اگه میزد تو گوشم یا سرم داد میکشید یا حتی بد و بیراه تحویلم میداد محال بود تا به این حد عصبی بشم.
یا که بهم بریزم و احساس ناامنی بکنم.
اون جوری حرف میزد که انگار همه آدمای اطرافش برده هاش بودن.
برده هایی که هر وقت اراده کنه به دستشون میاره اما من نمیخواستم روزی حتی گذرم به اون بیفته واسه همین بی تعارف گفتم:
-از نظر من هم تو یه قاتلی که هیچوقت نباید بهت نزدیک شد و امیدوارم هیچوقت مجبور نشم حتی از ده کیلومتریت رد بشم یا چشمم بهت بیفته….
سر انگشتاشو رو فرمون تکون داد و گفت:
-شاید این اتفاق بیفته….
نفس نفس زدم و گفتم:
-من دوست ندارم این اتفاق بیفته…..پس دیگه بهم نزدیک نشو….دیگه سمت من نیااااا
نیشخند زد و گفت:
-نمیشه اونایی که دوست داریم رو فراموش کنیم
دندون قروچه ای کردم و گفتم:
-من نمیخوام ردی از تو توی زندگیم باشه هیچوقت
اینبار دیگه تعلل نکردم.
پیاده شدم و درو با شدت زیادی پشت سرم بستم.
بدون اینکه برگردم یا نگاهی به عقب بندازم سمت در خونه رفتم.
اشک تو چشمهام حلقه زد.
چقدر این یکی دوروز سخت و تلخ گذشت….
انگار سالها بود از این خونه دور بودم. سالهاااا….
خواستم زنگ درو بزنم ولی بعد متوجه شدم در باز.
بی توجه به نویانی که مطمئن بودم تو ماشین هست و همچنان داره منو نگاه میکنه درو باز کردم و رفتم داخل.
خونه ساکت بود.ساکت و آروم و من اینو تو همون بدو ورود متوجه شدم.
درو پشت سرم بستم و از سوراخ نگاهی به بیرون انداختم.
به محض اینکه من اومدم داخل اون هم رفت.
دستمو رو قلبم گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم.
پیشونیم رو تکیه دادم به در و چشمامو بستم.
خدایاااا….چطور میتونستم با این اتفاقات کنار بیام؟
اتفاقی که حس میکردم عین خواب و خیالن….
به نفس عمیق دوباره کشیدم و بعد سرم رو از تکیه به در برداشتم و دوباره چرخیدم.
باید به خودم مسلط میشدم.
الان فقط یه چیز اهمیت داشت.
اینکه من برگشتم خونه و دیگه از اینجا جدا نمیشم….به هیچ قیمتی!
از در فاصله گرفتم و قدم زنان به راه افتادم.
هرچه بیشتر جلو میرفتم بیشتر متوجه میشدم حس حال خونه یه جوریه که شبیه جاه های متروک می مونه.
شبیه خونه هایی که هیچ آدمیزادی اونجا پیدا نمیشه..
جلوتر رفتم و یکی یکی صداشون زدم:
-ننجون….شیرین….عمو غلام….کجایین؟؟؟
هیچ جوابی از هیچ کدومشون نشنیدم.از هیچکدومشون….کم کم داشتم میترسیدم که چشمم افتاد به یه نفر.
یکی که پشت به من کنار حوض نشسته بود و مشت مشت آب به صورت خودش میپاشید….
یکی پشت به من کنار حوض نشسته بود و مشت مشت آب به صورت خودش میپاشید….
آروم آروم به سمتش رفتم درحالی که تقریبا مطمئن بودن نمیشناسمش.
حس خوبی نسبت به اوضاع نداشتم. هیچکدومشون خونه نبودن اما در عوض غریبه ای اینجا بود که نمیشناختمش….
اینا نشونه های خوبی نبودن.
نزدیک که شدم با کمی فاصله ایستادم و پرسیدم:
-شما کی هستین!؟
بالاخره سرش رو بالا گرفت.هنوزم پشت به من بود و نمیتونستم صورتش رو ببینم
از حرکت دستهاش مشخص بود داره صورتش رو با دستمال خشک میکنه.
نگرانتر شدم. اگه دزد باشه چی!؟
یکبار دیگه پرسیدم:
-گفتم تو کی هستی!؟
انتظارم به پایان رسید و چرخید سمتم.سرش هنوز خم بود.از لبه ی حوض که دور شد بالاخره تونستم ببینمش
فوزیه بود.
خیلی جاخوردم از دیدنش.یکسالی میشد رفته بود ده پدریش.برگشتنش اونقدر طول کشید که هممون گمون کردیم دیگه هیچوقت قرار نیست برگرده.
ننجون میگفت فوزیه تهرون رو بی آقا ارسلان دوست نداره.واسه همین گوشه نشین شده….
ترجیح داده بره دهات اما نمونه ولی حالا برگشته بود.
اون که صورتش همیشه ی خدا درهم بود اما با دیدن من درهم تر شد و بعدهم گفت:
-چیه صداتو انداختی رو سرت هی شیرین شیرین میکنی…شیرین و غلام هم آخه آدمن !؟
اون اوایل خیلی از فوزیه میترسیدم.خصوصا وقتی بچه بودم اما کم کم با شخصیتش کنار اومدم.
کم کم فهمیدم عبوس، مرموز، ترسناک اما کبریت بی خطر….
اینبارهم نترسیدم و فقط گفتم:
-تو کی برگشتی!؟
پشت دستشو رو دهن خیسش کشید و جواب داد:
-ظهر…
وقت خوشامدگویی نداشتم.وقت سوال پرسیدن در مورد اینکه چرا اینقدر اومدنش رو طول داد رو همنداشتم.
یه راست رفتم سر اصل موضوع و پرسیدم:
-بقیه کجان؟چرا هرچی صداشون میزنم خبری ازشون نیست!؟
از کنارم رد شد و باخونسردی جواب داد:
-چون کلانتری هستن….
متعجب و دل ناگرون درحالی که دلم گواه بد میداد چرخیدمسمتش و تعجب پرسیدم:
-چی؟کلانتری؟؟
چرخیدمسمتش و متعجب پرسیدم:
-چی؟کلانتری؟؟
یه آره ی آروم تحویلم داد و شروع کرد راه رفتن.اون دلشوره ای که باهاش درگیر بودم حالا شدت گرفت.
اینکه به چه خاطر و واسه چی همشون بلند شدن رفتن کلانتری سوالی بود که هی به سرم خطور میکرد.
دنبالش کردم و گفتم:
-میشه بگی کدوم کلانتری رفتن؟ یا میشه بگی واسه چی رفتن کلانتری!؟
رفت سمت اتاقهای خودش.اتاقی که مثل بقیه ی اتاقهای اینخونه ی قدیمی مستقل بود و درش رو به حیاط باز میشد.
قفل بالایی در رو سر حوصله کنار زد و بی توجه به منی که واسه گرفتن جواب سوالهام به خودخوری افتاده بودم گفت:
-خیلی سال پیش…یه وسیله اختراع شده به اسم تلفن همراه.هم غلام خیکی ازش داره هم شیرین وراج
پووووف…عجب آدم سرسخت و نچسبی بود این فوزیه.حالا میخواد سه ساعت نازشو بکشی بلکه یه کلام از زیر زبونش حرف بکشم.
جلوتر رفتم و گفتم:
-فکر نکنم تلفنم شارژ داشته باشه.میشه جواب منو بدی؟ میشه لطفا زحمت بکشی و دوکلام حرف برنی!؟
اون عجله ای واسه جواب دادن به سوالهای من نداشت اما من داشتم.
قفل رو کنار زد و بعد به آرومی چرخید سمتم.
بشری با همچین قیافه ی بیخیال و خونسرد و خنثی تو زندگیم ندیده بودم.
چشم دوخته بودم به لبهاش که بالاخره به حرف اومد و جواب داد:
-مادرت عموت رو زده ….
نگرفتم و پرسیدم:
-هان !؟
-همون که شنیدی…
تنها چیزی که اون لحظه از دهنم بیرون اومد همین بود.اصلا متوجه این جمله ی بدون مقدمه و یهویی نشدم و فقط شدت ترس و وحشت و نگرانیم بیشتر شد.
مضطرب به سمتش رفتم و پرسیدم:
-چیشده؟ یعنی چی مادرم عمومو زده!؟
با لحن بی نهاااااایت خونسردی و کاملا بی مقدمه جواب داد:
-مادرت با شیشه یه ضربه به سر عموت زده.عموت تو کماست و مادرتم کلانتری..
حرفهاشو که زد در رو باز کرد که بره داخل.
شوکه و حیرون سر جام میخکوب شدم.
باورم نمیشد چه اتفاقهایی افتاده.
یعنی مادر من عمومظفرو زده؟ سرم رو آهسته به طرفین تکون دادم و گفتم:
-نه…نه این امکان نداره.. این امکان نداره …
با لحن سردی گفت:
-فعلا که شده…
رفت داخل و درو خیلی محکم پشت سر خودش بست دستهامو دو طرف سرم گذاشتم و به دور خودم چرخیدم.
حس سرگیجه بهم دست داد .رو پا میتونستم بند بشم و حتی احساس کردم حتی راه نفسم بند اومده….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای من عاشق این رمانم خیلی هیجانی شدددد😭😭😭😭چرا همه جای حساس تموم میکنن نمیگن قلب من با باتری کار میکنه😭😭😭💔💔💔
منم مثل خودت عاشقشم نویان ک اومده جذاب ترش کرده مگه ن؟😂😂 هعیییی خیلی کم شده ها کاش پی دی افشو بود