سیمیت های… مزه سیمیت هاشو میده…
لازم نبود بگه مزه سیمیت های کی چون هر سه بخوبی آن شخص را میشناختند
آن جمعه هایی که دخترک با شور وشوق کل آشپزخانه رو بگند میکشید و سرتا پایش خودش و گاهی ماهیار را پر از آرد میکرد مگر فراموش میشد؟؟؟
شاید کثیف کاری میکرد اما در نهایت شیرینی هایی که تحویل میداد مخصوصا سیمیت هایش بی نظیر بود!!
سیاوش خان چشمانش را بست و محکم بر روی هم فشار داد و گف: پسرای خودِ من هستن ولی خدا ازشون نگذره…
آن سیمیت ها خوش مزه بودند اما خاطره های تلخ و شیرین دخترک را برایشان زنده کردند…
دختری که باعث و بانی لبخند از ته دل رو لباشان بود…
***
– آخ جون میریم شمااال…
ماهیار خندید و گف: آروم تر بدو… ماه الان می افتی زمین…
ماه خندید و لحظه ای ایستاد و سمت ماهیار برگشت و گف: واییی ماهی باورم نمیشه برا اولین ماهرخ از بودن من غر غر نکردش.. منم باهاتون میام شمال بعد میریم نیشابور و من بالاخره میتونم اون تابلو های فیروزه که آقا جون همیشه تعریف میکنه رو ببینم…
ماه دوباره با ذوق خندید و شروع به دویدن کرد اما دل ماهی گرفت
ماهیار با غم به دخترک خندان که موهایش را دوتایی بافته و میدود نگاه کرد
چرا اصلا عمو احسان او را به این خانه آورد؟؟؟ شاید ماه کنار خانواده دیگری خوشبخت تر بود
تحمل اخلاق های ماهرخ و زنعمو سمیه هرکدامشان به تنهایی کار سختی بود چه برسد به تحمل هر دوتایشان با هم
ماه پر از کمبود بود. همین کمبود هایش باعث شده بود کمتر از سنش برخورد میکند
میخواست هنوزم بچه باشد و عروسک هایش را با ماهرخ در اشتراک بگذارد
میخواست هنوزم بچه باشد و با هم به پارک بروند بدون آنکه ماهرخ از حضورش غر بزند
میخواست هنوزم خواهر هم باشند
ماه نتوانسته بود درک کند خراب شدن رابطه اش با ماهرخ را و همین داشت از درون او را نابود میکرد
تنها کسانی ک متوجه این داستان بودند عزیز و آقا جون و ماهیاری بود ک بیشترین وقت را با ماه میگذراند….. با دختر پانزده ساله ای ک میخواست به ده سالگی اش برگردد
ساعت ها با ماه وقت میگذراند
در اصل چاره ای جز وقت گذاشتن برای ماه نداشت
کافی بود یک روز دیر برسد یا کلا سراغ ماه نرود تا دخترک پدرش را دربیارود
از شیطنت های بچگانه مثل فلفل ریختن درون غذای ماهیار گرفته تاااااا گوش ندادن به حرف های ماهیار و درس نخواندن
ماه در آن عمارت دراندشت تنها بود
درست مانند لقبش
تنها بود مانند ماه
و کمی وقتی گذراندن با ماهی اش تنها چیزی بود که او را از افسردگی نجات میداد
و حالا وقت سفر خانوادگی ای رسیده بود ک هر سال برگزار میشد
سفری که از رفتن به شمال شروع میشد و درنهایت با رسیدن به زادگاه آقاجون و عزیز، نیشابور به پایان میرسید
قطعا این سفر برای ماهلین بسیار لذت بخش خواهد بود به شرطی که ماهرخ و مهبد بیخیال دخترک شوند
حق ماه یک سفر آرام بود و ماهیار امیدوار بود ماه ذره ای آرامش را خارج از این خانه باغ قدیمی حس کند…
صدای ماه اورا از افکارش بیرون کشید. با شیطنت گف: ماهی خوشحالی ک داری میری زادگاهت؟؟؟؟
ماهیار ابرو بالاانداخت و پرسید: زادگاهم؟؟؟؟
ماه سرخوش خندید و گف:آره دیگه…. مگه نه اینکه دریا محل بدنیا اومدن ماهی هاست؟؟؟ و تو ام یه ماهی ای دیگه..
ماهیار دوست داشت دخترک شیرین را سفت بغل کند و آنقدر فشارش دهد تا دخترک درونش حل شود!!!!
دوست داشت دوباره و از نزدیک ترین حالت ممکن عطر خوش دخترک را حس کند!!!
دوست داشت بداند بوسیدن لبخند دخترک چه طعمی دارد!!!!
دوست داشت بداند لمس برجستگی های تن دخترک چه حسی دارد!!!
خودش از افکار و حس های خودش شرمگین شد
داشت به دختری فکر میکرد که اورا مثل برادرش میدید!!!!
لعنت بر خودش که انقدر پست شده بود!!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی بود عزیزم مث هر بار
هم دوس دارم ماهلین شیرینی فروش هموم ماهلین باشه هم دوس دارم ی آدم جدید باشه، نمیدونم چه حسیه
مرسی عزیزم😍❤
😂😂😂
عالیی ستی جونم آفرییین🥺💖
ببخشید تو رو خدا من دیر کامنت میدم اصلا وقت نمیکنم بیام پای گوشی😓ولی تمام پارت ها رو میخونم💕😊
مرسی نیوش جونم😍💖
گف ماهلین پس یعنی همون شیرینی فروشه هس
مررررسییییی خیلی قشنگ بود 🥺🥺🥺❤️❤️
😍❤️
مرسییی که خوندینش🥰❤️
چرا دیر به دیر پارت میدید؟
عزیزم پارت گذاری از این به بعد یه روز درمیونه🙃
واییییی دوست دارم بدونم اخرش چی میشه
مرسی نداا جونم
جان؟😂
ننههعه جووون برو ببین نويسنده ی نوش دارو تو کامنتا اسپویل میکنههه دستگیرش کننن😱
حالت خوبه تو این کولیبازیا چیه😂🤣 اسپویل چی! اتفاقا من روی این اصل حساسم جوابتو هم دادم زیر کامنتها
و منی که باهرپارت سوپرایزمیشم عالی بود ستی بانوخسته نباشی
مرسی آهو جوووونم😍❤️
خسته نباشی عزیزم خیلی قشنگ مینویسی دلم میخواد زودتر بفهمم ماه چی بسرش اومده
ممنون از نظرت عزیزم😍💖🥰
خداقوت
🥰 🥰
رو سیاوش خان کراش زدم😱🤭🙊
فقط اونجاش که میگفت اگه سلیقه زنم که خوب نبود تو اینجا نبودی ماهیار خنگ نفهمید منظورش رو🤣
خداقوخ ستایشجان👌🏻👏🏻
لیلا نگفته بود دنبال شوگرددی میگردی😂😂😂
پسرم خنگه یکم 🤣 🤦♀️
مرسی که خوندی لیلا جونم😍💖
اَه نگو حالم بهم خورد🤢
سیاوشخان شبیه جووناست معلومه در گذشته خیلی جذاب بوده😂
اخرای پارت دارک شد که 😂😂🤦♀️
😁 😎
این رمان خیلی قشنگه من هروقت میخونمش آهنگ حجت اشرف زاده میاد تو ذهنم …تو ماهیی و من ماهی این برکه ی ……
💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓
مرسیی عزیزمممم😍😍❤❤
واااییی نگوووو من خودمم عاشق اون آهنگممم😍🥺
یعنی این شیرینی فروش همون ماه
کسی چمیدونه 😎 😎
شما که میدونی خانوم
خسته نباشی ستی جون خیلی دلچسب بود
مرسی مائده جووونم🥰💖