به در خونه که نزدیک شدم سرعت موتور رو کمتر کردم و آروم آروم نگهش داشتم.
تمام حواسم جمع این مورد بود که جوری موتور رو حرکت بدم که به اون بد نگذره آخه همین حالاش هم به زور و خلاف میلش حاضر شده بود سوار بشه!
سرش هی می چرخید و دور و اطراف رو با وا رفتگی تماشا میکرد.
کاملا مشخص بود انتظار داشت من اونو یه جای خفن و احتمالا به مکانی تو محله های بالا شهر ببرم اما واسه من این خونه به وجود ننجون و حتی بقیه حکم بهترین و زیباترین خونه ی دنیارو داشت!
نیمچه لبخندی زدم و از روی موتور پیاده شدم.
اما اون همچنان رو موتور نشسته بود و انگار تصمیم نداشت پیاده بشه.
کنج لبمو دادم بالا و پرسیدم:
-نمیخوای پیاده بشی!؟
شد ولی صورتش بدجور توی هم بود.با تاسف نگاهی به دور و بر انداخت تا وقتی که جهت و سمت و سوی نگاهش افتاد به در رنگ و رو رفته ی خونه و همزمان پرسید:
-این آشغال دونی دیگه کجاست!؟
همون لبخند کمرنگ روی صورتمم خیلی آروم پر کشید و جاش رو به همون حالت جدی سابق داد اون هم با شنیدن اون واژه ی سخیف و زننده!
اینجا آدمایی زندگی میکردن که من دوستشون داشتم بنابرین نه آشغال دونی بلکه به مکانی آروم واسه من شباهت داشت در واقع این خونه ی قدیمی
محل کسانی که من دوستشون دارمه و لایق هر واژه ای جز آشغال دونی هست!
بهش نگاه کردم و گفتم:
-اینجا آشغال دونی نیست!
نگاهی سراسر تاسف و انزجار به دور و بر انداخت و گفت:
-اگه به این محله ها نمیگن آشغال دونی پس چی میگن؟! کاخ نیاوران؟
کاخ باکینگهام؟ اصلا اینجا کجا هست !؟
دسته کلیدم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم و جواب دادم:
-اینجا جاییه که من زندگی میکنم!
حالا دیگه واقعا وا رفت!
جواب من یه جواب معمولی واضح بود اما نمیدونم اون چرا تا به این حد به تعجب افتاد.
لبخندی متاسف از سر ناباوری روی صورت نشوند و پرسید:
-چییییی؟اینجا محل زندگی توئہ ؟ شوخی میکنی…
سرمو به طرفین تکون دادم و با چرخوندن کلید توی قفل و باز کردن در گفتم:
-نه! شوخی چرا! اینجا واقعا جاییه که من زندگی میکنم.البته…تا وقتی که ایران هستم…
کلید رو بیرون کشیدم و با کنار زدن لنگه ی در گفتم:
-به اینجا خوش اومدی….
کلید رو بیرون کشیدم و با کنار زدن لنگه ی در گفتم:
-به اینجا خوش اومدی!
تو صورتش شوق و ذوقی نمی دیدم.من مایل بودم اون خوشحال باشه اما انگار نبود.
فکر کنم چیزی که اونو خوشحال میکرد این بود که با ماشین گرونقیمت برم دنبالش و ببرمش یه جای گرونقیمت…
ولی خب من با وجود داشتن همه ی اینها من اینجارو دوست داشتم!
با اکراه قدم به داخل خونه گذاشت و شروع کرد تماشای اطراف و همزمان پرسید:
-جدا تو اینجا زندگی میکنی یا داری سر به سر من میزاری!؟
نفهمیدم چرا همچین حرفی رو به زبون آورد.کنج لبهامو دادم پایین و پرسیدم:
-نه چرا باید اینکارو بکنم!
بازهم نگاهی متاسف وپیف پیف اه اهی به اطراف انداخت و گفت:
– اینجا بی کلاس…قدیمیه…بی لوله.پدر تو تا اونجایی که من یادمه خیلی پولدار و مایه دار بود
نکنه ورشکست شدین هااان؟
تیکه ی آخر حرفهاش رو با ترس و نگرانی به زبون آورد.
کاملا مشخص بود واهمه ی بزرگی از این موضوع داره.
از اینکه من ورشکسته و ندار باشم.
خندیدم و موتورو آوردم داخل و با بستن در گفتم:
-نه! خوب یا بد،با اجازه ات همچنان همون آدمای پولداریم!!!
چون اینو گفتم دستشو روی قلبش گذاشت و با کشیدن یه نفس عمیق گفت:
-آااااخیش! ترسیده بودمااااا!
موتورو پارک کردم و کلاه کاسکت رو هم همونجا گذاشتم و انگشتهامو لای موهام فرو بردم و شروع کردم مرتب کردنشون.
نگاهی بهش انداختم و پرسیدم:
-ترسیدی؟ از چی !؟
نفسشو رها کرد و درحالی که با اون کفشهای پاشنه بلندش به سختی روی ریگهای کف حیاط قدم برمیداشت جواب داد:
-از اینکه تو فقیر باشی! گفتم من و تو همدبگرو ندیدیم و حالا از شانس گه وقتی هم دیدیم تو از من بد بخت تر و ندارتر بودی! آخه تو که پولداری اصلا چرا میای اینجا…اینجای بی کلاس!
دستهامو تو جیبهای شلوارم فرو بردم و گفتم:
-من اینجارو دوست دارم چون ننجون اینجاست و شیرین…و غلام و فوزیه!
به صورتش نگاه کردم که واکنشش رو بعد از شنیدن نام کسایی که روزی بخشی از عمرمون رو کنارشون سپری کرده بودیم ببینم.
توقع ذوق و هیجان از طرفش داشتم اما کاملا براش بی اهمیت بودن و حتی پوزخندی زد و گفت:
-تو خیلی عجیبی امیرسام!
درحالی که رو به جلو قدم برمیداشتم پرسیدم:
-من ؟ چرا ؟
با تاکید زیاد جواب داد:
-آره تو…تو به اینجا میگی خونه و به اون آدما میگی کسایی که دوستشون داری؟
آدمی مثل تو باید تمام وقتشو با بزرگان بگذرونه!
یا آدمای هم سطح خودش…نه اینایی که اسمشون رو بردی!
سرم به سمتش چرخیده شد.ابروهام رو دادم بالا و گفتم:
-یعنی واقعا تو از دیدن اونا خوشحال نمیشی!؟
خیلی ریلکس جواب داد:
-اگه منظورت اون کبری خانم و اون فوزیه ی عصا قورت داده و اون دختره خنگول شیرینه که همیشه عین اسمش همچی بگی نگی شیرین نه! چرا باید از دیدن همچین آدمایی حس خوبی بهم دست بده!؟
اینا بیشتر منو یاد بدبختیام میندازن!
مکث کرد.چرخید سمتم.
یه نگاه پر از شیطنت و یا به اصطلاح یه نگاه صکصی و لوند به صورتم انداخت و بعد هم گفت:
-امااااا..از دیدن تو خیلی خوشحال شدم!خیلی!
اینو گفت و آروم آروم بهم نزویک شد تا وقتی که فاصله مون به یک قدم رسید.
ابن جمله اش و اینکه از دیدن من خوشحال شده خب اونقدر برام ارزشمند بود که حرفهای قبلیش به نوعی از خاطرم رفتن!
نه اینکه ناراحت نشده باشم به خاطر شنیدنشون نه…
فقط از طرف اون حرفی شنیدم که ذهنمو به خودش مشغول کرد!
فاصله اش رو نزدیک کرد و با جمع کردن و غنچه ای کردن لبهاش گفت:
-تو دقیقا شبیه همونی هستی که من گاهی باخودم تصور میکردم!
اونقدر بهم نزدیک شده بود که بوی عطرش کاملا تو مشامم پخش شده بود.
اون عطرو به ریه هم فرستادم و پرسیدم:
-تو منو تصور میکرری!؟
لبه ی لباس تنم رو کشید و بعد انگشت اشاره اش رو به آرومی روی سینه ام بالا و پایین کرد و جواب داد:
-معلومه….یه پسر خوشتیپ، پولدار، خوش قیافه و صکصی!
لیهاشو جمع کرد و چشمهاش رو خمار و سرش رو به عقب خم…
نگاهم روی صورت خوشگلش به گردش دراومد.
اما اون خیلی با تصور من فرق داشت.خیلی زیاد…
کم کم داشت بهم میچسبید که این فضای نسبتا عاشقانه ای که ساخته بودبا صدای آواز غلام درحالی که همچنان متوجه ما نبود و یه سبد پر از تخم مرغ دستش گرفته بود،بهم خورد:
“رعنا تی تومان گله کشه رعنا
تی غصه آخر مره کشه، رعنا
آی روسیا رعنا، برگرد بیا رعنای
رعنای می شی رعنا سیاه کیشمیشه رعنا….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالم از این امیر سام بهم میخوره لیاقتش همین سلداعه که فقط میخاد تیغش بزنه نه ساتین که با همه گند اخلاقیاش بازم عاشقش شد
اقا تورو خدا بیشتر پارت بزار
با هزار بدبختی میاییم بخونیم
لااقل دو سه پارت بزار هر شب 🥺