***
سیمیت هایش مزه گذشته را میداد اما خودش همان دختر گذشته نبود
دیر فهمیده بود خیلی چیز ها را…
دیر فهمیده بود حس آدم ها دور ورش نسبت به خودش را…
دلش جز برای پدر بزرگ و مادربزرگ و برادرش برای کس دیگری از آن خانواده تنگ نشده بود…
اگر زمان به عقب باز میگشت باز هم تصمیم به ترک آنها میگرفت؟!
مدت ها بود که دیگر نمیدانست تصمیمی که گرفته درست است یا نه!!!
این قطع رابطه کامل چه بلایی سر عزیزانش آورده بود؟؟!!
آنها فراموشش کرده بودند یا هنوز به یادش بودند؟؟؟
هنوز منتظرش بودند؟؟؟
این افکار داشت دیواانه اش میکرد!!!
از مرد احمدی نامی که سیمیت سفارش داده بود متنفر بود. بخاطر او کل روز را داشت به گذشته و نامردی خواهرش فکر میکرد و چندین شیرینی را سوزانده بود…
سال ها بود که شیرینی ای نسوزانده و سوختن شیرینی ها حالش را بد میکرد…
حالش خوب نبود!!
سال ها بود که با تنهایی اش خوش بود اما حال دلش تنگ شده بود!
دلش تنگ شده بود برای آغوش گرم برادرش… برای برق چشمان سیاهش… برای او… تنها کسی که او را همان گونه دید که بود!
چی کار داشت میکرد الان؟؟
به شغل رویا هایش رسیده بود یا مثل ماهلین قربانی طمع خاندان شده بود؟؟
الان که داشت به برادرش فکر میکرد بیشتر دلتنگ میشد و بیشتر به این نتیجه میرسید که چقدر محتاج حضورش است
محتاج آغوش گرم و مردانه اش
محتاج نگاه همیشه نگرانش
محتاج دستان حمایت گرش
محتاج صدای امید بخشش
شاید ترک کردنشان اشتباه بود و باید می ماند و زخم زبان هایشان را می شنید
شاید باید میماند و تحمل میکرد
جرمی مرتکب نشده بود اما آنها نمیفهمیدند…
آنها همه چیز را از چشم او میدند نه آن فتنه که خواهرش بود…
مادر بزرگش میگفت بی گناه تا پای دار میره اما بالای دار نه!
حرف درستی بود اما نه درباره این قوم مغول…. ماهلین اگر دیر میجنبید هفت بار دارش میزدند!!
نه موزیک هایش آرامش میکرد نه تماشای کودکان در حال دویدن در پارک
مغازه را بست
اولین بار بود ک زودتر از همیشه کافه را میبست
لعنت به احمدی و سیمیت هایش!!
حوصله نشستن و دیدن زوج های جوان را نداشت
شاید قدم زدن می توانست کمی از حالش را بهتر کند
خسته بود
انقدر خسته که دوست داشت بخوابد دیگر بیدار نشود!
ای کاش راهی برای فرار داشت…
***
– قول دادی پیداش میکنی امیرعلی قول دادی….
+ نیست ترگل بخدا نیست!
-امیر زنده است من میدونم… من حسش میکنم… دروغ نمیگم بخدا…
امیرعلی همسرش را در آغوش کشید و گف: میدونم عزیزم… میدونم راست میگی و زنده است اما نیست… وجب به وجب تهران رو گشتم نیست عزیزم نیست… شاید داره با یه هویت جعلی زندگی میکنه یا از ایران رفته…
امیرعلی همان طور که ترگل را در آغوش گرفته بود و موهایش را نوازش میکرد گف: به داداش سپردم بازم پی گیرش باشه ترگل جانم… داری ذره ذره آب میشی… بفکر خودت نیستی به فکر من بدبخت باش یا لاقل به فندوق فکر کن…
ترگل با چشمای اشکی خیره امیرعلی شد و گف: میخوام امیر اما نمیتونم… نمیتونم فراموشش کنم… سال ها دنبالش گشتم… دنبالش گشتم تا به قولم به مامان عمل کنم… من تازه پیداش کرده بودم… تازه خواهرمو پیدا کرده بودم امییررر… تازه سوگلم رو پیدا کرده بودممم… اون سلطانی های گور به گور گفتن سوگل غرق شده اما زر زدن… اون ذاتا شناگر بود درست مث مامان…
آوردن کلمه “مامان” نمک به زخم ترگل پاشید
مادری که توسط سلطانی ها کشته شد و خواهری که توسط آنها گم شد
از نظر ترگل لیاقت سلطانی ها چیزی جز مرگ نبود!!
ترگل ادامه داد: میگن مرده… میگن اگه زنده بود سراغ من یا عزیزش میرفت اما من باور نمیکنم امیر علی… اون محتاطه امیر… اگه رفته … اگه فرار کرده باشه هر چقدرم که براش سخت بوده باشه همه پلای پشت سرش رو خراب میکنه تا پیداش نکنیم… سوگل رو من میشناسم چون کپیه مامانه…. سوگلِ من…
امیر علی با صدای خش دارش گف: حق با توعه ترگل ولی قول میدم پیداش کنم به شرطی که انقدر خودتو اذیت نکنی…
– سعیمو میکنم …
امیرعلی لبخند گرمی تحویل ترگل داد و گف: حالا بگو ببینم اسم برا فندوق کوچولو انتخاب کردی؟؟؟
ترگل لبخند زد…
شاید سلطانی ها خواهر و مادرش را از او گرفته بودند اما همسرش را نتوانسته بودند…
شاید آنها سعی کردند خوشبختی را از او بگیرند اما نتوانستند فرزندش را از بین ببرند….
و ترگل خوب میدانست یک روز و یک جا تلاف میکند تمام بلا هایی که سرش آوردند!!!
***
اگر بگذشته برمیگشت چه کار میکرد؟؟
چی کار میتوانست بکند برای نجات ماهش؟؟؟
او ماهش را از دست داده بود و قاعدتا هیچ چیز این را تغیر نمیداد
خوردن آن سیمیت باعث شده بود بفهمد ماهش بر نمیگردد و فقط خاطره های ماه برایش ماند
خاطره هایی ک دست از سرش بر نخواهند داشت
عرشیا با خنده وارد اتاق شد و گف: داداش رفتی تایلند ی دو تا دختر خوشگل برا ما رزو کن تا بیام
ماهیار از فکر ماهش بیرون آمد و با اخم خیره عرشیا شد
عرشیا شانه بالاانداخت و گف: به من چه خب؟؟!!! دخترای ایرانی همه یه شکل شدن الان…دلم تنوع میخواد…
حرف های عرشیا اگرچه شوخی بود اما او را یاد مهید و کاری ک با ماه کرد می انداخت
با اخم های درهم خیره به عرشیا شد
عرشیا دستانش را بالا برد و گف: داداش بخدا شوخی کردم… اون شکلی اخم نکن ک خودمو خیس میکنماااااا
ماهیار سری تکان داد و چمدانش را از روی تخت بر داشت و روی زمین گذاشت و گف: منو میرسونی یا خودم برم فرودگاه؟؟؟
عرشیا نیشخندی زد و گف: میرسونمت داداش هرچند که تو بی مرامی و برام کیس جدید جور نمیکنی…
پرواز
آسمان
بالای ابرها
کابین خلبان
تمام زندگی ماهیار بعد از ماهش در پرواز خلاصه شده بود
آرامش بالای ابرها را با هیچ چیز عوض نمیکرد
اینجا همه چیز صاف و آروم بود
ابر ها با او رو بازی میکردند بر خلاف آدم ها
سالها بود ک دیگر زمین برایش جذابیتی نداشت
سالها بود ک تنقر داشت از آدم ها
از کسی که زخم خورده بود توسط برادرش چه توقعی باید میداشت؟؟؟
بین آدم ها تنها عزیز و آقا جون و عرشیا برایش دوست داشتنی بودند
و صد البته ماهش که دیگر نبود
این بالا وقتی که هوا صاف بود ماهیار کاری نمیکرد جز فکر کردن به ماهش
به ماه دوست داشتنی و زیبایش
درون همان سفر شمال بود که فهمید ماه را دوست دارد
نه دوست داشتن معمولی
نه حس خواهر برادر
دوست داشتنی فرا تر از هر عشقی!!!!
نمیداند دقیقا کجای آن سفر بود
شاید وقتی که رسیدند و دلش نیامد دخترک را بیداد کند و او را در آغوش کشید و از ماشین تا اتاقش برد
شاید وقتی دخترک روی تاپ دست ساز آقا جون تاپ میخورد و میخندید و موهایش پشت سرش باز و رها بود
شاید وقتی ماه بعد از یه شنای جانانه از دریا بیرون آمد و لباس هایش به تنش چسبیده بود و تمام برچستگی های بدنش به خوبی مشخص شده بود
همان جا بود ک ماهیار از فکر اینکه دیگران دارند این برچستگی های دخترک را میبیندو خشمگین شد و در دل دخترک را بابت بی حواسیش سرزنش کرد
البته شاید هم در نیشابور عاشق دخترک شد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید نداریم 😕
امروز بعد از ظهر میذارمش😁
قلم خیلی قشنگی داری گلم
ولی یکم سعی کن موضوعو پیش ببری اصن معلوم نیست چی ب چیه
مرسی عزیزم❤
تو دو سه پارت آینده همه چیز مشخص میشه🙃
خسته نباشی عزیزم
خیلی خوشم اومد
مرسی عزیزم❤️😍
میگم این سوگل همون ماهلین خودمون نیست ؟
😂😂😂
شاید آره شاید نه😎😂
پس به احتمال بیشتر هست
حسابی پیچیده شده☺ خداقوت سیمیت جونم قلمت حرف نداره
😂😂😂
لیلا جان من بیخیال این سیمیت شو😂🤦♀️
مرسی ک خوندیش😍❤️
خیلی زیباذبود ستی جون
با بعد های جدیدی روبه رومون میکنی.
شخصیت های جدید و داستان های هرکدوم جداگونه.
بینظیر بود
مرسی مائده حونم🥰❤️
خوشحالم خوندیش و دوستش داشتی😍😘❤️
پس ماهلین همون ماه ماهواره خانواده اصلیشم از اونور دنبالشن حتما ترگل خواهرشه
😁😁😁
نمیتونین درک کنین چقدر برام جالبه حدساتون😁😂
نویسنده جونم میشه بگی ترگل کیه ؟
شخصیت جدیده😁
بعدا مشخص میشه🙃😁
خواهر اصلی ماهلینه درستهه؟؟
نویسنده جون خسته نباشییی
نمیدونم😁
مرسی عزیزم🥰❤️
خواهر ماهلینه دیگه ، نه؟!