رمان ناسپاس پارت 43 - رمان دونی

 

خیلی ازش خوشم اومده بود.اون تیپ و مدل پسرایی بود که نه هول بود و نه زود عنان از کف میداد.
حتی الان هم نگاه هاش جوری بود که انگار یه مرد رو به روش ایستاده نه یه دختر لوند و خوشگل که اتفاقا داره بهش نخ هم میده!
دستمو یه کوچولو و با بی میلی فشرد و بعدهم خیلی سریع رهاش کرد و گفت:

-تو…تو اون دختری نیستی که لباس عروس تنش بود و پرید تو ماشین ما !؟

سوالش جواب سوال خودم رو هم بهم داد.حالا یادم اومد کجا دیدمش.
آره این همون پسری بود که کتش رو بهم داد لختی شونه هام مشخص نباشه!
آره خودش…تصویرچشمهای پر نفوذش هنوز هم توی ذهنم و حتی اون نگاه های دنباله دارش.
شاید اگه هر کس دیگه ای بود حقیقت اون روز رو انکار میکردم اما در برابر این پسر راست گفتن رو به دروغ گفتن ترجیح دادم:

-آره خودمم….

چشمش درخشید و تنگتر از حالت عادیش شد.نمیدونم چرا حس میکردم آشناتر از این حرفهاست.آشناتر از آدمی که توی یه ماشین دیدمش… از سر تا پا براندازم کرد و بعدهم
دوباره پرسید:

-چرا اون روز داشتی فرار میکردی!؟

اگه هر کس دیگه ای بود رک و راست بهش میگفتم به تو چه…اما…چشمهاش منو یاد یه آدم خاص مینداخت.یاد مردی که وقتی بچه بودیم با مادرم پیشش زندگی میکردیم.
از فکر بیرون اومدم و جواب دادم:

-میخواستن به زور مجبورم کنن با خیکی عروسی کنم منم وسط عروسی پای سفره ی عقد قالش گذاشتم….

کوتاه خندید.خنده هایی که خیلی زود هم محو شدن و ردی ازشون بجا نموند. چونه اش رو خاروند و گفت:

-اونو قال گذاشتی که بیای اینجا !؟

به من تیکه پروند !؟ صورتم در لحظه درهم شد و اخمهام پررنگتر از قبل شدن.
چطور تونست به خودش همچین اجازه ای رو داد !!!
نگاه تندی بهش انداختم و بعد گفتم:

-بهت نمیومد فضول باشی!؟

شونه بالا انداخت و ریلکس گفت:

-به تو هم نمیاد راه نشماس باشی!

با تحقیر نگاهش کردم و گفتم:

– راست گفتن قدیما که آدمارو از قیافه هاشون نمیشه شناخت!

دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و گفت:

-آدم که از چاله فرار نمیکنه بیفته تو چاه …

دندون قردچه ای کردم و با نفرت گفتم:

-فضول باشی!

نگاه تند دیگه ای حواله اش کردم و بعدهم از اون خونه زدم بیرون!

نگاه تند دیگه ای حواله اش کردم و بعدهم از اون خونه زدم بیرون درحالی که حس میکردم اونم به دنبالم از خونه بیرون اومده.
جالب اینجا بود که گرچه اخم رو صورتم بود و دلخور به نظر می رسیدم اما اصلا نتونستم ازش متنفر بشم و با خودم بگم از دل برود هرآنکه از دیده بدفت!
بلبل زبونی و پررو زبونی کرده بود اما از چشمم نیفتاده بود!
نمیدونم….شایدم چون بهم درخواست دوستی نداد فعلا یه جورایی برام تازگی داشت و اگه اینکارو میکرد میرفت تو لیست مردهایی که در برابرم زود شل میشدن و به همون سرعت هم از چشمم میفتادن!
چرخیدم سمتش و درحالی که تند تند عقب عقب می رفتم پرسید:

-چیه بچه خوشتیپ؟ اومدی بدرقه!؟

دستهاش رو تو جیبهای شلوارش فرو برد و درحالی که خیره خیره نگاهم میکرد از همون فاصله پرسید:

-بچه خوشتیپ با فضول باشی!؟ کدومش!؟

درحالی که احتیاط میکردم وقتی عین ماشین عقب عقب پیش میرم کله پا نشم جواب دادم:

-بچه خوشتیپ فضول باشی!

نیش وا شده اش رو از همون فاصله دیدم.اصلا بهش نمیومد اهل زدن لبخند خشک و خالی باشه…و چقدر از دور منو یاد ارسلان خان مینداخت.
درسته دیگه تصویری ازش توذهنم باقی نمونده بود جز یه حاله ی نسبتا محو اما این پسره بدجور منو یاد همون حاله ی محو مینداخت.
ازش رو برگردوندم و پیچیدم تو فرعی تا زودتر خودمو به خیابون اصلی برسونم و تاکسی بگیرم من حتی تا اون لحظه منتظر بودم شماره بگیره ازم ولی خب…نشد!
تنم خسته بود و بدنم بی حال .دلم یه دوش آب ولرم میخواست و یه چیز خنک که جیگرم باهاش حال بیاد !
تاکسی دربست گرفتم و خودم رو رسوندم خونه.پسره ی لعنتی با اون اشتهای زیادش حسابی از رمق انداخته بودم.
وقتی رسیدیم از تاکسی پیاده شدم و سمت خونه رفتم.
زنگ زدم و خود یلدا درو برام باز کرد.خسته و بی حال پله هارو رفتم بالا. درو برام نیمه باز نگه داشته بود .کفشهامو همونجا از پا درآوردم و رفتم داخل.
اومد سمتم و پرسید:

-خب شیری یا روبااااه !؟ کدومشی!

لبخندکج و کوله ای زدم و بعد رفتم سمت میز.دست بردم توی کیف و هرچی پول اون پسره بهم داده بود رو ریختم روی میز….
چشمهاش درخشید.نزدیک به میز زانو زد و با برداشتن چندتا از اون اسکناسها گفت:

-واااای دمت گرم! یارو عجب دست و دلباز خفنیه!

دستشو لای پولهابرد و نگاهی بهشون انداخت.چند تومنی میشدن و این نشون میداد این یکی مشتری یه جوری حساب کرده که حتی اگه وقت و نیمه وقت هم ازم خواست برم پیشش به فکر نه گفتن نیفتم!
یلدا خندید و گفت:

-جوووون بابا ! یارو عجب خفنی بوده هاااا…اینقدر خوشم میاد از این مشتری هایی که بخیل نیستن!

نشستم رو صندلی و شال و رو اندازمو انداختم کنار و بعدهم گفتم:

-باید بدم اجاره خونه مصیب و پول خورد و خوراکشون و بکش بکششون!

سرش رو بالا گرفت و با ابروهای درهم گره شده گفت:

-ای بابااا ! تو هم که هرچه درمیاری هی باید بدی به اون بابای مفنگی و زن پاچه گیرش…پس خودت چی؟ پس خودمون چی!؟

پارچ آب رو از روی میز برداشتم و دو دستی گرفتمش و با همون عطش تشنگیم رو خاموش کردم و بعد با کشیدن به نفس عمیق گفتم:

-تو حالیت نی؟ نمیدونی اون بخاطر من مجبور شد خونه شو بفروشه!؟ همه چیز رو از چشم من میبینه…مجبورم فعلا دهنشو بسته نگه دارم تا وقتی که یه جوری اون پولو از فتاحی دندون گرد پس بگیرم

قانع شد و دیگه در این مورد چیزی نپرسید و گله ای نکرد.انگار خودش هم میدونست همه چیز اونجور که پیش بینی میکردیم درست پیش نرفت.
پوووووفی کرد و گفت:

-میگماااا…لامصب اگه از این مشتری های دست به نقد داری به ما هم پاس بده!

لنگهامو رو میز انداختم و گفتم:

-برو کار می کن مگو چیست کار…

قاه قاه خمدید و بعد بسته های پول رو برداشت و با دراز کشیدن روی مبل اونارو انداخت روی صورتش و همونجور که بوشون میکشید گفت:

-اومممم پوووول…پوووول….چه بوی خوبی میده این پول….تا وقتی داریش خوشی تا وقتی هم نداریش از چپ و راست واست بد میاد

زل زدم به سقف.دلم واسه اون روزایی که عین پولدارا تو ترکیه میچرخیدم و هر شب رو با یه پسر میگذروندم تنگ شده بود.زندگی یعنی اون نه نه این….
نفسهای آرومی کشیدم و گفتم:

-امروز یه پسری دیدم منو یاد اون مردی انداخت که وقتی بچه بودم با مادرم تو خونه شون زندگی میکردیم. قدش…نگاه هاش…اخمهاش…شبیه اون بود…خیلی دلم میخواست باهاش بخوابم ولی کثافت اصلا تحویل نگرفت!

یلدا با پولا صورتش رو باد زد و گفت:

-ول کن گذشته رو بچسب به آینده…منم بدجور دلم میخواد دوباره روزای خوبمون تو ترکیه تکرار بشن!

پوزخند زدم و گفتن:

-لابد با دو سه بار دادن؟ پاشو …پاشو بجای خیالبافی یه چیز درست کن بخورم بدنم نا نداره…

نیم خیز شد و گفت:

-باشه بابا وحشی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
D♡nya
2 سال قبل

رمانش رو دوست دارم میخونم ولی نمیدونم چرا هر بار با خوندن بخش های این دختر ه با یلدا حالم از هم جنس های خودم بهم میخوره ، شاید بگید رمانه ولی رمان هم مثل فیلم ها از رو واقعیت می‌نویسند و می‌سازند،
دیگه آدم هرچقدر فقیر ، ولی آنقدر وقیح هم واقعا زیادیه ،
ما ها کجا میریم به این شتابان الله و عَلم.

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x