گرهی کورِ ابروهایش حتی زمانی که پشت فرمان هم نشسته بود باز نشد.
پشت چراغ قرمز، دخترِ کوچکی که دستهای گل رز در دست داشت، پشت شیشهی ماشین ایستاد و چند تقه به شیشه کوبید.
شیشه را پایین فرستاده و خیره به دخترک با مهربانی گفت:
– جونم عمو!
دخترک به دسته گلی که در دست داشت اشاره زد و با مظلومیتی کودکانه گفت:
– عمو گل میخری؟
گلهایش با اینکه کوچک بود ولی زیبا و پر از گلبرگ بودند.
سری به نشانهی تایید تکان داد و کیف پولش را از روی صندلی شاگرد برداشته و گفت:
– هر شاخه چنده عمو؟
– بیست تومنه عمو، چون شما خوشتیپی پونزده تومن بده!
خندهاش گرفته بود و دو تراول صد تومانی از کیف پول بیرون کشیده و گفت:
– کل دست گلت چند تا گل داره عمو؟
دخترک با هیجان شروع به شمردن کرد و کارش که تمام شد گفت:
– ۱۷ تا، همشو میخوای عمو؟
سری به نشانه ی تایید تکان داد و تراول ها را به دستِ دخترک داده و گفت:
– بیا عمو جون، دو تا صدیه، میشه دویست تومن، دسته گلو میدی؟
دخترک تراول ها را از دستش چنگ زده و با دقت نگاهشان کرد و سپس گفت:
– عمو یه سوال بپرسم؟
مهربانانه گفت:
– بپرس؟
دست به کمر و شاکی چشم در کاسه چرخاند و اینبار بر خلاف چندی پیش که مظلوم بود با تخسی گفت:
– عمو سما تو دبستان ریاضیتو با همین تیپ خوشتیپت پاس کردی؟
گیج گفت:
– جانم؟
دخترک تراول ها را با دستِ کوپکش بالا گرفته و در هوا چرخاند و گفت:
– صد و چهل تومن کم دادی عمو! میخوای من بهت پول قرض بدم؟ در ضمن ریاضیت خیلی ضعیفه!
از بهت و تعجب به خنده افتاده بود!
دستی به پیشانی ساباند و دوباره کیف پولش را برداشته و دو تراول دیگر بیرون کشید.
رو به دخترک که اینبار با اخمهایی در هم و با تخسی نگاهش میکرد گفت:
– بیا عمو، حساب کن ببین درسته!
تابی به گردنش داد و با قر و غمیشی کودکانه گفت:
– بله عمو! زیادم هست ولی اینم واسه خودم بر میدارم که بهت ریاضی یاد دادم.
دست گل را به دست محمد داده و کف دست کوچکش را به ارامی روی ته ریشِ زبرش کشید و گفت:
– به خانم خوشگلتم سلام برسون عمو جون!
لباسهای زمستانی مینو را یک به یک داخل چمدان چید.
هر چند که طفلِ معصوم یک لباس درست و حسابی هم نداشت!
به چهرهی خواب آلود و شاکیاش نگاه کرد و اهسته پچ زد:
– خوابت یاد عزیزم؟
دخترک عروسکش را محکم در چنگ گرفته و دستی روی شکمش کشید:
– گشنمه ابجی!
– واست ماکارونی بار گذاشتم الان دیگه درست میشه.
از روی زمین بلند شد و بندِ تاپش را که آزادانه روی شانهاش رها شده بود درست کرد.
به سمت اشپزخانه رفت و پای گاز ایستاد.
هر چه که میخواست به ماجرای چند ساعت پیش فکر نکند نمیشد.
بچه که نبود دیگر!
در کدام شرکتی دسته گل بین رئیس و کارمند رد و بدل میشد؟
صدای زنگ خانه که آمد، بی حواس و با صدایی بلند خطاب به مینو گفت:
– مینو ابجی برو درو باز کن.
صدای چشم مینو را که شنید، دو بشقابِ پلو خوری از داخل کابینت برداشت.
کفگیر فلزی را داخل رشته های ماکارانی فرو کرده و مشغول کشیدن غذا شد و همان لحظه حس کرد صدایی آشنا در گوشش پیچید:
– سلام خانم خوشگله!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.