فکر کردم با زدن این حرف میره اما انگار که تازه متوجه یه سری چیزاشده باشه پرسید:
-عینکت کو هان ؟؟
حالا نمیدونم چیشد که یهو حواسش رفت پی عینک من.دلم نمیخواست بفهمه چه چیزایی اتفاق افتاده برای همین توی کلانتری.همینکه مظفر رو یکم گوشمالی داد برای من کافی بود واسه همین گفتم:
-شکسته!
دست برد توی جیبش و یه تیکه کاغذ و یه عکس کوچیک بیرون آورد و بعد همزمان پرسید:
-شکسته یا شکستن!؟
از نگاه هاش مشخص بود خودش یه چیزایی حدس زده.ولی همینکه همه چیز یه جورایی ختم شد به تعهد و کار به شکایت از سامی نرسید برای من کافی بود.برای همین جواب دادم:
-نه افتاد شکست!
پوزخند زد و گفت:
-باشه تو راس میگی…حالا کف دستتو بیار بالا ببینم.زودباش…
دستمو بردم بالا و اون چیزایی که از توی جیبش بیرون آورده بود رو گذاشت کف دستم و بعدهم گفت:
-اسمش سلداست…تنها عکسی که ازش دارم همین..تنها نشون و آدرسی هم که از ش دارم اینه که پنج سال پیش توی یه خیاطخونه کار میکرده…آدرس خیاطخونه رو هم برات نوشتم ..ساتو….
چشم از عکس اون دختر برداشتم و سرمو بالا گرفتم.زل زدم تو چشمهاش و جواب دادم:
-بله….
سرش روخم کرد و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد.تا حالا هیچوقت از این فاصله ی خیلی نزدیک باهاش چشم تو چشم نشده بودم.
بی حرف بهش خیره شدم.اصلا وقتی اون اینجوری و از این فاصله به من نگاه میکرد زبون من لال میشد.
آب دهنمو قورت دادم که گفت:
-سلدا رو برام پیدا کن….هرچی که میدونم تو اون کاغذ برات نوشتم…پیداش کن برام…
چشمهام از چشمهاش میپرید به لبهاش.هی پاس کاری میشد بین اعضای جذاب صورتش.سرمو تکون دادم که لپمو کشید و گفت:
-باریکلاااا دختر گل !
وقتی رد شد و رفت قبل از اینکه از اتاق بره بیرون پرسیدم:
-سامی…سلدا کیه !؟
گرچه درو باز کرده بود اما نرفت بیرون.سگرمه هاش رو زد تو هم و سرش رو برگردوند سمتم و گفت:
-به تو چه که اون کیه! فقط کاری که بهت سپردمو انجام بده…
دلخور شدم از این نحوه ی حرف زدنش اما این دلخوری رو زبونن عیان نکردم و گفتم:
-خب من باید بدونم…
با لحن تندی گفت:
-تو چیزایی که باید بدونی رو من واست نوشتم پس سوال بیخودی نپرس….
نگاه خط و نشون داری حواله ام کرد و بعد از اتاق بیرون رفت
نگاهی به آدرس توی دستم انداختم و چون فهمیدم با نشونه های پیش روم یکی هست، کاغذ رو توی جیبم گذاشتم و به سمت تولیدی ای که تابلوی بزرگی بالای ورودیش خودنمایی میکرد راه افتادم.
خیلی کنجکاو بودم بدونم این سلدا کیه که امیرسام اینقدر تو تب و تاب پیدا کردنش هست.
ورودی دو در داشت که هردوتا در باز بودن.رد شدم و به ردیف پله ها نگاه کردم.حدودا ده پله بودن که باید ازشون پایین می رفتم چون اون تولیدی یه جورایی حالت زیر زمینی داشت.
کیفمو روی دوشم جا به جا کردم و پله هارو رفتم پایین…
من از اونجا هم میتونستم صدای چرخهای خیاطی رو بشنوم.از راهروی تنگ و باریک و تاریکی رد شدم و رسیدم به فضای بزرگی که چند ردیف میز چرخ خیاطی اونجا بودو زنهای زیادی پشت اون چرخهای خیاطی کار میکردن.
نگاهم روی اون فضا در گردش بود که یه نفر از پشت دو سه بار زد روی دوشم و گفت:
-با کسی کار داری!؟
تا چرخیدم با یه دختر که متری دور گردنش بود و خودکاری پشت گوشش روبه رو شدم.فلاسک چایی تو دست راستش بود و لیوان تو دست چپش.
از پایین تا بالا براندازش کردم و بعد به خودم اومدم و گفتم:
-کجا میتونم با مدیر اینجا صحبت کنم!؟
سر و وضعم رو نگاهی انداخت.همسن و سال من نبود ولی سنش هم بالا نبود.یه دختر حدودا 29 ساله.دماغش رو بالا کشید و گفت:
-نیستش…
چون پیدا کردن همینجا هم کلی ازم وقت گرفت نتونستم راحت از این موضوع بگذرم و بیخیالش بشم و پرسیدم:
-شما نمیدونید کی میاد!؟
شونه هاش بالا انداخت و گفت:
-نمیدونم چون رفته دنبال پارچه.شاید اصلا نیاد.کارت چیه!؟ بگو شاید بتونم کمکت بکنم!
چاره ای نبود جز اینکه از همین دختر کمک بگیرم برای همین گفتم:
-دنبال یه نفر میگردم که چند سال پیش اینجا کار میکرده! شما چندسال اینجا شاغلید !؟
لیوان رو وارونه کرد تا آبی که تهش مونده بود بریزه و بعد گفت؛
-خیلی وقت…ده سالی میشه شایدم بیشتر
جوابی که بهم داده بود خوشحالم کرد چون با توجه به سالهای زیادی که اینجا کار میکرد میتونست بهم کمک کنه.وقت رو هدر ندادم و گفتم:
-من دنبال یه نفر میگردم که چندسال پیش اینجا کار میکرد!
-کی!؟
-دختری به اسم سلدا…البته من یه عکس ازش دارم که فکر نکنم خیلی کار راه بنداز باشه آخه واسه بچ….
دستشو بالا آورد و گفت:
-وایسا وایسا! فکر کنم بدونم از کی حرف میزنی…همون دخی پر حاشیه رو میگی…چشم رنگیه… بهش میگن سلدا ماهی!
چشمامو ریز کردم و پرسیدم:
-سلدا ماهی!؟؟؟ چرا سلدا ماهی!؟
پوزخندی زد و گفت:
-چون ماهی تیغ داره زودم لیز میخوره.حالا دیگه خودت حدس بزن چی به چیه!
سردرنمیاوردم چی میگه! تیغ و ماهی و لیزخوردن و…آخه اینا چه معنی میتونست داشته باشه!؟ برام قابل درک نبود اصلا…داشتم به همین چیزا فکر میکردم که سرش رو آورد جلو و گفت:
-برو خداروشکر شکوهی مدیر اینجا نبوده چون اگه خودش یا زنش که اونجا تو دفتر زیر باد کولر نشسته و با تلفن گپ میزنه اینجا بوده حتما تاحالا دخلتو آورده بودن خصوصا زیور زن آقای شکوهی….
حالا دیگه بیشتر از حرفهاش تعجب کردم و بیشتر سردرگم شدم.پرسیدم:
-آخه چرا !؟
نگاهی به عقب سر انداخت به اتاق کار و جایی که یه زن نشسته بود روی صندلی چرخدارو پاهاش رو گذاشته بود رو میز و قاه قاه میخدید و تلفنی حرف میزد و بعدهم با صدای آرومی گفت:
-چقدر میدی آمار بدم!؟
چشمام درشت شدن و دهنم باز:
-هان؟ پول منظورت !؟
حق به جانب گفت:
-پ ن پ! مفتکی که نمیشه! نمیخوای هم مشکلی نیست میتونی بری از خود زیور خانم بپرسی ولی یادت باشه اوم به اسم سلدا حساس و اگه اسمی ازش بشنوه تمام گیساتو میکنه.قدیمی تر از منم کسی اینجا نی…حالا دیگه خوددانی!
خواست از کنارم رد بشه که مچ دستش رو گرفتم و بعد دست بردم تو جیبم و یه تراول پنجاهی بیرون آوردم و گذاشتم کف دستش و گفتم:
-تمام داراییم همین!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.