***
در مغازه را باز کرد و صدای دیلینگ دلنشین زنگوله بالای در حضورش را به همه اعلام کرد.
نگاهش را در مغازه چرخاند. جای دنجی بود و میز های چوبی و گل ها حس زندگی را به آدم منتقل میکرد و ماهیار را یاد ماهش می انداخت.
تنها یکی از میز ها پر بود که پشتش دختر پسر جوانی گل میگفتند و گل میشنیدند.
آیا روزی میرسید که هر چیزی ماهیار را یاد ماهش نندازد و هر دختری را با او مقایسه نکند؟؟؟
پسر بچه ده ساله تپلی به سمت او آمد و گف: سلام آقا… خوش اومدید..
ماهیار لبخندی زد و گف: سلام پسر جون… من احمدیم سفارش داده بودم…
احمدی فامیلی ای بود که ماهیار استفاده میکرد تا کسی نفهمد او سلطانیست. سال ها بود نفرت داشت از سلطانی بودن و با این فامیلی جعلی راحت تر بود
پسرک سری تکان داد و از در چوبی ای رد شد و پشت پیشخوان رفت.
پاکتی ای دراورد و روی میز صندوق گذاشت و گف: بیا داداش… مرسی ک سیمیت سفارش دادی… سیمیت های آبجی یه دونه اس… به لطف تو از صبح کلی سیمیت خوردم…
ماهیار لبخندی به پسرک شکمو زد و گف: قابلی نداشت… هزینه اش چقدر میشه؟؟
بهادر از همان بالا داد زد: آبجی پول سیمیت های داش احمدی چقدر میشه؟؟
صدای ملایم و دلنشینی گوشش را نوازش داد. همان دختری بود که دیشب سفارش گرفته بود. صدایش انگار از طبقه پایین می آمد و برای ماهیار خیلی واضح نبود
با این حال حس خوبی را به ماهیار منتقل میکرد. انگار صدای دختر آرامش محض را در خودش جای داده بود.
یک صدای نا واضح از کسی که ندیده بودش داشت او را به گذشته پرت میکرد
بهادر گف: داداش یه لحظه صبر کن برم پایین میام الان…
ماهیار سری تکان داد و بهادر از پله های کنار صندوق پایین رفت.
ماهیار نگاهش را دور تا دور مغازه چرخاند
این کافه دنج بوی آشنایی میداد. انگار که خودش اینجا را دیزاین کرده باشد یا دیزاینرش را بشناسد.
بوی وانیلی که مغازه را برداشته بود آشنا بود. با بوی وانیل های دیگر فرق میکرد. یه فرق خاص که قابل توصیف نبود
آرامش مغازه زیبا و دوست داشتنی بود و ماهیار را قلقلک میداد تا همین جا بنشیند و ساعت ها قهوه ترک بخورد و کتاب بخواند و به پدر و مادرش فکر نکند
کافه او را یاد ماه و علایقش می انداخت.
ماه عاشق بوی چوب بود. همیشه میگفت بوی چوب یعنی بوی زندگی. کل سرویس خوابش را از چوب های اصل سفارش داده بود و اتاقش بوی چوب میداد درست مثل کافه
ماه هر وقت سیمیت درست میکرد بوی وانیل میگرفت درست مث بویی که مغازه را ورداشته بود
ماهش نبود اما این کافه بشدت شبیه ماهش بود. دیگر کافه به او آرامش نمیداد بلکه داشت خاطرات آزار دهنده گذشته را برایش زنده میکرد
صدای بهادر او را از افکارش بیرون کشید: داداش میشه صد هزار تومن…
ماهیار بلافاصله سمت بهادر برگشتو کارتش را به پسرک داد.
بعد از حساب کردن پول سیمیت ها از مغازه خارج شد و نفس عمیقی کشید
درست بود که کافه کمی از میزان دلتنگی اش نسبت به ماه را کم کرده بود اما هیچ وقت برنمیگشت!!!
هیچ وقت نمیخواست دوباره درون خاطراتش ماه را از دست بدهد
***
امتحان ریاضی اش را کامل شده بود از ذوق تو پوست خودش نمیگنجید. شاید هیفده نمره جذابی نبود اما برای اویی که بالاترین نمره اش در ریاضی دبیرستان ده بود بیشرفت خوبی بود!!
برای ماهیار هدیه ای خریده بود تا از او تشکر کند. هر چه باشد در این یک ماه حسابی مخ ماهیار را خورده بود!
ماهیار را از مهبد بیشتر دوست داشت. حتی از ماهرخ خواهرش هم بیشتر!
ماهیار برایش برادر بزرگتر بود. شاید هم چیزی بیشتر از برادر اما در ذهن ماه چیزی جز واژه برادر کنار اسم ماهیار نیامده بود
با دیدن ماهیار در حیاط خونه باغ به سرعت سمت ماهیار دوید و داد زد: ماهییییی!!!!!
ماهیار به سمت صدای ماهش برگشت و با دیدن دخترک در روپوش مدرسه در حالی که مقنعه اش روی شانه اش افتاده و بافت موهای بلند خرمایی رنگش به این سمت و آن سمت حرکت میکرد به سمتش میدود، ابرویش را بالا می اندازد و یک دستش را درون جیبش فرو میکند و به ماه خیره میشود
ماه با رسیدن به ماهیار از حرکت می ایستد و با هیجان میگوید: نمره ریاضیمو شدم هیفده ماهی!!! واییی باورم نمیشه اصلا مرسی مرسی مرسیییی….
ماهیار به لحن پر از ذوق و خوشحالی ماهش لبخندی زد و گف: آفرین ماه بانو… دیدی گفتم میتونی… سری دیگه بیست و میگیری….
ماه با لبخند گشادش که قصد جمع شدن نداشت دست درون کوله پشتی اش برد و در همان حال گف: با پول تو جیبیام برات یه چیزی خریدم…
ماهیار اخم ظریفی روی صورتش نشاند و گف: نیاز نبود ماه…
ماه بسته را از کیفش در آورد و سمت ماهیار گرفت و گف: عزیز میگه اگه یکی بهمون کمک کرد باید لطفشو جبران کنیم… من ک نمیتونم بهت ریاضی یاد بدم یا تو درس های خلبانیت کمکت کنم پس برات یه هدیه گرفتم…
ماهیار لبخندی به ماه زد و گف: دستت درد نکنه ماه بانو…
ماه با لبخند گشادی به دست ماهیار که نزدیک دستش شد و بسته را گرفت نگاه کرد…
امیدوار بود ماهیار از هدیه اش خوشش بیاید
ماهیار هدیه را باز کرد و با دیدن عینک خلبانی شکل چشمانش برقی زد. ماه بهترین هدیه ممکن را برایش خریده بود
صدایش را برای چند ثانیه گم کرده بود و نگاهش با بهت بین عینک درون دستش و چهره ماه جابه جا میشد
دخترک از هر کسی بهتر میدانست چه چیزی او را خوشحال میکند
ماه این نگاه را اشتباه برداشت کرد و گف: خوشت نیومد؟؟؟
همین دو کلمه ماهیار را از خلسه بیرون کشید و بلافاصله گف: این فوق العاده است ماه!!! تا حالا هیچ کس به فکرش نرسیده بود برای منی که عشق پروازم از این عینکا بگیره…. قول میدم وقتی خلبان شدم تو هر پروازم اینو بزنم… مرسی ماه….
ماه لبخند گشادی زد. لبخندی که جمع شدنی نبود…
ماهیار هم مث ماه لبخند زد…
ماه حس خواهر برادری داشت نسبت به ماهیار و ماهیار کم کم داشت شکل احساسش نسبت به ماه عوض میشد!
این عوض شد زندگی شان را نابود میکرد یا بهتر؟!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام عزیزم چرا پارت جدید نمیاد
یادم رفته چه روزایی پارت میدادی
از این به بعد یه روز درمیون پارت داریم😊
همیشه طولانی تر بودا نویسنده جونم
هععهییعهعهی این رسمش نیست بعد کلی اتتظار پارتش اینقدر کم باشه🥺🥺
😁🤦♀️
چه آرامش خاصی داره این رمانت برام😭😍 امیدوارم به هم نریزیش کسی رو آزار ندی😂😂😂😂
سه بار من آزار ندم🤣🤣🤣
این رمان چقد آشناس مخصوصا تیکه ی عینک هدیه دادن قشنگ تو ذهنمه از یه رمان دیگه
از رمان خانوم م ابهاماسم رمانشم فکر کنم خلسه بود
آره مال رمان خلسه بود.
نصف رمان فقط ماه ماهی ماهیار ماهرخ ماهرو ..چرت محضه…😑😖
🤣🤣🤣
حداقل نويسنده خلاقیت به خرج داده الان همه ی رمانا اسم شخصیتا امیر و آرشام و آرتین و آرتا و روهام و دلارام و دلوین و نازنینه😑😑😑
اینو راست گفتی الالخصوص آرشام و آرتا و دلارام😂
اتفاقا همین موضوع خاصش کرده
درست میگه این اسم هارو زیاد تکرار کرده رمان خوبیه ولی هی آوردن اسم ماه وقتی که بقیه اسم ها هم واژه ماه رو دارن زیاد جالب نمیشه
حس میکنم ماهی همون ماهلین هست وقرار اول دیدار خفنی باهام داشته باشن درسته ؟
شاید😁😁😁
ینی ممکنه ماه همون ماهلین باشه؟!
😁😁😁
فکر کنم ماهلین خواهر ماه باشه
شاید😁😁😁
شاید و
حیففف که خیلییی دوست دارم ستی حیف که خیلی رمانت و دوست دارم ستی
حیف که خیلی ازم بزرگ تری ستی😂
شوخی کردما به دل نگیری
شک نکن دوست عزیز😊
چقدر اسماشون بهم میاااد😁
چه خلاقیتی
خسته نباشی نویسنده 🌿
🤣🤣
مرسی ک خوندش سعید ژون😍❤️
خیلی قشنگه میشه پارتا رو طولانیتر بدی ممنون
مرسی عزیزم😘❤️
سعیمو میکنم😁❤️
این خود رمان خلسه هستش با اندکی تفاوت🤩👍
فوقالعاده زیبا👌🏻👏🏻
بهادر خیلی دوستداشتنیه کلا این رمان شیرینه باید اسمشو میذاشتی سیمیت😊
نه دیگه انقدر شیرین😂😂😂
مرسی لیلا جووونم😍😍😍❤️❤️❤️
خسته نباشی گلم.
خیلی زیبا بود.
اما کوتاه بود.
میشه بیشتر پارت بدی؟🙂
مرسی مائده جان❤️😍
سعیمو میکنم😁❤️