رمان محله ممنوعه پارت 8

4.5
(2)

 

درو که باز کردم، هجوم رنگ صورتی، چشممو زد. ابرو هامو درهم کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم. تا به
حال تو اتاق سیما نیومده بودم. البته چیز خاصی هم نبود که به خاطر ندیدنش، حسرت بخورم. اتاق سیما دقیقا
همون چیزي بود که تصور می کردم. همه چیز فانتزي و صورتی- سفید بود. بر خلاف اتاق من و سام، تختش
تقریبا وسط اتاق بود. سمت راست تخت، مامان رو زمین نشسته بود و سرشو روي تخت گذاشته بود. سمت چپ
تخت هم سیما با همون ژست نشسته بود. فقط با این تفاوت که مهراد بغلش خواب بود. لبخند معذبی زدم و
گفتم:
-ام. چیزه… ببخشید سرتون داد زدم.
مامان بی حرف هنوز بهم نگاه می کرد. ادامه دادم:
-اون لحظه عصبی و شوك زده بودم…. تازه ماجراي بابا رو فهمیده بودم…. فقط یه سوال دارم.
با کنجکاوي ادامه دادم:
-حقیقت داره؟
مامان:از کی شنیدي؟
با اینکه دقیق نمی دونستم آیا سحر و سپهر نسبتی با من دارن یا نه، گفتم:
-از یکی از دوستاي بابا.
مامان لبخند تلخی زد و گفت:
-بابات؟ اون به من قول داده بود که تو از چیزي با خبر نشی.
-چرا همچین قولی داده بود؟
-من ازش خواستم.
-و چرا؟
مامان نگاهی به سیما انداخت که بی حرف با مهراد از اتاق خارج شد. تا در بسته شد، گفت:_شاید باور نکنی اما پدرت با تمام مردهایی که دیده بودم فرق داشت نه از نظر قد و هیکل و این چیزا البته
بابات یکم عجیب بود.
ناخواسته نفسمو حبس کردم.
چهره اش یکم عجیب بود اما منظور من شخصیتشه. اون هر حرفی رو که می زد، عملی می کرد. همیشه
حدساش درست از آب در میومد. روي هر حرفی که می زد، می ایستاد و می شد رو قولاش حساب کرد.

پوزخندي زد و نگاهشو به پنجره دوخت. هیچ وقت فکر نمی کردم تو اتاق سر تا سر صورتی سیما، با مامان در
مورد خصوصیات پدر تازه کشف شده ام حرف بزنیم. مامان به صندلی نزدیک خودش اشاره کرد و گفت:
-بشین.
تازه متوجه شدم عین طلبکارا بالا سر مامان ایستادم. به سمت صندلی رفتم و روش نشستم.
مامان: اون یه جاذبه اي داشت. یه جور هاله قدرتمند. اینو همیشه حس می کردم. تقریبا همون هاله هم باعث
می شد همه بهش علاقه مند بشن. اون هاله رو من اثر نمی ذاشت. من اونو پسر خودشیفته اي می دیدم که
فقط دنبال مجذوب کردن مردمه و از این کار لذت می بره. اون همسایه ي بغلیمون بود و من از این موضوع
اصلا خوشحال نبودم. بابام عاشقش بود. همیشه در مورد اون حرف می زد. اونو از پسرش بیشتر دوست داشت و
جالب این بود که داداش حسود من، در این مورد اعتراضی نمی کرد. حتی اونم مثه بابا دوستش داشت. من
همیشه دنبال فرصتی بودم که اونو پیش بقیه خراب کنم. اون واقعا موجود اعصاب خرد کنی بود.
مامان لبخند غمگینی داشت و بالش صورتی رنگ سیما رو بغل گرفته بود و حرف می زد. حالتش جوري بود که
احساس می کردم هر لحظه ممکنه گریه کنه. دقیقا عین دختر بچه ي چهار ساله اي شده بود که اسباب بازیشو
گم کرده بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نفس عمیقی کشید که جلوي اشکاش رو بگیره و ادامه داد: _علاوه بر اینکه ازش خوشم نمیومد در موردش کنجکاوم بودم مرد مرموزی بود و کارای عجیبی میکرد
یهو غیبش می زد و تا چند هفته پیداش نمی شد. همون قدر که اون برام عجیب بود، منم براي اون عجیب
بودم. آشکارا بهش نشون می دادم که ازش خوشم نمیاد و این؛ اونو متعجب می کرد. ظاهرا عادت داشت
همیشه همه دوستش داشته باشن. حس می کردم در مورد من، هم کنجکاوه و هم می ترسه. دلیلشو نمی
دونستم و برامم مهم نبود. کم کم انقدر تو کاراش فضولی کردم که همه چیزو فهمیدم؛ رازشو فهمیده بودم.
اولش وحشت کردم. ترس برم داشت اما بعد برام جالب شد. خیلی جالب.
پریدم وسط حرفش و با کنجکاوي گفتم:
-اون راز چی بود؟

-نمی دونم تا چه حد می تونم بهت بگم. بهتره اینو از خودش بپرسی. دیگه هم وسط حرف من نپر.
بعد ادامه داد: _دیگه نسبت بهش تنفری نداشتم و بر عکس پیش خودم اعتراف میکردم که اون واقعا جذاب و دوست
داشتنیه. وقتی واقعیت وجودیشو فهمیدم، دیگه نمی تونستم مثه قبل فکر کنم. بابامم متوجه تغییر روابط بین
من و اون شده بود و راضی به نظر می رسید. ما خوشحال بودیم. وقتی بحث ازدواج شد، بابات خیلی استقبال
کرد اما روزاي بعدش؛ می دیدم تحت فشاره. هر روز خسته تر از دیروز میومد خونه. غیبتاش طولانی تر شده
بود. اما بعد چند ماه از اون حالت در اومد و خیلی زودتر از اون چیزي که فک می کردم، ازدواج کردیم. از ازدواج
ما چند وقتی نمی گذشت که تو به دنیا اومدي. وضع بدتر از قبل شد. فشارا بیشتر شد و من واقعا تحملم کم
بود. پدرت از نه ماهی که تو رو باردار بودم، فقط دو ماهش رو درست و حسابی کنارم بود. تو که به دنیا اومدي،
منو ازت جدا کردن. من حتی چهره تو ندیدم. بعد از سه روز، بابات با خستگی در حالی که یه نوزاد کوچیک رو
بغل کرده بود، اومد خونه. من تو رو به دست اوردم اما بابات مجبور به ترك ما شد. خیلی سر بسته برام توضیح
داد که چرا.
-چرا؟
-اینو از خودش بپرس.
-کیا من و از شما جدا کردن؟
مامان یه نگاه به من انداخت. تا خواست چیزي بگه، حدس زدم:
-اینو باید از خودش بپرسم.
سرشو به نشونه ي تایید تکون داد و چیزي رو از تو جیبم درآورد. دستشو مشت کرد و گفت:
-ازش قول گرفتم که نزدیک تو نشه. برات نگران بودم. ازش خواستم هیچ وقت چیزي بهت نگه. ازش قول
گرفتم. فک کردم بازم سر قولاش می مونه.
پوزخندي زد و مشتشو سمت من گرفت و باز کرد. کف دستش یه گردنبند استیل بود. پلاکش یهH بزرگ
مشکی رنگ بود که دو حرفM وV نقره اي کوچیکتر روش قرار داشت. حس می کردم یه چیزي منو به
سمت اون گردنبند می کشونه. به زور خودمو کنترل کردم تا به سمتش هجوم نبرم. مامان گفت:
-اینو بابات به تو داد. اما من ازت دورش کردم تا هیچ نشونی از اون اطرافت نباشه. حالا که همه چیزو
فهمیدي، این بهتره پیش خودت باشه.

تقریبا وحشیانه گردنبند رو از دست مامان قاپیدم که چشماش گرد شد. تا دستم به اونH براق خورد، احساس
کردم یه چیزي تو وجودم آروم شد. آرامشش تو کل بدنم پیچید و باعث شد لبخند بزنم. مامان سرشو روي
تخت گذاشت و گفت:
-دیگه وقتشه. پدرتو ببین. اون باید برات توضیح بده.
سوالی که ذهنمو مشغول کرده بود رو به زبون اوردم:
-اسم این پدر افسانه اي چیه؟ چرا کسی اسمشو نمی گه؟
-شاید اینم باید از خودش بپرسی.
بدون اینکه چیزي بگم، عقب گرد کردم و از اتاق خارج شدم. مشتمو دور پلاك گردنبند محکم تر کردم.
وجودش به طرز خنده داري باعث می شد احساس قدرت کنم.
***
محکم به در کوبیدم و گفتم:
-سیا. بیا دیگه. دیر شد.
-اومدم. اومدم.
درو باز کرد و اومد بیرون. همون طور که لباسشو صاف می کرد، با حرص گفت:
-چه خبرته؟ آدم نباید تو دستشویی آرامش داشته باشه؟
-اون آرامش بخوره تو سرت. سه ساعت اون تو چیکار می کردي؟
-معمولا تو دستشویی چیکار می کنن؟
سام از پایین داد زد:
-من دیرم شده ها.
دست سیا رو کشیدم و از پله ها دویدم پایین. رو به سام گفتم:
-ما آماده ایم.
سام: چه عجب.
-این تو دستشویی گیر کرده بود.
سیا دستشو از تو دستم کشید بیرون و گفت:
-حالا چه گیري دادید به دستشویی رفتن من؟ راه بیوفتید دیگه.

هر سه از مامان و سیما خدافظی کردیم و از خونه خارج شدیم. بابا حامد در کمال خوشحالی از صبح زود از خونه
بیرون رفته بود. گفتن بابا بهش وقتی می دونستم پدرم نیست، سخت بود. اما چاره اي نداشتم. مامان می گفت
چیزي از این که همه چیزو فهمیدم، به بابا حامد نگم.
قرار بود بریم خونه ي سحر اینا. دیشب بعد از اینکه از اتاق سیما برگشتم، زنگ زد و گفت براي شنیدن بعضی
چیزا، باید برم خونشون. سیا هم مثه همیشه دنبالم راه افتاده بود. از سام خواسته بودم ما رو برسونه و فقط بهش
گفته بودم براي روشن تر شدن بعضی چیزا باید برم سراغ کسی که از همه چیز خبر داره. سام هم گفت می
خواد بره انجمنشون و ما رو سر راه می رسونه. آدرس رو سیا از رو پیامی که سپهر براش فرستاده بود، خوند.
سام دم در یه خونه ي ویلایی با در مشکی رنگی ایستاد و گفت:
-مثه اینکه اینجاست.
درو باز کردم و پیاده شدم. سرمو از پنجره کردم تو ماشین و گفتم:
-دستت مرسی داداش.
رو به سیاوش که هنوز تو ماشین نشسته بود، کردم و گفتم:
-پاشو سیا.
با ناله گفت:
-نمی تونم.
سام با تعجب برگشت سمتش و گفت:
-نمی تونی؟ چرا؟
سیا خنده ي کوتاهی کرد:
-جان شما نشیمنگاهم خواب رفته. نمی تونم بلند شم.
من از این حرفش خنده ام گرفت اما سام اخم کرد:
-پاشو راه برو. ایشاا… که باز می شه.
خنده ام شدت گرفت و به سیا کمک کردم از جاش بلند شه.
جوري راه میومد که هرکی نمی دونست، فک می کرد چلاقه. سام سري برامون تکون داد و رفت. به در بزرگ
رو به روم خیره شدم.
سیا:نمی خواي زنگ بزنی؟

-میگم سیا حس خوبی ندارم.
_ برو بابا توام با این حسات
همون طور مثه پنگوئن سمت در رفت و زنگ رو زد. یه دلشوره ي بدي داشتم. مطمئن بودم قراره اتفاقی
بیوفته. این بهم ثابت شده بود که هر وقت این حس رو دارم، چیز خوبی انتظارم رو نمی کشه. در بدون پرسشی
باز شد. پشت سر سیاوش وارد شدم. حیاط بزرگ و سرسبزي بود. متوجه سیا شدم که دست و حسابی داشت راه
می رفت. خندیدم و گفتم:
-نشیمنگاهتون از خواب بلند شده؟
-آره. طفلک خوابش یکم سنگینه.
تا به در ساختمون رسیدیم، سحر درو باز کرد و با لبخند گفت:
-سلام. خوش اومدید.
سیا خیلی گرم و صمیمی احوال پرسی کرد اما من به یه سلام کوتاه اکتفا کردم.سحر از جلوي در کنار رفت و ما
وارد خونه شدیم. سیا زیر لب به من گفت:
-پسره ي خشک عنق. حداقل مثه آدم سلام می کردي.
-مگه چش بود؟
با حرص جواب داد:
-هیچی. خیلیم عالی بود.
وارد سالن اصلی که شدیم، یه لحظه جفتمون خشکمون زد. حدود10 نفري آدم رو به رومون ایستاده و در
سکوت به من و سیا خیره شده بودن. سیا آب دهنشو با ترس قورت داد و گفت:
-اینا چرا اینجوري نگاه می کنن؟ نخورنمون یه وقت!
از بین اونا فقط سحر و سپهر و سینا رو می شناختم؛ همون پسري که با سحر تو مهمونی دیده بودمش. یه مرد
8-37 ساله به سمتمون اومد و با جفتمون دست داد و گفت:
-من پادرا هستم.
لبخند کجکی به روش زدم و گفتم:
-خوشبختم.
پادرا به سینا و سپهر و سحر و یه دختر و پسر دیگه کنار هم ایستاده بودن، اشاره کرد و گفت:

-ساتیار، سپهر، سینا، سحر و سوین؛ بچه هاي من هستن.
با چشماي گشاد شده به اونا نگاه می کردم. سیاوش گفته بود انقدر زیادن اما فک می کردم شوخی می کنه.
پادرا هم یکم براي پدر اینا بودن، جوون بود. سیا اخم کرد و با تردید گفت:
-سویل؟
همون دختره با اخم گفت:
-س…وي…ن.
سیا با بیخیالی شونه بالا انداخت:
-چه فرقی داره.
سوین با خشم به سیا خیره شد. کلا سیا عادت داشت سر به سر همه بذاره. مخصوصا دخترا که تا جیغشونو در
نمی آورد، ول نمی کرد. غریبه و آشنا هم براش فرقی نداشت. پسري که کنار سپهر ایستاده بود و فک کنم
اسمش ساتیار بود، گفت:
-سوین به معنی عشق، محبت و علاقه ي شدیده. اما سویل به معنی دوست داشته شده است. اینا با هم فرق
داره.
من و سیا یه نگاه خنثی بهش انداختیم. چشماي سبز داشت و حالت چهره و ایستادن و حرف زدنش منو یاد آدم
آهنی می انداخت. یه مرد هم سن پادرا اومد و کنارش ایستاد و گفت:
-من ایلیار هستم.
به چند تا پسر و یه دختر اشاره کرد و گفت:
-پرشان، پویان، پندار، پرهام، پویش و پریسا؛ فرزنداي منن.
اینم براي پدر بودن جوون بود. لبخندي رو به همه شون زدم. اصلا نفهمیده بودم کدوم به کدومه. برامم سوال
بود که این همه آدم اینجا چیکار می کنن؟ پادرا دو خانومی که روي مبل نشسته بودن رو نشون داد و گفت:
-سارا همسر من و پرستو همسر ایلیار.
سري براشون تکون دادم. ایلیار دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت:
-ملاقات با شما براي ما افتخار بزرگیه.
متعجب گفتم:
-ملاقات با من؟

پادرا: ما از اینکه دعوتمونو قبول کردید، ازتون ممنونیم جناب ولید.
سیا زیر گوشم پچ پچ کرد:
-احساس می کنم تو دل فیلماي هالیوودي ام.
با آرنج کوبوندم به پهلوش و خیلی جدي گفتم:
-ببینید. من امروز اومدم اینجا تا همه چیزو برام روشن کنید. نصف داستانی که سحر و سپهر برام تعریف کردن
رو قبول کردم چون بهم ثابت شد پدر من یکی دیگه س. اما هنوز اونقدر احمق نشدم که قبول کنم انسان
نیستم.
ایلیار رو به بقیه گفت:
-بهتره بشینیم.
تا این حرف رو زد، همه زود رو مبلا نشستن. با تعجب بهشون نگاه کردم. چه حرف گوش کن! پادرا منو به
سمت مبلی برد و روش نشستیم. سیا هم بی حرف کنار من جا گرفت. پادرا با لبخند گفت:
-کی گفته تو انسان نیستی؟
-سحر و سپهر.
-اونا همیشه تو توضیح دادن مشکل داشتن. حسام. تو انسانی فقط با کمی تفاوتاي بزرگ و کوچیک.
با گیجی اخم کردم. پس سحر و سپهر چی می گفتن؟
-من منظورتونو نمی فهمم.
-پدرت قبول کرد که فرزندش معمولی به دنیا بیاد. نه قدرتاي ما رو داشته باشه و نه مثل ما دورگه باشه.
سرشو آورد نزدیک تر و صداشو اروم تر کرد:
-تو دورگه نشدي. فقط تمام قدرت و انرژي پدرتو گرفتی. پس میشه گفت تو یه انسانی با قدرت هاي یک
دورگه. در کل بخش اعظمی از وجودت انسانه.
با ابروي بالا رفته بهش نگاه کردم. به نظرم حرفاش از حرفاي سحر و سپهر قابل قبول تر بود. یه چیزي تو
وجودم حرفاشو تایید می کرد اما این به این دلیل نبود که من حرفاشو باور می کنم. با خونسردي به پشتی مبل
تکیه دادم و گفتم:
-هنوز قانع نشدم.
پادرا با کلافگی به ایلیار نگاه کرد. گفتم:

-اصلا چی شد که شما تازه دیروز به این فکر افتادید که همه چیزو به من بگید؟
از اونور سحر گفت:
-به خاطر مهراد.
سیا: مهراد؟ همون فسقل بچه؟
سحر: از اول قرار بود خود حسام به تنهایی با تمام مشکلاتش رو به رو بشه. این دستور پدرش بود. ما هم اگه
می دیدیم اوضاح خیلی خرابه، یکم کمکش می کردیم اما در کل اجازه گفتن حقیقت و کمک کردن رو
نداشتیم. دیروز به خاطر مهراد مجبور شدیم جلو بیایم.
-چرا؟
-چون اگه ما نمی رسیدیم، اون زخم روي شکمش، می کشتتش.
به پادرا نگاه کردم و گفتم:
خانومی که کنار ایلیار نشسته بود و اسمش پرستو بود، از جا بلند شد و از سالن بیرون رفت. چند دقیقه بعد با یه￾پس من مدیون اون بچه ام.
سینی نسکافه برگشت. با دیدن نسکافه ناخودآگاه نیشم باز شد. به همه تعارف کرد و به سمت ما اومد. به
بزرگترین لیوان توي سینی اشاره کرد و رو به من گفت:
-این براي شماست.
یکم به خاطر اینکه بین من و بقیه فرق می ذارن، معذب شدم اما زود بیخیالش شدم. نسکافه هر چی بیشتر،
بهتر.
تا لیوان رو به سمت دهنم بردم و یه قلپ خوردم، پادرا گفت:
-راستی امشب پدرت میاد اینجا. می خواد شخصا همه چیزو توضیح بده.
نسکافه پرید تو گلوم و سرفه کردم. با این حرف پادرا چیزي درونم تکون خورد. من براي اولین بار قرار بود پدرم
رو ببینم؛ پدر واقعیم رو.
***
ایلیار: محافظ خانواده / پرشان: رزمجو / پندار: گمان، فکر، اندیشه / پویش: پویندگی، پویایی / پریسا: مانند پري
/ پویان: پویا، پوینده / پرهام: فرشته خوبی

پادرا:مرکب از پاد به نگهبانی و محافظت + را به معنی نور و روشنایی /ساتیار: نام یکی از سرداران داریوش /
سپهر: آسمان، روزگار / سینا: دانشمند، باهوش / سوین: عشق، محبت، علاقه ي شدید/آرشیدا: در عرش و
ملکوت
***
سیا با کف دست زد پشت کمرم. پادرا بی توجه به من، گفت:
-تا شب پیش بچه ها بمونید. ما تنهاتون می ذاریم.
از جاش بلند شد و به ایلیار اشاره کرد. با بلند شدن اونا، همه از جاشون بلند شدن فقط من و سیا نشسته بودیم.
سارا و پرستو هم همراه پادرا و ایلیار، سالن رو ترك کردن. تا اونا رفتن، پسرا بلند گفتن:
-آخیش راحت شدیم.
سیا از سینا پرسید:
-از چی راحت شدید؟
سینا لبخند پر شیطنتی زد و گفت:
-با بودن بابا و ایلیار، اینجا حکومت نظامی میشه. اونا مثه کابوسن.
پرشان از جا پرید و گفت:
-کی پایه ماشین سواریه؟
پسري که کنارش نشسته بود، از جاش بلند شد و مشتشو به مشت پرشان زد:
-پایه ام داداش. بزن بریم.
سپهر اومد کنارم و با صداي آرومی گفت:
-پرشان و پویان دو قلو ان. پیشنهاد می کنم زیاد نزدیکشون نشید. شوخی خرکی زیاد می کنن.
سیاوش از فرصت استفاده کرد و پرسید:
-اون داداشت، ساتیار، چرا اینجوریه؟
سپهر خندید و گفت:
-یکم شبیه رباط می مونه اما بهش عادت می کنید.
پسري که کنار پرشان نشسته بود، گفت:
-(.موافقم من(It’s ok with me

با ابرو هاي بالا رفته به پسره خیره شدم. سپهر دوباره خندید و گفت:
-پندار و پویش جفتشون تو انگلیس بزرگ شدن. هنوز بعضی از حرفا رو انگلیسی میگن. انگلیسیتون خوبه که؟
سیا قبل از اینکه من حرفی بزنم، گفت:
-یه چیزایی حالیمونه.
-خوبه. پاشید بریم. ماشین سواري اینا خیلی حال میده.
پرشان و پویان زودتر از همه از خونه رفتن بیرون. پندار و پویشم که هنوز دقیق نمی دونستم کدومشون کدومه،
پشت سرشون رفتن. من و سیا همراه با ساتیار و سپهر و سینا هم دنبالشون رفتیم. سحر و پریسا و سوین هم
دنبالمون میومدن. تا پامو تو حیاط گذاشتم، سرم گیج رفت. داشتم میوفتادم که سیا گرفتتم. اخرین چیزي که
شنیدم، صداي نگران سیا بود:
-داره از دماغش خون میاد.
***
کف سرمو خاروندم و به اطرافم نگاه کردم. محیط برام خیلی آشنا بود اما دقیق یادم نمیومد اینجا کجاست. روي
یه سنگ وسط جنگل نشسته بودم. اصلا سر در نمی اوردم من اینجا چیکار می کنم. تا جایی که یادم بود، من
تو حیاط خونه ي سحر اینا بودم و می خواستیم با بچه ها بریم ماشین سواري که من یهو بیهوش شدم. صداي
ظریفی از پشت سرم، گفت:
-سلام حسام.
برگشتم سمت صدا. یه لحظه خشکم زد. این همون دختر بود. همون دختر چشم صورتی که جونمو نجات داد.
دختره لبخند زد و روي سنگ رو به روم نشست:
-ببخشید که بیهوشت کردم. مجبور بودم.
-کار تو بود؟
سرشو به نشونه ي تایید تکون داد:
-باید در مورد چیزي بهت هشدار می دادم.
با این حرفش کنجکاو شدم.
-در مورد چی؟
-تو نباید فعلا پدرتو ببینی.

_چی؟
-می دونم که خیلی سوال داري و تنها کسی که می تونه جوابتو بده، پدرته اما به محض اینکه اون نزدیکت
بشه، تو میمیري.
-میمیرم؟ چه ربطی داره؟
موهاي مشکیشو کنار زد و خیره شد تو چشمام: _اگه یادت باشه سحر بهت گفته بود نیروهای یکسان همدیگرو فعال می کنن اونا الان به این نتیجه
رسیدن که حالا که تو همه چیزو فهمیدي، قدرتتو فعال کنن تا از طریق تو جلوي جنا رو بگیرن. اما راه اشتباهی
رو انتخاب کردن… تصمیم گرفتن با کنار هم قرار دادن تو و پدرت، نیرو هاتو فعال کنن. تو نباید بذاري این
اتفاق بیوفته.
-چرا؟
-نیروهاي تو خیلی قوي تر از اون چیزیه که اونا فک می کنن. من به پدرت هشدار دادم که به جاي خاموش
کردن نیروهات، تو رو با اونا آشنا کنه و طرز استفاده ازش رو بهت یاد بده. نیروي تو بکره و ازش هیچ استفاده
اي نشه. حالا اگه این نیروي بکر و قوي یه دفعه اي آزاد بشه، به نظرت چه اتفاقی می افته؟
تا اومدم چیزي بگم، ادامه داد:
-چاکرا هاي بدنت منفجر میشه و تو میمیري.
-چرا باید حرفاتو باور کنم؟ ممکنه تو یکی از همون جنا باشی که قصد جون منو دارن.
-چون من یه بار کمکت کردم و تنها کسی ام که با نیروهاي تو اشنایی داره.
از جاش بلند شد و گفت:
-اینا رو ول کن. دوستات سعی دارن بهوشت بیارن. دیگه بیشتر از این نگه دارمت، هم براي خودت بده و هم
نگران میشن.
اومد و دقیقا جلوم ایستاد: _ من خودم نیروهات رو فعال می کنم تو این وضعیت خیلی به تو نیاز دارن اما این کار زمان میخواد از این
به بعد هر شب ساعت 10 ،میارمت اینجا. سعی کن اون موقع کسی اطرافت نباشه. راستی یه چیز دیگه؛ دفعه ي
پیش چون من نخواستم، اینجا یادت نبود. اما الان یادت می مونه. در مورد من به کسی چیزي نگو. حتی به
دوستت، سیاوش. فعلا خدافظ.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
Zahra
9 ماه قبل

وویی داره به جاهای باحالش میرسه

آرمی:)
1 سال قبل

عالی بود🗿💜کلا چند پارته؟

آرمی:)
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

اها مرسی، خیلیییی عالیه💜

انیسا
انیسا
1 سال قبل

ایم زنه از اون جن بد هست یا ن
خوبش می خواد یا بدش!؟

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x