تور روی صورتم رو دادم بالا و با انزجار نگاهی به نیش وا شده ی تا بناگوش شفیق انداختم.بخاطر بدهی های بابا باید میشدم زن این مرتیکه ی چندش که 20 سال ازم بزرگتر بود و عقل و شعورش در حد و اندازه ی جلبک دریایی.
صورت چرکش حالمو بهم میزد.گرچه عادت داشتم به تن دادن اما تصور اینکه بخوام امشب زیر تن همچین شاسکولی بخوابم پیشاپیش منو به تهوع مینداخت.
صاحب تالار با اینکه وظیفه اش نبود اما مدام به بهانه های مختلف و سرکشی به سفره عقد و خدمات اون اطراف میپچید.نگاه هاش هیز و معنی دار بودن و حتی حس میکردم منو میشناسه!
شفیق انگشت کوچیکه اش رو فرو برد تو ظرف عسل و به سمتم گرفتش.پشت چشمی نازک کردمو با لحن تلخ و تندی گفتم:
-آقا شفیق این واسه وقتیه که عاقد خودشو وکیل بکنه ازمن واسه شما بله رو بگیره و منم بله رو بدم نه واسه الان….اَه…اَه….
نیشش رو به طرز چندش واری باز کرد و خودش انگشتش رو مکید و گفت:
-یکم شیرین باش سلداخانم خوب نیست عروس اینقدر تلخ باشه…البته امشب خودم رامت میکنم…..
خواستم جواب کوبنده و خفه کنی بهش بدم که یکی از نوچه هاش اومد سمتش و گفت:
-آقا شفیق تشریف میارید یه لحظه.کار فوری دارم آقا
به محض اینکه از روی صندلی بلند شد و رفت سمت نوچه اش،صاحب تالار اومد سمتم و پشت صندلی ایستاد و کنار گوشم گفت:
-چطوری عروس خانم!؟
از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم:
-حالیم شده هی این دورو بر میپلکی و موس موس میکنی!
نگاهی یه مهمونها انداخت و وقتی مطمئن شد حواس کسی پی من نیست سرش رو خم کرد و گفت:
-روزی که خونه ی رفیقم دیدمت خوب یادم.زنشو فرستاده بود مسافرت خارج که فقط باتو خلوت کنه…تصویر ژله ت هنوز جلو چشمام…خیلی پیگیرت شدم که هرجور شده پیدات کنم ولی خطتتو ظاهرا عوض کرده بودی
اخم کردم و گفتم:
-خب که چی!؟ اینارو میگی که به چی برسی!؟
لبخندی هیز زد و بعد انگشتشو زیر دماغش کشید و گفت:
-تو به این جیگری حیف نیست بشی زن این نسناس!؟ ما مگه چشممون شوره ! چند داده بهت؟ یعنی چند خریدت از اون پدر و مادرت مفنگیت!؟
میخواستم بهش بتوپم ولی بعد یادم اومد پنهون کردن این قضیه یعنی مفنگی بودن مرضیه و بابا مثل اینه که تو روز وجود خورشید رو انکار بکنی! با همون صورت اخمو جواب دادم:
-ده تومن از بابام میخواست!مجبورم کردن
تمسخرانه خندید و با طعنه و کنایه پرسید:
-چی!؟ واسه ده تومن داری میشی زن این چرکو !؟ اگه من ده تومنو بهت بدم چی؟ حاضری با من باشی؟ صیغه ات میکنم…سه ماهه! علاوه بر اون ده تومن ماهی پونصد هم بهت میدم
زور بابا بود که منو نشوند اینجا.صدبار تهدید کرد اگه من حاضر نشم جای طلبش بشم زن شفیق صنمو بیچاره ی 11ساله رو جای من بهش میده…حالا اما با این پیشنهاد دیگه لزومی نمی دیدم بخوام به عقدش دربیام وقتی این یارو هم میخواست پول رو بده اونم با یه صیغه ی سه ماهه نه یه عقد دائم ابدی !
هم جوونتر بود هم قیافتا بهتر، پولشم که از تالارش مشخص بود از پارو بالا میره!
وسوسه انگیز کنار گوشم گفت:
-خب فرصت کم.قبول یاچی !؟
بی معطلی گفتم:
-قبول…
صورتشو نمی دیدم چون پشت سرم ایستاده ولی حس کردم رضایتمندانه خندید.چند ثانیه بعد گفت:
-پله های کنار آشپزخونه رو که بیای بالا میرسی به اتاق استراحت من از اونجا به دفترم و به حیاط پشت تالار هم راه دار.اونجا منتظرتم…کلیدو میندازم رو میز! بیای تو اتاق کار من با تو و بدنت از همون لحظه شروع میشه
صدای افتادن کلید روی میز شیشه ای پیش روم لبخندی روی صورتم نشوند.از فک و فامیل من فقط مرضیه بچه هااونجا بودن بابا هم که معلوم نبود باز رفته کجا خودشو بسازه و بیاد در عوض تالار پر بود از فک و فامیل شفیق زن مرده….
خم شدم و با برداشتن کلید صنمو صدا زدم و ازش خواستم بیاد پیشم.
بدو بدو خودشو رسوند بهم و گفت:
-بله آبجی!؟
آهسته در گوششش گفتم:
-من میخوام برم جایی.اگه ارت پرسیدن بگو سلدا کجا رفته بگو رفته توالت
-باشه آبجی…
دنباله تورم رو گرفتم و از جلو چشمای خواهرهای سلیطه و پر عشوه و تازه به دورون رسیده ی شفیق رد شدم….
دنباله تورم رو گرفتم و از جلو چشمای خواهرهای سلیطه و پر عشوه و تازه دورون رسیده ی شفیق رد شدم.
خود شفیق که داشت با یکی از نوچه هاش صحبت میکرد تا منو دید، دوید سمتم و گفت:
-کجا عروسی قشنگم!؟
با ناز و واسه اینکه شک نکنه گفتم:
-رژم کمرنگ شده میرم تمدیدش کنم
لباشو جمع و قلوه ای کرد و گفت:
-اوووف جون قربون لبات برم باشه برو ولی زودبیایا..عاقد الاناس که سر برسه هلوی ترو تازه ام
چشمی گفتم و با عجله به راه رفتم.کسی حواسش به من نبود چون دی جی حسابی مجلس رو گرم کرده بود و تو اون تاریکی سالن بزن و بکوبی راه افتاده بود که زمین زیر پام می لرزید.
چراغهارو خاموش کرده بودن و مسیری که من ازش میگذشتم هم تاریک بود هم خلوت.
با احتیاط نگاهی به اون اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش بهم نیست فورا پله هارو رفتم بالا درو باکلید باز کردم و رفتم داخل و بعدهم از تو قفلش کردم.
چراغ اتاق ناگهان روشن شد و من رو به روی خودم همون صاحب تالارو دیدم.
لبخند زد و گفت:
-حیف تو نبود زیر اون مرتیکه بخوابی!؟
گره ی کرواتش رو شل کرد و همونطور که دکمه های پیرهن سفیدش رو دونه دونه وا میکرد اومد سمتم.
حالا که درست و حسابی نگاهش میکردممیفهمیدم کجا دیدمش.روزی که رفته بودم خونه ی یکی از مشتری هاماونم اتفاقی سروکله اش پیدا شد….
نردیک که شد کرواتش رو از دور گردنش بیرون کشید و خواست لمسم کنه که
دستمو بینمون نگه داشتم و گفتم:
-صبر کن…اگه واسه پیدا کردن من بخوان دوربینارو چک کنن چی؟
لبخندی زد و با خیال راحت گفت:
-اینجا اتاق استراحت من.دفتر اصلی بیرون تالار.دوربینهای اینجاهم بخاطر حریم خصوصی مهمونها فعال نیستن.هیشکی نمیفهمه اومدی اینجا…
-ده تومن چی میشه!؟
سرتاپام رو برانداز کرد و گفت:
-اول امتحانت میکنم، اول مزه ات میکنم بعد
اخم کردم و پرسیدم:
-زدی زیرش چی!؟
-ناشناس که نیستم قناری…اسمم رسمم محل کارم همه چیز مشخص دبه تو کار ما نیست….
اینو گفته و اومد سمتم…..
از بیرون صدای جیغ و داد میومد.انگار تازه متوجه شده بودن جا تره و بچه نیست!
انگشت شستشو دور تا دور لبهای سرخم کشید و گفت:
-چرا باید با اون مرتیکه ی عوضی هالو باشی وقتی من هستم !؟
برای این یه مورد بیراه نمیگفت.من ترجیح میدادم همخواب این بشم اما زن اون شفیق چرک تازه به دوران رسیده نه!
چهارتا زن داشت ولی سیرمونی نه!
هم شهین میخواست هم مهین و هم اقدس و هم اطلس!
کور سگ بی پدر!
همونطور که با سرانگشتش رو تنم خطهای فرضی میکشید گفت:
-عینهو هاچ زنبور عسل دنبالت گشتم اونجا فقط به عشق این لحظه…
یک قدم عقب رفت. جیغ و داد توی تالار بیشتر و بیشتر شده بود. صدای داد و هوار میومد….
عین چوپانی که بره اشو گم کرده باشه …
“عروس نیست…” ،” عروس فرار کرد ” ، ” عروس رو دزدیدن” و اون وسط اما ما بین اونهمه شلوغی صدای نکره ی شفیق برای من آشکار تر ازهمه بود…
“پیداش کنین…زنمو پیدا بکنین…هرکی پیداش کرد ده تومن پول بهش پیدم….پیداش کنین..پیداش کنین …”
و صدای مصیب که میگفت:
“سلدااااا…آبرومو بردی سگ پدر کجایی ؟ ”
کف دستشو روی سرم گذاشت. وقتی اونها حیرون و سرگردون دنبال من بودن اون حریصانه به دنبال لذت بردن از تنم بود.
صدای مشت به در اتاق سر منو فورا عقب برد.وحشت کردم از اینکه مچ مارو توی همچین موقعیتی بگیرن.
دوباره و دوباره با مشت به در کوبیدن….
بلند شدم و گفتم:
-تر زدی آقای نقشه کش…حالا میخوای چه غلطی بکنی!؟
فورا شلوارش رو کشید بالا و کمربندش رو بست و همونطور که تند تند دکمه های پیرهنش رو میبست گفت:
-تو نترس خودم حلش میکنم
مثل اون خوشبین نبودم. پیرهنشو زیر شلوارش زد و گفت:
-کیه!؟ چی میخوای…؟
صدای خشمگین شفیق از پشت در به گوش رسید.چنان محکم به در ضربه میزد که چهارستون اتاق به لرزه دراومده بود.
-اهوی فتاحی دندون گرد بی پدر…در این اتاقتو وا کن تا اینجارو روی سرت خراب نکردم!
لعنتی.نمیدونم از کجا فهمیدن و شک کردن من اینجام.فتاحی دستمو گرفت و کشوندم سمت کمد و گفت:
-فعلا برو این تو تا وقتی که دست به سرشون بکنم و فراریت بدم…
درکمد رو باز کرد و انداختم داخل.برای اینکه زن شفیق نشم اونم درحالی که میتونستم از طریق این مرد بدهی مصیبو بدم و خلاص بشم هرکاری حاضر بودم انجام بدم حتی مخفی شدن توی کمد.
از سوراخ کوچیک کمدنگاهی به بیرون انداختم.
فتاحی سمت در رفت و با باز کردنش گفت:
-هوووووشه چیه ؟ چخبرته اینجارو گدلشتی روی سرت…
شفیق درو با ضرب کوبوند به دیوار و با نوچه هاش اومد داخل و گفت:
-کو ؟ زن من کو !؟
فتاحی زد به کوچه علی چپ و گفت؛
-زن چی ؟ کشک چی؟ سراغ زنتو از من میگیری مرد ناحسابی !؟ زن تو که باید الان کنارت نشسته باشه و انگشت کوچیکه عسای مالی شده ی تورو بمکه بعد سراغشو از من میگیری؟؟
کارد میزدن خون شفیق در نمیومد.رگهای گردنش متورم شده بودن و دود از سر پوکش بلند شده بود.یقه پیرهن فتاحی رو تو چنگش گرفت ونعره زد:
-چندتا بچه کوچولو زن منو دیدن که این طرف میومد…بگو فتاحی؟ زن من کجاست؟بگووو عروسم کجاست
اتاق فتاحی پر شد از آدماهای کنجکاو حیرت زده.اون وسط قیافه ی مصیب هم دیدنی بود.فتاحی دستای زمخت شفیق رو از یقه پیرهنش جدا کرد و گفت:
-چرا حرف مفت میزنی یارووو…زن تو اینجا چیکار میکنه آخه.برو ببین چیکار کردی که دختره روز عروسیش پا گذشته به فرار
شفیق شروع کرد داد و ه
وار راه اندا
ختن و کولی بازی درآوردن:
-آی هوار…آااای هوار…زنم..زنجو بردن….میکشمت مصیب …میکشمت….
فتاحی با پوزخند گفت:
-اینجا تو اتاق من دنبال زنت نگرد برو بیرون ببین کجای تالار قایم شده…
فتاحی هرجور شد همه رو از اتاقش بیرون انداخت و بلافاصله اومد سراغ من.درهای کمد رو باز کرد و با زدن یه لبخند عریض
پیروزمندانه گفت:
-همینجا انجام بده….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام من عاشق رمان ناسپاس هستم بعد از کلی گشتن پیداش کردم من از خواننده های قدیمی رمان ناسپاس وشیطان مونث هستم
انشالله که نویسنده هاشون سلامت باشن
یعنی چی دختره گفته عادت دارم به تن دادن؟؟یعنی شخصیت اصلی رمان یه دختر روسپیه؟ 🙄 جدا چیز جالبی نیست….با فانتزی خیلی از رمان ها زمین تا اسمون فرق داره
عالیه
فاطی ژون چه ساعتی پارت جدید میزاری؟
شب ساعت ۹
هرشب؟
آره
همه رمانای من هر شبین 😂
پارت گذاری دقیقا به چه صورت؟
چرا همه ی رمانا موضوع هاشون همینه اینکه بخاطر بدهی های بابات مجبوری تن بدی به چیزی که نمخوای کلا همه ی رمانا همینن به جز یه عده ی خاصی تو همشون یا دختره بی پدر و مادره یا باباش مریضه یا معتاده یا میزنتش یا بدهی بالا میاره دخترشو میفرسته وسط واقعا چرا؟
با این حرفت موافقم اکثر رمان ها اولشون این شکلی یا دختره خون بس یا بابا میفروشتش یا بهش تجاوز شده و………… اما خب خیلی از رمان ها ادامشون با هم فرق دارن و زیاد هم بد نیستم
باید دید این رمان هم چی میشه
فعلا برای نظر قطعی زوده
رمان جدید
خیلی خوبه فقط نفهمیدم گف همیشه تن میداده ؟؟
آره 😐😂
فاطی بهش بگو ببینم شبی چقد میگیره بیاد منو هم راضی کنه🤣🤣🤣🤣🤣🤣
😂😂😂
شبی ۱ تومن بدع خوبع😂😂😂😂
برو مهشید
لامصب جنس دس دومه چرا انقد گرون نهایتش ۳٠٠ بدم بش🤣🤣
وای کمه ۳۰۰ تومن ۵۰۰ بده حداقل 😂😂😂
جدی نفهمیدم 😂😂😂😂😂