رمان ناسپاس پارت 59 - رمان دونی

 

از بودنم توی اون انبارخیلی میگذشت.عددی نمیتونستم بگم اما میدونستم خیلی وقته که اونجام.
سرم از بی حالی کج شده و نگاهم افتاد به موشی که همون حوالی وول میخورد.لبهامو باز و بسته کردم و آب دهنمو قورت دادم تا گلوی خشکیده ام نرمتر بشه.
نمیدونستم شب یا روز…حتی نمیدونستم ساعت چند.
تک و تنها تو سکوت کاملی بودم که گاهی حرکت یه موش روی خنزرپنزهای داخل انبار اون سکوت رو میشکست.
چشمهام با عجز همون پوش کثیفی که امیدوار بودم سمتم نیاد رو دنبال میکرد تا اینکه درهای انبار باز شدن.
یه مرد باند قامت درحالی که یه سینی گرفته بود دستش اومد داخل.
به من که نزدیک شد میز کوچیکی که تنها سه پایه داشت رو مقابلم گذاشت و بعد سینی رو گذاشت روش و گفت:

-بیا…اینم غذا…

رنگ و بو و تنوع و عطر اون غذاها گرسنگی و ضعفم رو چندین برابر کرد.
رنگ اون قورمه…چرب و چیلی بودن اون کبابها….نوشابه ، سالاد، ترشی هایی که بوی خوبشون مست کننده بودن…
همه ی اینها دقیفا وسط شکمم رو از داخل شبیه به یه حفره کرد.
حفره ای که عاجزانه انتظار داشت از تملم اون خوراکی های خوشمزه پر بشه اما نه…ترجیح میدادم اعتصاب غذا بکنم.
اونقدر هیچی نخورم که یا آزادم بکنه یا خودم بمیرم از ضعف.
مردی که غذاهارو آورده بود دوباره گفت:

-از بهترین رستوران شهر اینارو آوردن..هز رستوران های خود اقا…آدم اگه قراره زندانی بشه هم باید عین تو باشه تا براش از بزرگترین رستورانها غذا بیارن!

تا اومد سمتم که دستهامو وا بکنه با عصبانیت لگدی به اون میز زدم و تمام محتویاتشو ریختم روی زمین…
تمام اون غذاها روی زمین پخش و پلا شدن و صدای شکسته شدن ظروف به هوا بلند شد.
قورمه ی سبز رنگ ، اون کوبیده های چرب و چیلی…اون پیاز های سماغ زده …
اون ترشی لیته ی خوش عطر و بو…
اون مرغ خوش رنگ ..همشون…
شکم گرسنه نباید از من یه آدم مطیع میساخت.نباید.
متعجب از این رفتارم به عقب برگشت و دست به کمر نگاهی به غذاهای ریخته روی میز انداخت و بعدار چنددقیقه گفت:

-د آخه چرا اینجوری کردی!؟

با انزجار و نفرت بهش خیره شدم و گفتم:

-به اون رئیس عوضیت بگو من غذا نمیخوام….من غذایی که پیشکش اون باشه رو نمیخواااام….این غذای زهرماری رو بده خود لعنتیش کوفتش بکنه…

نفس عمیقی کشید و درحالی که با تاسف اونارو نگاه میکرد گفت:

-نگاه چه بلایی سر این غذاهای نازنین آورده….

سرش رو بالا گرفت و بهم نگاهی انداخت و با غیظ و عصبانیت گفت:

-حیف…حیف که آقا قدغن کرده کمتر از گل نباید بهت گفت وگرنه چنان پدری من از تو در میاوردم تا آخر عمرت یادت نره….

از چشمهاش میخوندم اونقدر از این کار من عصبانی و ناراحت شده که اگه همونطور که خودشم اعتراف کرد دست خودش خودش بود چشمهای منو از کاسه در میاورد و میذاشت کف دستهام….
با اخم نگاهش کردم که دست به کمر داد زد:

-قادر…اوی قادر بیا اینارو جمع کن…

اینو گفت و بعد از گوشه چشم با نفرت و خشم تماشام کرد و بعدهم رفت سمت در و از انبار بیرون رفت

چنددقیقه بعد از رفتن اون گولاخ مرد دیگه ای اومد داخل.
نگاهی بهم انداخت و بعد خم شد و همونطور که وسایل ریخته روی زمین رو جمع میکرد و تو نایلون مشکی رنگی می ریخت گفت:

-یه خیالت همه چی با غذا نخوردن حل میشه!؟
فقط بیخودی به خودت گشنگی میدی…تهش که چی!؟ تهش که باید یه چیزی بخوری…

با صدایی که از ضعف کم توان شده بود گفتم:

-من هیچ کوفتی نمیخورم برو اینو یه اون رئیس عوضیت هم بگو…

ظروع شکسته رو جمع کرد و انداخت تو نایلون و گفت:

-میخوای اعتصاب غذابکنی!؟

عصبانی جواب دادم:

-هرچی…هرجور میلتون میشکه فکر کنین…همتووون…

پوزخندی زد و یا قاشق قرمه سبزی ریخته و کوبیده هارو هم قاطی آشغالا انداخت و بعد گفت:

-به نفعت اقارو عصبانی نکنی…

با نفرت وعجز و صدایی که از شدت ضیفی انگار از ته چاه بلند میشد گفتم؛

-امیدوارم همتون برید یه درک…امیدوارم همتون تقاص پس بدین …

بازم پوزخند زد.ته مونده های بقاب چینی شکسته شده رو جمع کرد و انداخت توی نایلون و بعد بلند شد گفت:

-ببین …

زل زدم تو چشمهای بی فروغش.سیگار پشت گوشش رو درست نگه داشت و بعد ادامه داد:

-گول لبخندها و مراعاتهای آقارو نخور…گول ظاهرمهربونشو نخور…بهتره باهاش در نیفتی البته اگه میخوای زنده بمونی سر به نیست نشی و داغ خودتو رو دل مادرت نزاری

حرفهاش منو ترسوند.
همه چیز اونقدر ترسناک بود که واسه من بیشتر شبیه یه قصه بود.یه فیلم کوتاه..
باید چیکار میکردم!؟
چه جوری خلاص میشدم….

لب زدم:

-خدا ازتون نگذره…

نیششو کج کردم وانگار که همچین چیزایی واسش عادی و معمولی باشه گفت:

-با واقعیت کنار بیا…حواله کردن ما به خدا فایده نداره..من اینجا فقط یه فرمانبرم..

با بغض و نفرت گفتم:

-نصیحتهاتو بردار واسه خودت.برید بمیرید همتون…نفرینتون میکنم…نفرینتون میکنم…

یه پورخند تلخ زد و از اون انبار رفت بیرون تا من بازم شروع کنم گریه کردن…
اینبار اما اونقور بدنم کم جون و کم توان شده بود که فقط میتونستم بیصدا اشک بریزم…

فکر نکنم اصلا اهمیتی به حرفهام داده باشه. قدم زنان رفت سمت میزی که سینی غداهارو روش گذاشته بود.اونو به من نزدیک کرد و بعد لیوان آب رو برداشت و با نزدیک کردنش به لبهام گفت؛

-بخور

لبهای خشکیده امو روی هم فشردم و با کج کردن سرم بهش حالی کردم علاقه ای به اطاعت کردن ازش ندارم.دستشو با حرکت سر من تکون داد و دوباره لیوانو به لبهام نزدیک کرد و گفت:

-بخورررر ساتین…بخور تا از تشنگی تلف نشی…

سرمو برگردوندم سماش و با نفرت به چشمهاش خیره شدم و گفتم:

-اتفاقا میخوام تلف بشم.میخوام بمیرم…بمیرم اما دیگه پیش تو نباشم…

نفس عمیقی کشید و لیوان آب رو گذاشت سر جاش و بعد دوباره گفت:

-لج نکن ساتین….من تا یه جایی صبورم.تا یه جایی لی لی به لات لات میزارم منو مجاب نکن بسپرمت دست آدمایی که نیان خودشون لیوان واست بالا بگیرن آب بخوری…اونا سر اسلحه رو میزارن توی دهنت و بعدشم بنگ….

حرفهاش ترسناک بودن اما مگه بالاتر از سیاهی رنگی هم بود!؟
بغضمو قورت دادم و اینبار نه از در خشم بلکه از در مهربونی وارد شدم و گفتم:

-نویان…بزار برم…به جون مادرم هیشکی به هیچی نمیگم..به روح پدرم قسم اگه کلامی از اتفاقی که دیدم به کسی بزنم….

مگه نمیگفت دوستم داره؟ پس چطوره میشه کسی رو که دوست داشت آزار داد!؟ من امید داشتم به همین حس..به همین حس دوست داشتن اگر بلف نباشه…
اگه دروغ نباشه….
خیره تو چشمهام نفس عمیقی کشید و بعد پشت بهم کرد و گفت:

-نمیتونم بزارم بری …

این جواب باز منو مایوس کرد.لبهام لرزیدن و چشمهام پرازاشک شدن و حس سرگیجه بهم دست داد.
با بغض پرسیدم:

-آخه چراااا….چرااااا….؟!

دستهاشو تو جیبهاش فرو برد و بجای جواب به سوالم گفت:

-خودت انتخاب کن…انتخاب کن و بگو میخوای بهت خوش بگذره یا سخت…فقط تو ..به رفتن و خلاصی از اینجا فکر نکن!

حرفهاش آوار شد روی سرم.
پلکهام روهم افتادن و سرم سنگین شد و بعدهم روح از تنم پرید و شدم عین یه مرده که تنش به سردی یه قالب یخ….ودیگه هیچی نفهمیدم و حتی جوابی هم به صدا زدنهایی نویان نتونستم بدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
Hasti
2 سال قبل

بهترین رمانه😍😍😍

ارزو
ارزو
2 سال قبل

یه جای متن فاصله افتاده بود ، یعنی یهو از یه صحنه که یارو نگهبانه داره غر میزنه و میره بعدش ساتو میزنه زیر گریه پرت شد به صحنه ای که نویان اومده !!! طی الرض کرد :///
ولی قشگ بود خیلییی 😍 تا چن پارت دیگه فکر کنم حدودا معلوم شه قراره ته داستان ساتو و امیرسام باشه یا ساتو و نویان🙃🙃🙃

...
...
2 سال قبل

چدا انقدر اشتباه تایپی و متن تکراری داری ‌؟

Nahar
Nahar
2 سال قبل

فاطی میگم نمیتونی یه روز در میون بذاری؟ 😞 ساعت پاتگذاریش اصن ادمو عصبی میکنه. پارتا هم کمه😞

ارزو
ارزو
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

نه ترو خدا من دقققق میکنم یه روز درمیون نذاریناااا😭 … پارتا که طولانی هست … لااقل به دلی شرف داره😑

مسیحا
مسیحا
2 سال قبل

سگ مصب خیلی خفن شده اوف

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x