از راننده تاکسی خواستم ماشین رو نگه داره و بعد سرمو به سمت یلدا چرخوندم و گفتم:
-خب…کیفتو بردار و برو!
انتظارنداشت اونجا وسط خیابون ازش بخوام پیاده بشه.تو این چندماه با پولی که از فتاحی تیغ زده بودم تو تمام دور دورها و خوش گذرونی های ترکیه همراه باخودم برده بودمش اما حالا دیگه که تو خونه که نمیشد دنبال خودم بکشونمش.
وقتی فهمید همچین چیزی از راننده خواستم متعجب نگاهم کرد و گفت:
-سلی ؟ میخوای منو اینجا پیاده بکنی!؟
نگاه شماتت باری بهش انداختم و با لحن تندی پرسیدم:
-چیه ؟ توقع داری ببرمت خونه مصیب و مرضیه؟ میدونی که مرضیه چقدر ازت بدش میاد.تو بیای اونجا گیساتو دونه دونه میکنه!
سگرمه هاشو زد تو هم و گفت:
-نه ولی لااقل بزار تا به حایی باهات بیام…
دستمو تکون دادم و گفتم:
-کار دارم.اونجوری مسیر طولانی میشه.پیاده شو به تاکسی بگیر و برو خونه….زودباش من خستمه میخوام برم خونه!
مشخص بود دوست نداره ولی ذره ای برای من اهمیت نداشت این موضوع.پیاده که شد راننده تاکسی دوباره ماشین رو به حرکت درآورد.کیف پولمو بیرون آوردم و نگاهی بهش انداختم.
دیگه چیزی تهش نمونده بود جز چندهزار تومن پول و چند شماره ی مختلف از پسرایی که تو ترکیه باهاشون خوابیده بودیم و روزا و شبارو میگذوندیم.
البته برای من مهم نبود اونپول خرج خوش گذرونی شد….
من همیشه دلممیخواست از فقر و نداری فاصله بگیرم.
دوست داشتم شبیه دخترای پولدار زندگی کنم.دخترابی که بهترین و لذت بخش ترین خوش گذرونی هارو تجربه میکنن!
سرمو به عقب تکیه دادم و چرتی زدم تا وقتی که راننده تاکسی خبر از رسیدن به آدرسی رو داد که از خودم گرفته بود.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم .دسته ساک رو گرفتم و با کشیدنش روی زمین سمت خونه رفتم.زور زدم در قراضه و بدون قفل رو که همیشه با یه هل کوچیک باز میشد رو کنار بزنم و برم داخل اما تلاشهام بیفایده بود و بعد که توجه کردم متوجه شدم این اصلا اون در قدیمی نیست و عوض شده…یه در نسبتا نو بود.
عقب رفتم و نگاهی بهش انداختم.واقعا در قبلی نبود. جای عجب گفتن داشت.مصیبی که حاضر نبود شرت پاشو بعداز چندسال عوض کنه حالا در خونه رو عوض کرده بود!؟
چند مشت و لگد محکم به در زدم که نا آشنایی از داخل داد زد:
-هوووووی چته مگه سر آوردی…؟
دوباره با پا چند لگد به در زدم تا بالاخره درو برام باز کرد و اون لحظه بود که چشمم به سودابه افتاد….
اون تو حیاط خونه ی ما آخه چیکار میکرد!؟
درو برام باز کرد و اون لحظه بود که چشمم به سودابه افتاد….
اون تو حیاط خونه ی ما آخه چیکار میکرد!؟اونم سودابه ای که رابطه ی خودش و شوهرش با ما مثل رابطه ی کارد و پنیر بود.نگاهی کلی به سرتاپام انداخت و بعد دست به کمر گفت:
-به به! شاه ماهی مصیب دودو! معشوقه ی پولی بچه مایه دارای بالاشهری!
اخم کردم و گفتم:
-زر نزن بگو تو خونه ی ما چیکار میکنی!؟
قاه قاه زد زیر خنده و بعد گفت:
-چی؟ خونه؟ کدوم خونه دخی جون …مصیب دیگه از چاه توالت اینجا هم سهمی نداره. اینجا دبگه واسه ماس.راتو بکش و برو…
امکان نداشت مصیب تمام دارو ندارش رو بفروشه.اینجا به جونش بسته بود و جز همین خونه خرابه سر سوزن دارایی ای نداشت خواست بره داخل و درو ببنده که خیلی سریه پامو لای در گذاشتم و گفتم:
-وایسا…مصیب و مرضیه و بچه ها کجان؟ چجوری این خونه رو به شما فروخت قمار کرد!؟تو قمار باختش!؟
ابروشهاشو بالا انداخت و همونطور ،که زنجیرباریکی رو دور انگشتش میچرخوند گفت:
-نچچچچ! به یارو اومد هوار شد سرش و داداش کوچیکه ت رو دزدید..گفت تو دویست تومن تیغش زدی و تا پولشو نگیره داشِتو ول نمیکنه.این شد که آقاجونت خونه رو از بابای مفنگیت خرید…حالا دیگه عزت زیاد!
بازم قبل از اینکه بره داخل پرسیدم:
-الان کجان؟ اگه میدونی بهم بگو…
با تمسخر گفت:
-یه چادر نزدیک خونه خرابه های سر راه زدن اونجان…
ناباورانه پرسیدم:
-تو چادر!؟
با اخم ودرحالی که انگار زورش میومد دو کلام حرف بزنه جواب داد:
-بله تو چادر…دیگه هم به این در که قیمت خونت لگد نزن وگرنه پاتو قلم میکنم
اون درو بست و من با بهت به در خیره شدم.یعنی فتاحی اینکارو باهاشون کرده بود !؟ باورم نمیشد ..
پس بالاخره زهرشو ریخت اونم وقتی من نبودم!
نیمتری چادر سیاه ایستادم و زل زدم بهش.یه چادر پاره پوره که به درد یه شب خوابیدن هم نمیخورد چه برسه به زندگی.
دستمو مشت کردم و لب زدم:
“تف به ذاتت فتاحی! حالا دیگه تلافی میکنی؟ بچه گروگان میگیری پول زنده کنی؟ یک شرفی ببرم من از تو..”
از بوی گهی که اون اطراف میومد مشخص بود دشت شده بود توالتشون!
دسته کیف رو گرفتم و به سمت چادر رفتم که همون موقع مرضیه تشت به دست اومد بیرون.
به زمین و زمان فحش میداد و از بی آبی می نالید.
البته این که طبیعی بوداون اونقدر نق نقو بود که اگه تو قصر هم زندگی میکرد باز نق میزد…باز نق میزد.
یه دبه ی پر آب برداشت تا خالی کنه رو لباسها و همون لحظه بود که چشمش به من افتاد.دبه رو انداخت رو زمین و با صدای بلند گفت:
-الهی به زمین گرم بخوری سلیطه…الهی خودم کفن پیچت کنم جن*ده ..الهی بی پدر بشی…حرومزاده ی کثافت.رفتی پی الواتی و حالا اومدی؟ حالا که هیچی از ما نمونده ؟ حالا که بی جا و مکانمون کردی؟الهی گور به گور بشی…الهی زمینگیر بشی…
به سینه خودش مشت می کوبوند و هوچی بازی درمیاورد.با سرو صداهای اون مصیب سیخ به دست از چادر اومد بیرون…خبری از بچه ها نبود و میدونستم احتمالا همه رو فرستاده پی گدایی…مصیب که مشخص بود تا پیش از این درحال سیر کردن تو هپروت و ساختن خودش بود بود سیخ توی دستشو به سمتم گرفت و گفت:
-شیطونه میگه همینو بکنم تو ….ول کردی رفتی کجا اینهمه مدت ولدزنا؟
مارو به این روز انداختی سگ پدر؟ چرا بی جا و مکانمون کردی؟ چرا بدبختمون کردی؟
خونتو می ریزم سلدا….دیگه به دردم نمیخوری.عین همون عربای زمان قدیم زنده زنده چالت میکنم تو قبر….تو ضرری و هیچ سودی نداری!
دستمو به سمتش دراز کردم و قبل از اینکه بیاد سمتم گفتم:
-خودم حلش میکنم مصیب!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.