اینو گفت وبه سمت تخت رفت.روش دراز کشید.
چرخیدم سمتش و بهش نگاه کردم.
پاهاش رو از هم وا کرد و شورتش رو با کلی ناز و ادا و حرکات صک*صی و لوند از پا درآورد.
اونو جلوی بینیش گرفت و گفت:
-اوممم…چه بوی خوبی…
حرکاتش هر مردی رو دیوونه میکرد.
هر مردی رو اما…
اما من بیشتر داشتم جلوی خودم رو میگرفتمکه داغ نکنم.
شورتش رو گوله کرد و
اون رو پرت کرد سمت صورتم و خنده کنان پرسید:
-چرا نشستی نگام میکنی!؟
سرد نگاهش کردم و پرسیدم:
-باید چیکار کنم!؟
خیلی زود جواب داد:
– پاشو بیا دیگه!
از روی لبه ی تخت بلند شدم و دست به کمر بهش خیره شدم.
برای من این آسون نبود که بخوام با اون رابطه ی جنسی داشته باشم.
اصلا برام آسون نبود….
برای من این آسون نبود که بخوام با اون رابطه ی جنسی داشته باشم.
اصلا برام آسون نبود.
با اینکه سالها دنبالش بودم، با اینکه تقریبا همیشه و هر شب بهش فکر میکردم و همیشه در جست و جوش بودم و با تمام وجود خواهان یافتنش بودم اما هیچوقت این جست و جو و این تلاش برای رسیدن به اون، معنیش این نبود که مسائل جنسی برای من اولویت بوده و هست.
نمیخواستم بهش حس ناامنی بدم.
نیمخواستم حتی گمون ببره اون واسه من صرفا یه گزینه برای مسائل جنسی هست.
جدا از همه ی اینها، من میخواستم به اندازه تمام روزایی که ندیده بودمش باهاش باشم و حرف بزنم و چیزی که اون فکر میکرد من بخاطرش سمتش اومدم شاید حتی آخرین گرینه ی توی ذهن من هم نبود.
در هر صورت من مطمئن شدم چیزی که اون میخواد الان انجام بدیم رو نمیخوام انجام بدم برای همین گفتم:
-سلدا…آااا….من…من فکر نکنم الان زمان مناسبی برای انجام همچین کارایی باشه!
حرفهای من دور از انتظار اون بود.
متعجب نگاهم کرد و با حالتی جاخورده پرسید :
-جان !؟
آره! من نمیتونستم.نمیتونستم با اون بیشتر از این پیش برم یا به رابطه جنسی فکر کنم.
راستش تمایل و رغبتی هم برای انجام اینکارها نداشتم،واسه همین واضحتر و روشنتر از قبل گفتم:
-بهتره لباسهات رو بپوشی!
رفته رفته رو صورتش اخم واضحی نشست.
دو دستش رو به دو طرف کمرش تکیه داد و پرسید:
-چرا بپوشم…؟!
خیره به صورتش جواب دادم:
-بهتره ادامه ندیم…
چون اینو گفتم پوزخند آشکاری زد و پرسید:
-هه ! تو داری منو پس میزنی !؟ هه….
اون اسمس رو گذاشته بود”پس زدن” من اسمش رو میذاشتم تمایل نداشتن.
برای خودمم یه حالت مسخره داشت.
گاهی واقعا اونقدر هواش رو میکردم که دلم میخواست تو خواب و خیال لمسش کنم اما حالا که رو به روم بود و خودش ازم میخواست باهاش یکی بشم من نمیتونستم اون کارو انجام بدم.
خم شدم و لباسش رو از روی زمین برداشتم و قدم زنان به سمتش رفتم و وقتی نزدیکش شدم گفتم:
-سلدا…من تورو برای همچین مسائلی نمیخوام…تو واسه من صرفا یه جسم تحریک کننده نیستی!
تو کسی هستی که من فراتر از اینها دوستش دارم.
برای اینکه جای پای خودتو تو قلب من محکمتر کنی اصلا نیازی به این کارا نیست!
انگار که حرفهای مضحکی از من شنیده باشه تک خنده ای رفت و گفت:
-سعی نکن شبیه به آدم خوبا حرف بزنی که توجه منو جلب کنی!
شونه هام رو بالا و پایین کردم و گفتم:
-اصلا رو خوب بودن من حساب نکن! من هیچ ادعایی برای خوب بودن ندارم.
من…من فقط ترجیح میدم با تو حرف بزنم…به اندازه و به تلافی تمام روزهایی که ازهم دور بودیم.
من اون رو به چیزی که تو میخوای ترجیح میدم!
با گفتن این حرفها لباسش رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-بگیر و بپوش
دیگه حتی اون پوزخند هم روی لباش نبود.
از رو لبه تخت بلند شد و گفت:
-پس دوست داری بیشتر از من حرف بشنوی!
سرم رو به آرومی تکون دادم و گفتم:
-آره! این برای من خوشایندتره…
چنددقیقه ای تو سکوت براندازم کرد و بعد لباسش رو ازم گرفت و با رد شدن از کنارم از اتاق رفت بیرون و همزمان گفت:
-من با پسر خوبا حال نمیکنم
به آرومی چرخیدم و دور شدن و بیرون رفتنش رو تماشا کردم بدون اینکه تعبیر خاصی از دل جمله اش برای خودم بیرون بکشم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی این سلدا خراب تشریف دارن .عالی زد تو پوزش ای رول نویسنده خوووب 😍
نویسنده ی عزیز خیلی مسخره ای 🙂💔