لبهامو روهم فشردم.
هم اونا عاجز شده بودن هم خود پلیس.دستی به صورتش کشید و پرسید:
-اون مرد کی بود؟ حرف بزن …حرف نزنی میفرستمت بازداشتگاه…
تا اینو گفت با نگرانی و ترس بهش نگاه کردم.نه ننجون میدونست من اینجام نه حتی غلام وشیرین چون وقتی از خونه زدم بیرون عمو با پلیس اومد سراغم و کت بسته آوردنم اینجا.
اینبار دیگه سکوت نکردم سرمو بالا گرفتم و به دروغ گفتم:
-نمیشناسمش….
اخم کرد و با جدیت پرسید:
-مگه میشه نشناسیش!؟مگه میشه همینطور به یکی باند بشی بری در خونه ی عموت و دِ بزن…!؟ میشه!؟
نمیدونم این دروغ از کجا اومد توی ذهنم اما درست وقتی پلیس این سوال روازم پرسید برای پایان دادن به این سوال و جوابها به زبون آوردمش:
-تو خیابون باهاش آشناشدم داشت با چندنفر دعوا میکرد هرچندنفر رو هم حریف بود.زد به سرم ازش کمک بگیرم آخه عموم مادرمو کتک زد.خیلی ازش عصبانی شدم…هیچی ازش نمیدونم من فقط پول دادم وبردمش خونه ی عموم تا …تا کتکش بزنه که دیگه مادرمو اذیت نکنه…
-پس قبول داری که اون شخص به دستور و خواسته ی تو اینکارو کرده؟
راهی برای گریز نبود چون عمو دو تا شاهد و مدرک داشت.آهسته سرمو تکون دادم و گفتم:
-بله!
عمو با تاسف سرشو به حالم تکون داد و گفت:
-ای نمک به حروم…خرج مدرسه تو من دادم کثاااافت…خرج دانشگاهتو من دادم…پول ریختم پات نا شدی این پخی که الان بعد واسه خودم شبر شدی!؟
صدای دادش بدنم رو لرزوند.پلیس بااخم گفت:
-آقا داد نزن اینجا کلانتریه چاله میدون که نیست
رو کرد سمت پلیس و باعصبانیت گفت:
-جناب سروان من از این مار توی آستینی که خودم آب و دونش دادم تا به اینجا برسه شکایت دارم…
تا عمو اینو به زبون آورد زن عمو هم با کینه و تاکیدگفت:
-بله شکایت داریم از شکایتمونم صرفنظر نمیکنیم
پلیس نگاهی به صورتم انداخت.حس کردم دلش به حالم سوخت چون رو کرد سمت عمو و گفت:
-پیشنهاد من اینه که اینبار ببخشینش و ازش تعهد بگیرین که دیگه کارشو تکرارنکن…نزارین کار به جاهای باریک بکشه و بیفتین تودوندگی شکایت و دادگاه… بازداشتگاه یا زندان برای تنبیه این جوون راه حل مناسبی نیست تعهد بگیرید و ختم داستان کنید!
وساطتت پلیس هم کارساز نبود.چون عمو و زن عمو مصمم بودن هرجور شده منو بندازن هلفتونی.
بخصوص زن عمو که هم نسبت به مادرم حسادت و کینه داشت هم نسبت به خودم.
با اینحال پلیس رو کرد سمت من و گفت:
-شما بیرون تشریف داشته باش صدات میزنم…
سرمو پایین انداختم و بعد خم شدم و با برداشتن کیفم وقدمهای آروم همراه با سربازی که کنارم ایستاده بود رفتم بیرون.
سه تا پسرعموهام پشت در منتظر بودن من پامو از در بزارم بیرون تا دمار از روزگارم دربیارن…
و به محض اینکه رفتم بیرون هر سه نفرشون تکیه از دیوار برداشتن و اومدن سمتم.
با ترس بهشون نگاه کردم و کمرمو چسبوندم به دیوار. قدم زنان اومدن به طرفم.از شانس بد یکم پایینتر دعوا شد و سربازی که کنارم ایستاره بود مجبور شده بره اونارو سوا کنه و من تنها موندم.
سبحان تا بهم نزدیک شد دستمو گرفت و همونطور که فشار میداد گفت:
-کثافت هرزه حالا دیگه بزن بهادر و لات چاله میدونی میبری بابای مارو بزنی!؟
با عصبانیت گفتم:
-دستمو ول کن کثافت.
سیلیحکمی به گوشم زد که خون از دهنم جاری شد باهاش و بعد گفت:
-پارت میکنم ساتین…نمیزارم ساده لز دستمون دربری…
سروش مشت محکمی به عینکم زد که باعث شد هم شکسته بشه و من با ترس پلکهامو رو هم فشردم.یقه لباسمو گرفت و گفت:
-هرزه کوچولو واسه ما آدم شدی؟ لات و لوت میفرستی مظفر سعادت رو کتک بزنن!؟ جرت میدیم ساتین…
اینبار نوبت سیامک بود که با مشت به سرو شکمم ضربه بزنه و بگه:
-کثافت حرومزاده ی بی پدر
توهین به پدرم برام قابل تحمل نبود برای همین تف انداختم تو صورتش و گفتم:
-حرومزاده تویی کثافت…
اینکارم یه سیلی دیگه برام از طرف سبحان به همراه داشت.موهامو تو مشت گرفت و گفت:
-خودم آدمت میکنم…خودم درستت میکنم ول گرد خیابونی
وقتی داشتن اونجا جلوی در سه نفری کتکم میزدن یه نفر بدو بدو خودشو بهم رسوند و هرجور شده هرسه نفرشونو ازم دور کرد و عین یه ستون و سپر مقابلم ایستاد….
از پشت موهای پریشون پخش شده روی چشمهام و از پشت عینک شکسته به اون ناجی ای که در بهترین زمان ممکن سر رسیده بود نگاه کردم…
از پشت موهای پریشون پخش شده روی چشمهام و عینک شکسته شده ام به اون ناجی که در بهترین زمان ممکن سر رسیده بود نگاه کردم…
اصلا نمیشناختمش.سبحان که پسر بزرگه ی عموم بود و دراخلاق و رفتار و کردار درست به خود مظفر می موند با قلدری اومد سمت همون جوونی که پشتش به من بود و حتی چهره اش روهم نمی دیدم گفت:
-بیا برو یارو…بحث خانوادگیه دخالت نکن…
صدای خوش اهنگش گوشهای هممون رو تیز کرد:
-به خیالتون مردین!؟ شما سه تا فوکلی نر هم نیستین چه برسه به مرد…یه دخترو دوره کردین که چی رو ثابت کنین!؟ زورتونو…!؟
حرف که میزد صلابت از کلامش میبارید اما در عوض سه تا پسرعموی قلچماقم رو حسابی آتیشی کرد.سروش دست مشت شده اش رو بالا آورد و با به رخ کشیدنش گفت:
-خفه شو آشغال تا با همین مشت دندوناتو توی دهنت خورد نکردم!
دو مرد قوی هیکل بلند قامت از پشت به سه تا پسرهای عمو مظفر نزدیک شد.یکیشون که به غول شباهت داشت و هیکلش با هیکل هالک برابری میکرد دستشو از پشت رو شونه ی سروش زد و گفت:
-یارو…بپا وقتی میخوای دندوناشو با مشت بریزی تودهنش زیر بغلت پاره نشه!
سروش تا برگشت و پشت سرش رو دید خیلی آروم مشتشو آورد پایین….
البته اون هیبت هر بشری رو میترسوند.
هم سروش هم سبحان و هم سیامک با دهن بسته نگاهش کردن.
یه جورایی حالیشون شده بود اون مرد خودش تنها نیست!
مرد هیکل گنده دستاشو رو شونه های سبحان و سروش گذاشت و هردشونو با یه هل کوچیک از سر راه کنار زد و پرسید:
-آقا نویان شما رو به راهی!؟ گستاخی که نکردن؟!
مرد ناجی ای که حال فهمیدم اسمش نویان دستشو بالا آورد و گفت:
-نه…اوکی ام!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه زود دوختین و بریدن و تن ساتو بدبخت کردین🤣😂
اصلا لیاقت سامی همون سلداس
کاش ساتین با نویان ازدواج کنه
حرف دلمو زدی 😐
دقیقا👌
کاملا با حرفت موافقم
هه الان سامی میاد همشونو جمع میکنه
درست ترش اینه که میاد دهنشون سرویس میکنه😂
واییییییییییی عالیهههههههه
عالی👌👌👌👌👌👌👌👌