رمان ناسپاس پارت 42 - رمان دونی

 

بعد از یه رابطه ی چند ساعته ی طولانی، من روی تخت دراز کشیدم و اون بالای سرم ایستاد.
یه بسته پول دستش بود که یکی یکی با سرانگشتاش سوقشون میداد سمت من..
پولهای خشک تا نخورده یکی یکی تو هوا می رقصیدن و میفتادن روی تنم….
چقدر بوی پولو دوست داشتم.چقدر عاشقش بودم…
با پول میشه همچی داشت.آرامش، عشق، تفریح…اعتبار!
تو همون حالت دراز کش چشمامو بستم و بدنم رو در مقابل چشمهاش مالیدم.
درسته این اولینیاری بود که س٫کس با یه نفر مشتری اینقدر طولانی میشد اما به ناخن خشکی بقیه نبود و خوب هم پول میداد مثل حالا که اسکناس های تا نخورده اش یکی یکی تو هوا پراکنده میشدن و میفتادن روی بدنم.
خندید و گفت:

-دختری به خوشگلی و لوندی تو ، به چشم ندیدم…هیچوقت ندیدم…این لعنتی خوش خوراک هنوزم تورو میخواد..ازت سیر نمیشه!

نیم خیز شدم و دستمو به نشانه ی استپ، سمتش دراز کردم و گفتم:

-نه نه فکر دوباره رو از سرت بنداز بیرون ! همین حالاش هم هیچوقت تجربه ی اینو نداشتم چند ساعت طولش بدم!

خندید و بعد زانوش رو روی تخت گذاشت و خم شد گفت:

-بوس که میتونی بدی!؟ دیگه لااقل از بوسهات محرومم نکن!

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-این یه قلم کارو فکر کنم بشه انجامش داد!

دستشو زیر چونه ام گذاشت و انگار که کلا تازه واسه اولینباره داره من رو میبینه چنان لبی ازم گرفت که کش اومدن لبهام رو کاملا تو دهنش احساس کردم.
گاهی حتی حس میکردم نه تنها دهن بلکه چونه ام رو هم عین یه مار آناکوندا تو دهنش فرو برد…
اونقدر طولش داد که هردو باهم از نفس افتادیم ….
پشت دستمو روی دهنم کشیدم و نفس زنان گفتم:

-خیلی آتیشت تنده هااا…

خندید و انگشتاشو لای موهام کشید و گفت:

-تورو میبینه تند میشه ….

لبخند محوی زدم و نگاهمو سوق دادم سمت بین پاهاش. عجیب بود.
.دوباره به خودش نگاه کردم و گفتم:

-آره کاملا مشخص….

فهمید دارم در مورد چی حرف میزنم چون سرش رو خم کرد و نگاهی به مردونگیش انداخت و بعد خندید و گفت:

-داره دوران اوجشو میگذرونه ….

اسکناسها از روی تنم سر خوردن و افتادن پایین.با دست مانع پرت شدنشون از تخت شدم و همزمان گفتم:

-یه جوری حرف میزنی انگار تا حالا رابطه نداشتی!

خندید و جواب داد:

-داشتم ولی بقول شاعر…
من…فهمیده بودم زود…رابطه های قبل از تو سوتفاهم بود!

اینو گفت و خنده کنان کنارم روی تخت نشست.نگاهش مدام روی تمام تنم در گردش بود….

خنده کنان کنارم روی تخت نشست.نگاهش مدام روی تمام تنم در گردش بود….
پولهارو یکی یکی از اطرافم جمع کردم.
تو تمام اون لحظات اون موقع فقط تماشام میکرد و دستشو روی تن و بدنم میکشید.
وقتی من داشتم پولهارو جمع میکردم پرسید:

-من…من میخوام باهم دوست بشیم! من دوست پسر تو و تو دوست دختر من
قشنگ نیست!؟

پوزخند زدم.نود درصد مردایی که باهاشون خوابیده بودم بعداز خالی شدن کمر و ریلکس کردنشون همین رو ازم میخواستن….
ولی بدترین و غیرقابل تحملترین کار واسه من همین بود.بودن با یه شخص ثابت!
پولهارو روهم تلنبار کردم و گفتم:

-نه!

از حالت متعجب صورتش مشخص بودانتظار داشت یه جواب بله ازم بگیره یا حتی از خوشحالی بالا دربیارم.ولی همچین چیزی هیچوقت منو راضی نمیکرد چون من نمیتونستم به بودن با یه نفر عادت بکنم!
جا خورده پرسید:

-چرا !؟

شونه بالا انداختم و جواب دادم:

-دنبال چرا و بله و فلان نباش.نمیخوام…به همین سادگی!

خواست حرف بزنه که همون موقع تلفن همراهش زنگ خورد.بلند شد و رفت تلفنش رو برداشت و مشغول صحبت شد:

” به به! به..داش سامی..کجایی؟ الان…!؟ آره آره الان اینجام…آره خونه ام..بیا کجایی الان؟ خب باشه…باشه الان وا میکنم درو بیا خونه.چرا…خب اوکی اوکی…میام الان میام پایین! راستی…”

مابقی حرفهاش رو نشنیدم چون صداش دیگه به گوشم نرسید.لباسهامو یکی یکی برداشتم و مشغول پوشیدنشون شدم.
پولهارو برداشتم و گذاشتم توی کیف و آماده ی رفتن شدم.
چنددقیقه بعد برگشت توی اتاق.لباس زیر شلوار و بعدهم پیرهنش رو به ترتیب تنش کرد و گفت:

-حالا واقعا میخوای بری!؟

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

-نه دارم ادای رفتن رو درمیارم!

خندید و بعد اومد سمتم.رو به روم ایستاد و دستهاش رو دو طرف کمرم گذاشت و گفت:

-خیلی دلم میخواست بازم بمونی ولی خودمم الان باید برم…فقط…هروقت هوستو کردم بهت زنگ بزنم میای!؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-قبلش بهم پیام بده! اوکی بودم خبرت میدم!

صورتم رو بوسید و گفت:

-حله!

کیفم رو برداشتم.حجم موهای ریخته رو صورتم رو زیر شالم زدم و بعدهم با برداشتم کیفم از خونه اش زدم بیرون…

حجم موهای ریخته رو صورتم رو زیر شالم زدم و بعدهم با برداشتم کیفم از خونه اش زدم بیرون…
هر قدم که برمیداشتم نگاهم کنجکاوانه تو فضاهای دور اطرافم به گردش دراومد.همیشه خونه های خوب، امکانات خوب و کلا اتفاقهای خوب واسه آدمای مزخرف بود!
آینه ی کوچیکی از کیف بیرون آوردم و لبهامو نگاه انداختم.اونقدر کبود شده بودن که به سیاهی بیشتر شباهت داشتن…
حین قدم برداشتن و بیرون رفتن از خونه سرم رو کج کردم و گردنم رو هم نگاهی انداختم.
لبهامو غنچه کردم و سوت آرومی زدم. یه جای سالم تو گردنم بجا نذاشته بود….
یا جای دندون بود یا مکیدن. من قطعا به دو یه تا پماد خونمردگی احتیاج داشتم چون یکی کم بود!سرمو باتاسف تکون دادم و باخودم لب زدم:

” وحشی قحطی زده …”

همینکه دو طرف آینه رو بهم کوبیدم که ببندمش خیلی بی هوا پام کج شد. نزدیک بود بیفتم اما درست سر بزنگاه یکی دو طرف شونه هام رو گرفت و نگهم داشت…
پاهامو صاف نگه داشتم و کمر خم شدم رو بلند کردم و به اون کسی که به موقع تونست مانع افتادنم بشه نگاه کردم.
صورتش خیلی برام آشنا بود ولی تو اون لحظه هر چقدر به مخم فشار آوردم یادم نیومد کجا دیدمش….
وقتی مطمئن شد دیگه قرار نیست بیفتم بالاخره دستهاش رو از رو طرف بدنم جدا کردو من همون لحظه گفتم:

-مرسی که جلوی سقوطمو گرفتی!

شونه هاش بالا انداخت و هیکل بلندش رو از سر راه کنار برد تا رد بشم اما هنوز چند گام برنداشته بودم که پرسید:

– من…شما رو قبلا جای دیگه ای ندیده بودم!؟

پس اون حسی که من داشتم رو اون هم داشت.منم فکر میکردم این اولینبار نیست که دارم اون رو میبینم.
ایستادم و به سپتش چرخیدم و نگاهی بهش انداختم و درجواب سوالش گفتم:

-امممم….نمیدونم شاید…در هر صورت من از دیدنتون خوشحالم…

اینو گفتم و دستمو به سمتش دراز کردم درحالی که یه لبخند در باغ سبز نشون بده هم تحویلش داده بودم…
راستش خیلی ازش خوشم اومده بود….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Melin
Melin
2 سال قبل

حداقل روزی ۲ پارت بزار خو 😕
حوصلم سررفت انقدر منتظر موندم
پارت هات هم بلند نیست
زمان پارا گذاری هم خیلی دیره
روزی ۲ بار بزار

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Melin
سه نقطه
سه نقطه
2 سال قبل

شِتتتــــــــــــــت
اینا همو نشناختن😳
اگه سامی میشناخت دیگه نمیخاستش

گیسوکمندتونم
گیسوکمندتونم
2 سال قبل

بالاخره اینا همدیگه رو دیدن😂😂

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x