رمان ناسپاس پارت 47 - رمان دونی

 

چنددقیقه ای همونجا روی صندلی منتظرموندم تا وقتی که بالاخره اومد بیرون.
فورا از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم.لبخند ملیحی زدم و گفتم:

-خب اگه با من کاری ندارین من برم آخه…مادربزرگم ممکنه یکم نگرانم بشه…خیلی وقت اومدم بیرون!

دست برد توی جیب کتش و بعد یه کارت بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت:

-این آدرس شرکت من.فردا بیا دیدنم!

از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم.هنوزم باورم نمیشد اون واقعا میخواد بهم کمک بکنه. بدون اینکه کارت رو ازش بگیرم ودرحالی که سعی زیادی داشتم تا ذوق و هیجانم رو بروز ندم گفتم:

-ممنونم…ولی…

پرسشی صورتم رو از نظر گذروند و بعد حرف توی سرش رو به زبون آورد و پرسید:

-ولی چی!؟

لبهامو روهم مالیدم و بعداز کلی این پا و اون پا کردن گفتم:

-من نمیخوام بخاطر اینکه به خواهرتون کمک کردم خودتون رو مدیون من بدونید و به…

نذاشت جمله ام رو کامل بگم.دستشو بالا آورد و با تکون دستش تند تند گفت:

-نه نه نه! اشتباه نکن! این بخاطر کمکت به نوال نیست من واقعا به یه منشی خصوصی نیاز دارم

حالا با این جواب خیالم کمی راحت تر و آسوده تر شده بود.کترت رو ازش گرفتم و بعدهم گفتم:

-ممنون! حالا میتونم برم!؟

پیش روم قد علم کرد و بعد دستهاشو توی جیبهای شلوار طوسی زنگش فرو برد و با لبخند جواب داد:

-نه !

ابروهام بالا رفتن و چشمام باز تر شدن.کارت رو تو مشتم گرفتم و بی حرف نگاهش کردم که خندید و گفت؛

-بمون عینکت آماده بشه و بیارن بعد برو…

مرد لب زدم:

-آخه فکر نکنم به این زودی آماده بشه

خیال جمع پلکهاشو باز و بسته کرد و گفت:

-میشه…خیالت راحت.نظرت چیه تا آماده شدنش بریم بیرون یه قهوه باهم بخوریم!؟البته اگه شما وقت داشته باشین و به من این افتخار رو بدی!؟

اونقدر مودب و خوش رو خواسته اش رو بیان کرده بود که دلم نیومد بگم نه برای همین سرم رو تکون دادم و گفتم:

-بله بریم!

کافه رو داد دستم و تکیه اش رو به حصار اهنی داد.ازش تشکر کردم و با کمی فاصله کنارش ایستادم و پرسیدم:

-ببخشید که نتونستم پلاک ماشین اونایی که به خواهرتون حمله کرده بودنو یادداشت کنم…اونقدر شرایطش بد بود که جز اینکه بفهمم حالش خوب یا خیلی بد نتونستم به چیز دیگه ای فکر بکنم!

احساس تاسف نکرد از این موضوع و حتی در حین جرعه جرعه نوشیدن کافه اش گفت:

-همون بهتر که اینکارو نکردی!

انتظار نداشتم اینو بشنوم.واز اون جوابها بود که آدم رو حسابی به تعجب مینداخت برای همین گفتم:

-چرا!؟ اگه من یکم سریع و یکم زودتر به خودم میومدم و اینکارو میکردم ممکن بود الان یه مدرک دست پلیس باشه!یه چیزی که زودتر پیداشون بکنه….

در کمال خونسردی جواب داد:

-اگه تو شماره پلاکشون رو یادداشت میکردی اونا برمیگشتن و تورو هم یه حال روز نوال در میاوردن پس چیزی که بابتش تاسف میخوری انجام دادنش خطر داشت نه انجام ندادنش!

از این منظر به ماجرا فکر نکرده بودم.از اینکه اگه اونها به این نتیجه می رسیدن من نشونی ازشون دارم حتما برمیگشتن سراغم.در حال فکر کردن به همین موضوع بودم که گفت:

-متاسفم که بهت آسیب رسوندن…بابت زدن تو تاوان سختی رو باید بدن!

سرمو که به سمتش چرخوندم نگاه عجیب و خیره اش به خودم یکم برام معذب کننده بود آخه صرفا یه نگاه عادی نبود.
یه نگاه خاص و متفاوت بود بعدهم که نجوا کنان باخودش لب زد:

” تو تاحالا کجا بودی ؟!”

متوجه شدم که یه چیزی باخودش زمزمه کرده برای همین پرسیدم:

-چیزی گفتین!؟

کافه رو تو دستش نگه داشت و جواب داد:

-آره.پرسیدم تو کجا زندگی میکنی!؟

نمیدونم از پرسیدن این سوال میخواست به چی برسه اما جواب دادن بهش هم چندان واسه من سخت نبود.همه ی آدما که پولدار نبودن و همشونم که بالا شهر زندگی نمیکردن.
لبخندی تصنعی و کمرنگ روی صورت نشوندم و گفتم:

-من بامادربزرگم اون پایین پایینای شهر زندگی میکنم.

-پس اون پایین پایینا باید جای خوبی باشه که تو بهش افتخار دادی اونجا زندگی کنی…

باخجالت خندیدم و گفتم:

-بد هم نیست…

یه وری شد.یعنی فقط بازوش رو به حصار آهنی تکیه داد و بعد پرسید:

-ساتو…میتونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم!؟

کلمه ی ” خصوصی” لا به لای جمله ی کوتاهش اضطراب آور بود برای همین یکم مضطرب و هول شدم اما درنهایت جواب دادم:

-بله البته…

یکم مضطرب و هول شدم اما درنهایت جواب دادم:

-بله البته…

چشماش خیلی سریع از روی صورتم قِل خورد و رفت سمت انگشتای دستم و بعد گفت:

-تو که نامزد یا شوهر نداری؟ منظورم اینه متاهل که نیستی…؟

خنده ام گرفت! دستمو جلو دهنم گرفتم و شروع کردم خندیدن بعدهم با کمی خجالت گفتم:

-شوهر ؟ نه نه…دوست ندارم بهش فکر کنم!

به وضوح یه نفس عمیق کشید و بعد هم دوباره تکیه اش رو داد به حصار و درحالی که یه لبخند مرموز بر صورت داشت گفت:

-اگه هم داشتی به بد عاقبتی دچار میشد!

چون حرفش سروتهی نداشت اصلا نگرفتم منظورش چی هست برای همین گیج و ویج پرسیدم:

-هان؟ چی ؟

بحث رو تغییر داد و گفت:

-هیچی هیچی…بگو ببینم.پسرعموهات که دیگه مزاحمت نشدن هان؟

سر بالا انداختم و جواب دادم:

-نه! اونا اصلا جرات ندارن سمت خونه ی ما بیان…

کنجکاو پرسید:

-چطور مگه؟

با هیجان زیاد و البته باافتخار جواب دادم:

-چون اگه بیان یه نفر هست که عین شیر جلوشون وایمیسته و حسابشونو کف دستشو میزاره…

وقتی داشتم این حرفهارو میزدم لبخندی روی صورتم نشست و ذهنم ناخوداگاه پر کشید سمت امیرسام ولی بعد یادم اومد ما اصلا دیگه ارتباط خوبی نداشتیم.
چقدر مسخره….این عین این بود که فکر کنی یه نفرو داری و درست وقتی میخوای به بودنش دلخوش کنی یادت میاد در واقعا اصلا نداریش!
یا عین اینکه یه صبح از خواب بلندشی و هوس کنی با دوستت بری پیاده روی اما بعد بی هوا یادت میاد روز قبلش باهم قهر کردین!
نویان پرسید:

-کی رو میگی!؟

با سوال اون لبخند روی لبهام ماسید و اون لحظه بود که آهی از اون حقیقت تلخ کشیدم و گفتم:

-هیچی…یعنی…عمو غلام رو میگم…شوهر شیرین… همسایمون رو میگم! از بچگی باهاشون بزرگ شدم!

آهانی گفت و بعد با لبخند پرسید:

-این عمو غلام شما باید خیلی قلدر و گنده لات باشه که پسرعموهات ازش میترسن!

تا اینو گفت قیافه عمو غلام اومد تو ذهنم.
قد کوتاه، موهای کم پشت، چشمهای قهوه ای روشن نیش همیشه باز و جثه ی لاغر…
خندیدم و گفتم:

-اَی …نمیشه گفت درحد راک ولی به چگی چان بیشتر شبیه…

سرش رو با رضایت جنبوند و گفت:

-خوب خوب….از عمو غلامت خوشم‌میاد!

لبخندی تصنعی زد.اون‌نمیدونست کس دیگه ای توی ذهنم و من در واقع داشتم اونو توصیف میکردم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مسیحا
مسیحا
2 سال قبل

خداکنه ساتو عاشق سام نشه

Nahar
Nahar
2 سال قبل

اووففف این ساتو عاشق امیرسام شده😑 امیدوارم ب جاش عاشق نویان شههه😐😑 لیاقت ساتورو نداره اون سام چیز

گندم
2 سال قبل

فکر کنم نویان عاشق ساتو شده

جیگر
جیگر
2 سال قبل

عجببب جنتل منی، ماشالا هزاااااار ماشالا
فقط من نمیدونم چرا این اسم ساتو رو میبینم یاد ساطور میفتم😬

mahsa
پاسخ به  جیگر
2 سال قبل

😂😂😂😂😂

حنا
حنا
2 سال قبل

یک نگاه امیر سامو با زیر نویس فووول اچ دی ترجمه میکنه بعد متوجه منظور واضح نویان نمیشه😐

Sania
Sania
پاسخ به  حنا
2 سال قبل

راس میگیا 😐😐

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x