محمد لبخند پهنی به او زد و دستش را روی پای ملورین که در شلوار سفیدش خودنمایی میکرد گذاشت:
– قربون خانم خوشگلم بشم
امشب میبرمتون پاتوق خودم مطمئنم مینو عاشقش میشه…
ملو لبخند خجالت زده ای زد و برای اولین بار با محمد همراهی کرد، دستش را روی دست محمد گذاشت و چیزی نگفت.
نگران آینده بود ولی سعی کرد با اورثینگ همه چیز را خراب نکند.
چند دقیقه بعد ملورین لباس هایش را عوض کرد، محمد اصرار داشت زود تر به آن رستوران بروند و از فضای نابش لذت ببرند.
ملورین لباس نو و قشنگی تنِ مینو کرد و هر سه سوار ماشین شدند.
– منتظرم ببینم اینجایی که تو انقدر ازش میگی چه جور جایی ِ! حتما باید جای قشنگ و نابی باشه.
– شک نکن ملو خانم!
به در ورودی که رسیدند مینو با ذوق و شوق خاصی به پنجره ماشین چسبید.
– وای چقدر اینجا گل داره آبجی.
ملورین به ذوق کودکانه اش لبخند زد و پیاده شدند، رستورانی که آمده بودند تقریبا سنتی بود و تخت های سنتیای که با گلیم مزین شده بودند، در گوشه و کنار رستوران قرار داشتند.
ملورین دست هایش را در هم پیچ داد و لب زد:
– بیخود نبود از اینجا تعریف میکردی! واقعاهم جای قشنگیه.
محمد دست مینو را گرفته و به سمت یکی از تخت ها کشید.
– غذا هاش و نچشیدی! لامصب انقد خوش مزه اس دلت میخواد انگشتاتم باهاش بخوری.
هر سه کفش هایش را در آورده تا گلیم روی تخت ها کثیف نشوند، ملورین اخم مصنوعی کرد و لب زد:
– آهان یعنی از غذای منم خوشمزهتره؟!
محمد منو را از روی تخت برداشت و همین طور که نگاه گذرایی میانداخت قهقه سرخوشش بالا رفت:
– این چه حرفیه خانممم؟! شما آشپزیت یکِ بین الملله، آشپزای فرانسه رو صد هیچ میزنی!
ملورین به زبان بازی های شوهرش لبخند زد و شروع کرد به خواندن غذا های برای مینو.
محمد سه پرس چلو کباب سفارش داد و بعد از آن تا فاصله ای که غذا هارا بیاورند به سمت سرویس بهداشتی رفت تا دستش را بشوید.
ملورین هم با مینو درباره اتاقش حرف میزدند چون مینو بیش از حد ذوق اتاقش را داشت.
دلش بعضی اوقات برای خواهرش میسوخت.
چیز های زیادی کوچک هم خواهر کوچولویش را به وجد میآورد.
محمد هنگامی که از سرویس بهداشتی برمیگشت دختری جلوی راهش سبز شد، حتی به سختی نام دختر را به یاد آورد.
یکی از دخترانی بود که در زمان مجردی اش شیطنت های خاص خودش دامن گیر او شده بود.
دختر لبخند زده و به محمد سلام کرد.
– خوبی محمد جان؟!
محمد نگاه چپی به دختر انداخت و گفت:
– ممنون، سرویس بهداشتی خانم ها از اون طرفه!
به زبان بی زبانی به دختر گفته بود که نمیخواهد بیشتر از این گفتگو را ادامه دهد!
زن چیزی نگفت و با لبخندی از روی حرص به آن طرف تغییر مسیر داد.
محمد به سمت ملورین رفت، میدانست که ملورین از گذشته او خبر دارد ولی دلش نمیخواست شب عروسیشان با یک سوتفاهم خراب بشود پس در دل دعا کرد ملورین آن زن را ندیده باشد.
محمد به محض رسیدن به تخت روی آن نشست و به کباب های چرب و خوش رنگ خیره شد.
– الانِ که صدای قار و قور شکمم بلند شه.
ملورین ظرف کباب را جلوی محمد گذاشت:
– چرا انقدر دیر اومدی غذا دیر شد؟!
– ببخشید خانمم!
محمد این را گفته و بی هوا گونه ملورین را بوسید که ملو همانند غنچه ای تازه شگفته سرخ شد.
– محمد!!
او که از خجالت زدگی دخترک سر کیف میآمد قهقه ای زد و لقمه ای گرفت.
خداراشکر مینو زیاد روی رفتار های آن دو دقیق نمیشد و سوال پیچشان نمیکرد.
ملورین لقمه ای برای محمد گرفت و به دستش داد.
– راستی هر وقت کارت سبک بود بیا بریم سر خاک مادر و پدرم.
محمد لقمه را بلعید و گفت:
– حتما عزیزم هر موقع گفتی میریم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 110
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حس میکنم آرامش قبل توفانِ
فاطمه جان لطفا سال بد رو بذار
باشه الان میزارم