خودم درهای قراضه ی حیاط رو باز کردم و موتورو بردم داخل.نه خبری از غلام بود نه شیرین نه حتی اون دختره عینکیه ساتو…!
حیاط این خونه قدیمی پلاسیده هم البته کم از اون دشتی که رفته بودم نداشت.
اینجاهم پر از دارو درخت و گیاه بود.
کلاه کاسکتم رو از روی سرم برداشتم و قدم زنان رفتم سمت ننجون که داشت به مرغ و جوجه ها دونه میداد.
تا صدای گام هام رو شنید سرش رو برگردوند سمتم.
رو صورت پیر اما مهربونش یه لبخند از ته دل نشست و دیگه حتی یادش رفت جوجه هاش رو دون و آب بده.
چرخید سمتم و گفت:
-سامی…ننه دورت بگرده…از صبح که رفتی چشم انتظارت بودم…هرچه قدرهم که از غلام میپرسیدم میگفت خبری ازت نداره …میگفت مونور که خریدی سوارش شد ی و د برو که رفتی…موتورت مبارکت باشه ننه ..پولاتو خرج نکن ننه.. چند صبای دیگه وقت زن گرفتنت…زنا مرد ولخرج نمیخوان…
خندیدم.گرچه من اگه تا آخرعمرمم ولخرجی میکردم باز ثروتم اونقدری بود که هفت نسل بعدم رو پوشش بدم اما ننجون همچنان جلوی خودش رو واسه گفتن این نصیحت ها نمیگرفت….
دستامو به کمر تکبه داوم و گفتم:
-میخوام چندتا سوال ارت بپرسم ننجون….
اومد سمتم و گفت:
-خیر باشه ننه!
اشاره کردم به تخت ها و کفتم:
-خیر و شرش رو نمیدونم.بریم اونجا بشینیم میگم براتون!
دستشو رو چشمش گذاشت و گفت:
-ای به چشم!
راه افتادیم سمت تخت و هردوهمونجا روبه روی هم نشستیم. ننجون که بساط سماورش گوشه ی تخت به راه بود یه استکان چایی برام ریخت و همزمان گفت:
-خب ننه ..بگو ببینم چی میخوای بگی!
دلم میخواست از سلدا برام بگه.دلم میخواست در مورد اون حرف بزنیم و چیزای بیشتری بدونیم …
دستی تو موهام کشیدم و گفتم:
-سلدا ننجون…میخوام راجب سلدا حرف بزنم
تا اسم سلدارو آوردم رفت تو عالم فکر و خیال و یه لبخمد هم روی صورت نشوند و گفت:
-هاااا….سلدا!
یه نگاه به چایی خوش رنگ و لعابی که برام ریخته بود انداختم و بعد گفتم:
-آخرین باری که سلدارو دیدم شب قبل از سفری بود که به ایتالیا داشتیم….قرار بود سه ماه اونجا بمونیم و بعداز زایمان مامان برگردیم….خاطرت هست!؟
سرش رو آهسته تکون داد.برای خودش هم یه استکان چایی ربخت و گفت:
-ها که خاطرم هست…اونقدر برام مشخصن که انگهر همین دیروز بود…
سرانگشتمو رو لبه ی استکان کشیدم و گفتم:
-اون روز قبل رفتن خودمم نمیدونستم این آخرین باریه که قراره سلدارو ببینم…همه جا تو فکرش بودم.حتی وقتی رُم بودیم هم فقط روزشماری میکردم برگردیم اما خب موندنمون طول کشید.اون زمان سلدا بود و خاله ناری زنده..
ولی چندماه بعدش وقتی برگشتیم نه خبری از سلدا بود نه خبری از خاله ناری …
اسم خاله ناری که به میون اومد آه بلندی کشید و گفت:
-هی روزگار….نارگل بیچاره بخت سیاهی داشت..
هفت روز از رفتن شما گذشته بود که برای سومین بار سکته کرد و در دم جون سپرد…ببچاره نشد که وصیتی هم بجا بزاره….ما به آقا خبر دادیم .حال مادرت خوب نبود و نمیتونست بیاد و اموراتو سپرد دست اژدرخان….ماهم نارگل رو خاک کردیم و مراسم کوچیک اما آبرومندی براش گرفتیم…
بیچاره تازه داشت از زندگیش لذت میبرد که قلبش یاری نکرد…
پزشکها بهش گفته بودن این قلب واسش قلب نمیشه عشق سلدا بود که سرپا نگهش میداشت…
کنجکاوتر از همیشه پرسیدم:
-بعدش چیشد ننه..از بعدش بگو…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی خاک تو سره سامی ک بخواد با سلدا ازدواج کنه ک کل شهر تنشو دیدن
سلدا همون دختره هست ک همش میخواد بده و پسرا هم شماره میدن بهش همونه ؟
آره
چرا انقدر کم
🙂