انگشتاشو به معنای جلو اومدن تکون داد و گفت:

-خب…بیا سمتم…بیا.بیا و حرفتو بزن…

هرچه بیشتر بهش نزدیک میشدم‌ضربان قلبم شدیدتر میشد.مضطرب بودم چون
هنوز اون تصویرسازی لعنتی اون از آینده دست از سرم برنداشته بود.
مرگ مادرم یعنی مرگ من…
مرگ شب و روزهام.مرگ نفسهام.
اما من نمیخواستم زن یه قاتل بشم.
رو به روش ایستادم و بهش خیره شدم.
چیزی که هی تو سرم مرور میشد این بود که واقعا من میتونم بدون یه معجزه یا کمک گرفتن از یکی که سه میلیارو بتونه قرض بده توان نجات دادن مادرمو دارم!؟
پلکهام خیس بودم و اشک ازشون آویزون بود.
تا صورمو دید،
خم شد و کمرش رو یه کم تا کرد که بتونه به صورتم نگاه کنه.
چشماشو باریک کرد و با دقت زل زد تو صورتم و گفت:

-خدایااااا….نیگاش کن….اشکهاشوووو…وووع! اینا …این ها مرواریدن….مرواریدهایی که حرفه ای ترین شناگرها و غواصها هم از پیداکردنشون عاجزن…

دستشو سمت صورتم دراز کرد.سرانگشتشو زیر اشکم گرفت و بااحتیاط رو قسمتی از پوست انگشتش نگهش داشت و بعد گفت:

-عجب مرواریدی…شک ندارم طعمش هم بی نظیر.

بغضمو قورت دادم و پرسیدم:

-گفتی ما دوستیم؟ آره ؟تو اینو قبلا گفتی یا نه؟

به جای اینکه جواب سوالمو بده سرانگشتشو تو دهنش برد و اشک منو مکید با بستن چشمهاش انگار که واقعا داره یه چیز خوشمزه رو میچشه گفت:

-اووووم…لعنتی …حتی اشکتم خوشمزه اسن…اگه طعم اشکت اینه پس حتما لبهات طعم شراب هزارساله ان!

دستامو مشت کردم و باعصبانیت پرسیدم:

-چرا حرف نمیزنی؟ جواب سوالم رو بده ..ما دوست هستین؟ تو منو دوست خودت میدونی!؟

چشماش باز کرد و انگشتشواز دهنش بیرون آورد و جواب داد:

-آره…ما دوستیم…اما من دوستی هستم که دلش میخواد این دوستی از سلام رفیق به سلام عشق من تغییر پیدا کنه!

نگاه آخر سبحان به خودم و حرف آخرش رو محال بود از یاد ببرم.
با اطمینان کامل میگفت “اون که درهرصورت نمیتونه ان پول رو جور کنه”
این یعنی اون خودش هم میدونست چیز محالی ازمن خواسته.
آب دهنمو قورت دادم.اما من درهرصورت نمیخواستم معشوقه ی اون بشم.
نمیخواستن بشم همخواب کسی که دوستش ندارم
لبهامو ازهم باز کردم و گفتم:

-اگه من رو دوست خودت میدونی کمکم کن…اون پولو بهم قرض بده اما ازم نخواه که جسم و روحمو بهت بدم…
بهم قرض بده که بتونم مادرمو نجات بدم….

چنددقیقه ای بهم خیره موند و بعد بلند بلند زد زیر خنده …

چنددقیقه ای بهم خیره موند و بعد بلند بلند زد زیر خنده .
نمیدونم از نظر اون کجای حرف من خنده دار بود.
منتظر موندم تا دیوونه بازی هاش رو کنار بزاره.
انگشتشو جلو چشمهام تکون داد و گفت:

-نچ نچ نچ ! معامله! فقط معامله!

پوزخندی زد و گفت:

-پس دیگه نگو دوستیم…دیگه چرند تحویلم نده وقتی حاضرنیستی کمکم کنی.کسی با دوستش معامله نمیکنه…

لبخندی زد و در آرامش گفت:

-راستش عزیزم…آره.من تورو دوست خوشگل خودم میدونم اما این دوست خوشگل اولین کسی هست که شدیدا مایلم باهاش معامله کنم!

مکث کرد و یه لبخند عمیقتر روی صورت مرموز خودش نشوند و بعد دستشو برای دست دادن به سمتم دراز کرد و گفت:

-من سه میلیارو رو میدم و خودتو از خودت میگیرم قبول!؟

خشم سراسر وجودمو فرا گرفت.
من مستاصل بودم و خشمگین.کاری از دستم برنمیومد اما از طرفی توان مقابله با این آدمو هم نداشتم.
و صدالبته پسرعموهام….
آدمای طمعکاری که رحم و مروت نداشتن!
خصمانه زدم زیر دستشو گفتم:

-مرده شور خودت و دوستیتو ببرن….بروبه درررک! من خودم این پول رو جور میکنم خودممممم

لبخند روی صورتش ماسید.برای اولین بار جدی بنظر رسبد.
نفس عمیقی کشید و گفت:

-تو چند روزه که هیچی…چندماه و چندسال هم بگذره حتی سه میلیون هم نمیتونی جور کنی چه بریه به سه میلیارد…

سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم:

-تو خیلی حال بهم بزنی نویان خیلی ….

سرش رو تکون دادم.دیگه لبخند های حرص دربیارش رو صورتش هویدا و آشکار نبودن.
اومد سمتم.
نزدیک که شد تارهای موهامو پشت گوشم زد و گفت:

-من حال بهم زن نیستم.من دیوونه نیستم…من عاشقم.عاشق دختری که رو به روم اایستاده…
دختری که که به من لبخند نمیزنه ..نمیزاره ببوسمش…
نمیزاره بغلش کنم…

دیوونه بود.حرفهایی میزد که از خجالت سرخ و سفید میشدم.
نفسم تو سینه حبس شد اما اون همچنان باخونسردی ادامه داد:

– اما من هرشب تو خیالم همه ی اینکارهارو باهاش انجام میدم..هرشب تصورت میکنم تو بغلم.
که لخت کنارم دراز کشیدی و سرتو گذاشتی روی بازوم و من موهاتو نوازش میکنم….

مکث کرد و وقتی من بهت زده پلک زدم ادامه داد:

-راستش عزیزم…خیلی دوست دارم بی هیچ چشم داشتی اون پول رو بهت بدم اما اگه اینکارو کنم دیگه بهانه ای برای نزدیک شدن و به دست آوردنت ندارم..

پوزخند زدم.این مسخره ترین حرفهای صادقانه ای بود که در تمام طول زندگیم از یه نفر شنیدم…

پوزخند زدم.این مسخره ترین حرفهای صادقانه ای بود که در تمام طول زندگیم از یه نفر شنیدم.
رک و راست زل میزد تو چشمهام و بهم میگفت این پول رو بهم قرض نمیده چون شانس داشتنم رو از دست میده!
سرم رو با تاسف تکون دادم و با بغض گفتم:

-ولی این نامردیه!

خونسردانه لبخند زد.باید هم خونسرد باشه.اون که بدبخت نبود.
اون که بیچاره نبود.
این من بودم که دربدر بودم.این من بودم که مادرم پای چوبه ی دار بود.
اون که غم و باکی نداشت.
بی غم و بی دردسر گفت:

-تو میتونی رو این کار هر اصطلاحی دلت میخواد بزاری..مثلا بقول خودت بهش بگی نامردی ولی من اسمشو یه چیز دیگه میزارم مثلا بهانه ای برای باهم بودن…

سرمو تکون دادم و با خشم گفتم:

-نه این اسمش همون نامردیه…سخت گرفتن به کسی که گیرته…به کسی که میتومی کمکش کنی..

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و لب زد:

-در هرصورت میل خودته…چون این‌مادر توئه که تا مرگ فاصله ای نداره…

هرچه بیشتر میگذشت بیشتر متوجه میشدم که حق با اونه.
مادر من حتی کمتر از یک قدم با چوبه ی دار فاصله داشت.
و من …و من حتی اگه بدن خودم رو هم تیکه تیکه میکردم و میفروختم هم باز فایده ای نداشت چون در نهایت نمیتونستم حتی نصف نصف اون پول رو هم تهیه و جور کنم.
غم و بغض توی گلوم رو قورت دادم و بعد گفتم:

-من فرصت میخوااام….

وقتی همچین حرفی زدم و این درخواست رو ازش کردم نی نی چشمهاش درخشید.
خوشحال شده بود.
اومد سمتم.
قد بلندش رو تا کرد و بعد خم شد و زل زد تو صورتم و گفت:

-ساتین ..من هم بخوام بهت فرصت بدم دادگاه این مهلت رو به مادرت نمیده خصوصا اینکه شنیدم تاحالا تو همه جلسات دادگاهش اعتراف کرده باخواست و با اراده ی خودش اینکارو کرده…

دستهامو مشت کردم و بانفرت بهش خیره شدم.
چی رو داشت به روم میاورد؟
اینکه مادرم تا اعدام فاصله ای نداره!؟
بغضمو قورت دادم و گفتم:

-چقدر مهلت دارم؟

دستشو سمت صورتم دراز کرد.انگشتو لای تاررهای مشکی رنگ موهام به آرومی بالا و پایین کرد و جواب داد:

-عدد هفت عدد قشنگیه نه؟ نظرت چیه هفت روز صبر کنم؟ هوم؟

لبهامو به آرومی ازهم باز کردم و پرسیدم:

-بعداز هفت روز چی میشه!؟

کمر تا شده اش رو صاف نگه داشت و با گرفتن یه قیافه ی متفکرانه به خودش صورتش رو خاروند و جواب داد:

-هیچ اتفافی نمیفته.خیالت راحت راحت…نه آسمون زمین میاد و نه زمین میره آسمون فقط اون زمان من دیگه ایران نیستم…
آره من اون موقع متاسفانه عزیزم در آغوش وطن نیستم!

آه عمیقی کشیدم.
یه چشمک زد و بعد با زدن یه لبخند گفت:

-بای دختر خوشگل و فداکار!

من بی حرکت ایستادم و اون خوشحال و سرحال چرخوند و پشت به من تو همون جاده به راه افتاد.
طولی نکشید که خیلی زود یه ماشین بهش نزدیک شد و سوارش کرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۲

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل

و بعد از هفت روز یا روزی که قراره بره پیش نویان سوپر من داستان وارد میشود😑

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Maaayaaa
Nahar
Nahar
پاسخ به  Maaayaaa
2 سال قبل

میخوام نشه😑😑😑 خیلی ازش بدم میاد😂

ارزو
پاسخ به  Nahar
2 سال قبل

منم ازش بدم میاددد
ولی از نو یانم بدم اومد عاخه چه قد این بشر خرههه😭😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔

Nahar
Nahar
2 سال قبل

ایی بابا😐😐😐

ارزو
2 سال قبل

نویان بمیری که منو دق دادی😑😑😑😑😑😑
سقط شی بیوفتی رو دست ننت عاخه مرتیکه تو چرا اینقده خرییییی💣💣💣💣💣💣💣
اعصابم خراب شدددد…ته مونده امیدمونم برای جرقه ی عشق تو ذهن ساتو پر کشید رفت
نکبت تو روحت نوی😑💔

Nahar
Nahar
پاسخ به  ارزو
2 سال قبل

حالا این امیرسام خرررررررر مثل قهرمانا میاد نجاتش میدههه😑

ارزو
پاسخ به  Nahar
2 سال قبل

مردای این رمان از دم خرررنننن😭😭😭
عجب گیری افتادیم😑💣

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x