محمد نزدیکش شد و درست در یک قدمیاش ایستاد، با جدیت به چشمهای درشت و سبز رنگش خیره شد و گفت:
– من همچین حرفی زدم الان؟
سر بالا انداخت و گفت:
– خب نه ولی منظورت چی بود؟ نکنه دیگه نمیخوای بیای اینجا نه؟
دست کوچکش را که لبهی ژاکتش را به چنگ گرفته بود در دستش گرفت.
خیره به انگشتهای ظریف و دخترانهاش گفت:
– منظورم این بود که تو و مینو رو میخوام ببرم خونهی خودم، اینجا جای مناسبی برای شماها نیست!
منزلِ خودش؟
یعنی میخواست او را پیش پدر و مادرِ خودش ببرد؟
لب گزید و ترسیده گفت:
– نمیشه که…اخه مامان و بابات که منو تا به حال ندیدن، درست نیست من بیام.
کمی مکث کرد و بعد با معصومیتی کودکانه ادامه داد:
– اصلا اگه مامان و بابات منو ببینن، چی فکر میکنن پیشِ خودشون؟ نمیگن دختره نه بابا داره نه مامان یک کاره بلند شده اومده اینجا که چی بشه؟
محمد در سکوت تنها به حرفها و نگرانیهای ملورین گوش میداد و هیچ نمیگفت.
انگشتهای کوچکش را در هم پیچیده و گفت:
– یعنی مامان و بابات مخالف نیستن؟
اخه نمیشه که من با یه خواهر پاشم بیاد سر بار شما بشم…زشته اینطوری …نچ من خجالت میکشم.
بخاطر هول شدنِ بیش از اندازهاش به لکنت افتاده بود و میان صحبتهایش کمی مکص می کرد.
محمد اما بر عکس تو با خونسردی کامل و دست به جیب ایستاده بود.
چشمهایش را کمی ریز کرده و خیره به ملورین که با کف دست خودش را باد میزد گفت:
– اروم باش دختر! چرا هول شدی حالا؟ مگه گفتم قراره بریم پیش مادر و پدرم که اینقدر هول کردی؟
نگاه گیجش را به مرد دوخت و اهسته پچ زد:
– پس چی؟
– خونه دارم خودم، من و تو و مینو میریم اونجا.
برای یک لحظه جا خورد!
تمام فکر های بد به یک باره به ذهنش حجوم اوردند و با ناراحتی پچ زد:
– یعنی…یعنی همینطوری…همینطوری مخفی؟
پرسشی خیرهی دخترک شد:
– منظورت چیه؟
یه مدت میریم اونجا تا من با مادرم صحبت کنم، جریانو واسش تعریف کنم، همین.
حس دم دستی بودن به او دست داد!
اهسته لب بالایش را به دندان گرفت و پچ زد:
– چرا؟ مگه قرار نیست…قرار نیست محرم بشیم نه؟ خب چرا نباید کسی بدونه!
از مخفی بودن رابطیشان ناراحت بود.
تمام فکرهای بد و زننده توی سرش بالا و پایین میپریدند و اجازهی تمرکز را از او صلب میکردند.
آن طرف ماجرا محمد ایستاده بود.
با توجه به اعتبار و آبروی پدر و مادرش، گفتن حقیقت برایش به شدت سخت بود
از طرفی نمیتوانست قیدِ ملورین را بزند و میخواست او را همیشه کنار خودش داشته باشد
دستی میان موهای پریشانش کشید و اهسته گفت:
– باید از قبل مادر و پدرمو اماده کنم ملو!
یهویی برم بهشون بگم یکی رو زن کردم و میخوام بیارمش تو خونتون؟
به نظرت جا نمیخورن؟
اصلا مادر و پدر خودت اگه بشنونن شوکه نمیشن!
سر پایین گرفت و با تلخی پچ زد:
– من پدر و مادر ندارم که بخوان شوکه بشن!
بحث من…بحث من اینه که میخوای منو یه گوشه از زندگیت نگه داری فقط؟
نمیخوای به کسی بگی…بگی…میخوای منو صیغه کنی؟
یک قدم به سمتش برداشته و درست روبرویش ایستاد.
دست زیرِ چانهاش فرستاده و همانطور که سرش را بالا میگرفت گفت:
– میگم، به وقتش به همهی عالم و ادم میگم…
خیره به نگاهِ محمد پچ زد:
– وقتش کیه؟
حتی خودش هم نمیدانست!
سوالی بود که از خودش میپرسید و هیچ جوابی برایش پیدا نمیکرد!
نمیخواست ملورین را گوشه و کنارِ زندگیاش پنهان کند ولی از واکنشِ پدرش ترس داشت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.