افتادم روی زمین درحالی که خون از بینیم جاری شد و عینکمم مثل خودم ناک اوت شد….
پاشو رو عینکم گذاشت و با مچاله کردنش دوباره رفت سمت دختره.
بالای سرش ایستادو واسش تیزی رو کرد و گفت:
-کاری که باهامون کردی رو هیچوقت فراموش نمیکنم.بهت گفته بودم روزگارتو سیاه میکنم
دختره خودشو روی زمین کشید و گفت:
-گور خودتو کندی حیوون. داداشم واسه ابن بلایی که سرم آوردی پیدات میکنه و زنده زنده زیر خاک چالت میکنه..
-داداشت حالا اگه میتونه بیاد و به دادت برسه توله سگ….
سرمو از روی زمین برداشتم و به اون مرد که کینه از حرکات و حرفهاش میبارید نگاه کردم.بخاطر تابش مستقیم نورخورشید به چشمم ،صورتش رو ندیدم اما دستش رو دیدم که چاقو رو باهاش نگه داشته بود و فکر کنم قصد داشت رو صورت دختره خط بندازه اما قبل از اینکه اینکارو بکنه تیکه سنگی که کنارم بدد رو تو مشت گرفتم و فورا از روی زمین بلند شدم و اون رو به سمتش پرت کردم و گفتم:
-ولش کن ناااامرد….
سنگ خورد به بازوش و چاقو از دستش افتاد.خود دختره اون چاقو رو با پا هل داد سمت جوب و اون که حسابی کفری شده بود خیز برداشت سمت من اما با پیچیدن یه ماشبن تو خیابون تصمیم گرفت قبل از اینکه دست مردم بیفته فورا سوار موتورش بشه و پا بزاره به فرار.
بی توجه به خون جاری شده از دماغم رفتم سمت دختره.خیلی کتک خورده بود اما حس کردم حتی با اون وجود توی یه حالت غیر نرمال قرار داره.درست مثل ادمای مست.
دستمو زیر کمرش گذاشتم و یکم بلندش کردمو پرسیدم:
-حالت خوبه؟ جاییت که آسیب بد ندیده هااااا….
تعادل نداشت و این هم بخاطر کتکایی که خورده بود به نظر می رسید و هم اون حالتی که از نظر من شبیه به مستی بود…
لب و دهن و بینیش زخمی شده بود و بدنش کوفته.دوباره پرسیدم:
-هی باتوام…صدامو میشنوی!؟ ببینم حالت خوبه؟ تون نامردا چیکارت داشتن…
حالش بد بود.پلکهاشو به سختی باز کرد و باصدای ضعیفی جواب داد:
-نوووچ خوب نیستم…
با نگرانی نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
-کمک…توزوخدا یکی کمک کنه…کمک…
خیابون خلوت بود و اون ماشینی هم که وارد خیابون شده بود انگار همون اولیل خیابون توقف کرد و حتی متوجه ماهم نشد راننده.
رسما هیچکسی نبود که بشه ازش کمک گرفت….
خود دختره که اصلا تو وضعیت خوبی قرار نداشت و هرآن ممکن بود از حال بره گوشه لباسم رو گرفت و با کشیدنش گفت:
-رانندگی بلدی!؟
سرمو تکون دادم و با نگرانی نگاهی به صورت زخمیش انداختم و گفتم:
-آره بلدم..
-پس منو برسون بیمارستان
اشاره ای به ماشینی که تکیه اش رو بهش داده بودم کردمو پرسیدم:
-ماشین خودته!؟
حتی تو اون حالت هم دست از تیکه انداختن برنداشت و جواب داد:
-نه پس.ماشین مرحوم بروسلیه…خو مال خودم دیگه پ میخواستی مال کی باشه!
پس بچه پولدار بود که ماشین چندمیلیاردی داشت.ماشینی که تمام اجداد من حای از اون دنیا وام میگرفتن و میفرستادن هم باز نوه ی عزیزشون وسعش نمی رسید حتی یه دور باهمچین ماشینی بزنه.
وقت رو تلف نکردم.یه دستمو زیر کمرش گذاشتم و دست اون رو دور گردن خودم و بعدهم کمک کردم رو صندلی های عقب دراز بکشه.
کوله پشتی و عینک شکسته ام رو از روی زمین برداشتم و بعدهم فورا پشت فرمون نشستم و ماشین رو روشن کردم.
با اینکه یه جورایی خطر رفع شده یود اما هنوزم استرس داشتم.
حین رانندگی سر برگردوندم و نگاهی به دختره انداختم.
آروم آروم ناله میکرد و خیلی حال و جون و رمق نداشت.
راستش اولش فکر کردم اونا چندتا خفت کنن ولی بعد حس کردم بیشتر چندآدم کینه جو هستن که انگار با این دختر خصومت قبلی دارن..
دوباره حواسمو جمع رانندگی کردم تا هرچه زودتر برسونمش بیمارستان.با صدای شل و وارفته و آرومی پرسید:
-اسمت چیه دخی!؟
-ساتو یعنی ساتین..بقیه صدام میزنن ساتو
باهمون حال نیششو وا کرد و خندید و بعدهم گفت:
-یه پا فاطی کماندو هستی واسه خودت ساتو خانم.نترسی…شجاع دلی…خوشم اومد ازت.باید به داداشم بگم حتما …
جمله اش رو نتونست ادامه بده چون تقریبا از حال رفته بود.واسه اینکه نخواب یا اگه اتفاقی افتاد یه چیزایی ازش بدونم پرسیدم:
-بیداری؟ تو اسمت چیه؟ اون یارو چیکارت داشت چرا داشتت کتکت میزدن…؟
فکر میکردم از حال رفته اما خیلی آروم پلکهاشو وا کرد و جواب داد:
-اسمم ؟ اسمم نوال…
-اسم خوشگلی داری…
خندید و دستشو بالا آورد و گفت:
-ولی ساتو باحالتر…
دیگه صداشو نشنیدم.سربرگردوندم و نگاهش کردم.چندبار صداش زدم اما هیچی نگفت و دست بیجونش هم افتاد پایین.
سرعت ماشین رو بیشتر کردم تا زودتر برسونمش بیمارستان.
نباید میذاشتم اتفاق بدی براش بیفته نباید…
دستمالی روی پشت لب خونیم کشیدم و همون عینک شکسته رو روی چشمهام گذاشتم.انگار اصلا قسمت نبود من یه عینک درست و حسابی داشته باشم.
جدیدا هرچی عینک میخریدم همه به همین عاقبت دچار میشدن.
یکی از پرستارا با پلیسی که پوشه ای سبز رنگ دردست داشت و امروز حسابی سوال پیچم کرده بود اومد سمتم.
پوشه رو باز کرد و یه خودکار از لابه لاش بیرون آورد و پرسید:
-پس گفتی نمیشناسیش!؟
نمیدونم بر چه اساسی به من مشکوک شده بودن که حتی اجازه نمیدادن بیرکن برم. برای چندمینبار جواب دادم:
-نه جناب سروان نمیشناسمش..گفتم که.من داشتم جایی می رفتم که متوجه صدای جیغ این خانم شدم و دیدم چند تا مرد ریختن سرش دارن کتکش میزنن بعدهم داد و هوارراه انداختم یه تعدادشون فراری شدن و یه نفرشون موند که با خودمم درگیر شد.هیچی هم از این دختر نمیدونم فقط تو راه که داشتیم میومدیم خودش بهم گفت اسمش نهال…
-گفتی صورتشونم ندیدی!؟
-نه
-مگه نمیگی باهاشون درگیر شدی پس چطور ندیدی!؟
-چون تو شرایط خوبی نبودم.چندتاشونم که همون اوایل تا من داد و هوار راه انداختم فرار کردن..
این چندمینبار بود که حرفهارو تکرار میکردم.پرسید:
-با چی رسوندیش؟
-ماشین خودش
-سوئیچش ؟
دست کردم تو جیب شلوارم و سوئیچ رو بهش دادم و بعدهم باخستگی پرسیدم؛
-جناب سروان من تاکی باید اینجا بمونم ؟
خیلی جدی جواب داد:
-تا زمانی که اون خانم بهوش بیاد و ما مطمئن بشیم حرفهای شما درست و دخالتی تو آسیبایی که بهش رسیده نداشتین!
پوووفی کشیدم و نشستم رو صندلی.اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم.
اما همون لحظه پرستاری از اتاق دختره بیرون اومد و گفت :
-جناب سروان دخترخانم بهوش اومدن میتونید برید داخل ولی خیلی خسته اش نکنید…
خداروشکر کردم که بهوش اومد و بعدهم سرم رو به عقب تکیه دادم و چشماموبستم.ننجون زنگ زد و سراغم رو گرفت اما واسه اینکه نگران نشه یه بهونه جور کردم و گفتم منتظرم نیاشه.
آدرس شرکت هنوز توی جیبم بود.احتمال دادم الان که ساعت پنج بعدازظهر شرکت باز باشه برای همین دوباره شماره شون رو گرفتم.چند بوق که خورد همون خانم خودش جواب داد و گفت:
“شرکت خدماتی تابان بفرمایید؟”
خیلی سریع گفتم:
“سلام خانم.من همونی هم که ظهر باهاتون تماس گرفت قرار بود بیام برای استخدام ولی راستش یه مشکل برام…
حرفمو کامل نزده بودم که بازم پرید وسط جمله ام و گفت:
-خانمم شما قرار بود قبل دو تشریف بیاری الان پنج و نیم
-بله ولی یه مشکل برام پیش اومده بود میتونم یکی دو ساعت دیگه بیام؟
-متاسفم کسی که میخواستیم رو استخدام کردیم…خداحافظ…
صدای بدق ممتد که تو گوشم پیچید آه عمیقی کشیدم و دستمو پایبن آوردم.
تنها شانس شغلی ای که داشتم از دستم رفت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من فکر میکنم نهال خواهر نویان باشه؟ و نویان میاد بیمارستان و همو میبینن؟
اره منم حسم همینه تازه فکر کنم اون شرکتم برای نویانه
نچ این دیگه خیلی چیز میشع
ولی شک نکن
به احتمال خیلی خیلی زیاد داداشش نویانه
اما شرکت نمیدونم
امیدوارم ساتو با نویان باشه چون سام لیاقتش همون سلدای چیزه
سلدای چیز؟؟😜🤪🙀