با دلخوری بهش نگاه کردم و بعد گفتم:
-برای خودم متاسفم…متاسفم…متاسفم…تو حال منو بد کردی…متاسفم متاسفم متاسفم…
هیچ حرف کامل و جامعی نمیتونستم بزنم.من فقط متاسف بودم.برای خودم.برای خود لعنتیم که مثل احمقها خودمو تقدیمش کردم.
دستمو سمت دستگیره دراز کردم و خواستم برم بیرون که از پشت پیرهنم رو گرفت و با چرخوندم کمرموکوبوند به دیوار و با صدای نه خیلی بلند اما پرخشم و غضبی پرسید:
-تو چه مرگته!؟
دلم میخواست گریه کنم.داد بزنم.ضجه بزنم و بگم ازت بدم میاد، دوست دارم ولی ازت بدم میاد.بدم میاد بدم میاد….
نفس زنان گفتم:
-ازت متنفرم…تو یه عوضی هستی…یه عوضی
یقه لباسم رو همچنان که توی مشتش گرفته بود یه بار دیگه کوبندم به در و گفت:
-حالیت هست داری چه گهی میخوری!؟
حالم از حرف زدن این آدم خودخواه و مغرور که فکر میکرد نعوذبالله پسر خدا هست بهم میخورد.
جوری با من حرف میزد و تحقیرانه نگاهم میورد انگار من یه هرزه بودم که سزاوار هر نوع رفتاری ام.
هر رفتاری…
با بغض و نفرت نگاهش کردم و گفتم:
-من تن فروش نیستم…حق نداشتی با من مثل یه تیکه گوشت که لایق هر رفتاریه رفتار کنی…
لباسم رو رها نکرد.اون رو همچنان تو مشتش نگه داشت و بعد هم باخودخواهی گفت:
-من هر جور دلم بخواد با هر کسی میتونم رفتار کنم..
سعی کردم دستش رو از پیرهنم جدا کنم برای همین با نفرت گفتم:
– نه با من! بهت این اجازه رو نمیدم من بازیچه ات نیستم…
زورم بهش نرسید.حتی در حد اینکه بتونم دستش رو از لباسم جدا بکنم .صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت:
-تو اون چیزی میشی که من بخوام اگه بهت افتخار اینو بدم که تون چیزی که میخوام بشی…
این حرفش منتهای نامردی بود.قکر میکرد چون امیرسام مرصاد هست همه بنده و مخلص و نوکرش هستن ولی من نبودم.
با غم و تاسف گفتم:
-حالم ازت بهم میخوره امیرسام.تو یه عوضی تمام عیاری…
تو صورتم داد زد:
-مثل اینکه یادت رفته من کی هستم!؟ هاااان ؟
از کوره دررفت و تو صورتم داد زد:
-مثل اینکه یادت رفته من کی هستم!؟ هاااان ؟
آروم گرفتم و فقط به چشمهاش خیره شدم.من خیلی دوستش داشتم.خیلی زیاد.ولی هیچوقت فکر نمیکردم اون یه همچین آدمی باشه.
یه آدم خودخواه که این طرز فکرشه….
کوه تصوراتم شکست و خرد و خاکشیر شد.
همشون مثل همن.همشون..
اون هیچ فرقی با نویان نداره.اونا عین همن…عین هم!
قبل از اینکه اشکهام سرازیر بشن آهسته گفتم:
-دستهای لعنتیتو ازم جدا کن…زودباش!
اونقدر بهم نزدیک بود که برخورد نفسهاش با صورتمو احساس میکردم.اما وقتی این حرف رو زدم چشمهاش روی صورت و بدنم بالا و پایین شد و باغرور و خشم پرسید:
-تو…توی عوضی میدونی من کی ام؟
مکث کرد براق شد تو صورتم و خودش ادامه داد:
-من امیرسامم.امیرسام مرصاد…پسر ارسلان مرصاد.مردی که همه ی دخترا آرزوشونه حتی یه نگاه بهشون بندازم
با نفرت گفتم:
-هرکی میخوای باشی بااااش…ازت بدم میاد.تو حالم بهم زنی…نفرت انگیزی ..میبنیمت اوقم میگیره….چندشی…حقیری
پوزخندی زد و پرسید:
-عه! پس برای همینه که تا چنددقیقه پیش زیر تنم دراز بودی؟ هان؟
وقتی اینو گفت نفرت سراسر وجودمو فرا گرفت.حالم از اون نه و بلکه بیشتر از خودم بهم خورد.
از خودم که عاشق همچین آدمی شدم.
از اون که غرور و خودخواهی تبدیلش کرده بود به یه آدم مزخرف.
آدمی که به همه از بالا نگاه میکرد.
از خودش که فکر میکرد پسر امیر ارسلان مرصاد هست حق هررفتاری رو با هر آدمی داره….
چرا من گته ام درجهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مبپرس!؟
چرا….
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-یه وقتهایی آدما تو زندگیشون چنددقیقه چندثانیه یا چندساعت احمق میشن…کودن میشن و احمقانه ترین کار دنیارو انجام میدن.
این هم واسه من همون مورده!
پوزخندی زد و آهسته اما به طعنه گفت:
-که اینطور!
بانفرت گفتم:
-آره…اون احمقانه ترین کاری بود که انجام دادم!
جوابم رو که شنید دیگه نتونست تحملم بکنه. خودش درو باز کرد وبعد با عصبانیت پرتم کرد بیرون و گفت:
-برو به درک!
خودش درو باز کرد وبعد با عصبانیت پرتم کرد بیرون و گفت:
-برو به درک!
چرخیدم سمتش و گفتم:
-آره…درک هرجا که هست بهتره از کنار تو بودنه ..
حتی یه نیم نگاه هم بهم ننداخت.درو پشت سرم با عصبانیت بهم کوبید و حتی واسه چندثانیه هم بیرون نیومد.
با چشمهایی لبریز از اشک یه سمت اتاقم رفتم.
انگار هیچ کنترلی روی چشمهام نداشتم.
اشک همینطور از چشمهام جاری میشد و من حتی نمیتونستم خودمو کنترل بکنم که حتی یه کوچولو به خودم مسلط بشم و این واقعا فاجعه بود.
ببین کی رو دوست داشتم.
ببین ته دوست داشتنم رسید به کجا….
رسید به آدمی که نه تنها دوستم نداره بلکه ذره ای برام ارزش قائل نیست و منو جز همون دسته دخترایی میدونه که باید بخاطرش هم بکارت روح و هم بکارت تنشون رو دراختیارش بزارن
کفشهام رو از پا درآوردم و رفتم داخل اتاقم….
پشت دستمو ریر چشمهام کشیدم و درو از داخل قفل کردم.
احساس میکردم دیگه نه دلم میخواد کسی رو ببینم و نه حتی کسی رو دوست داشته باشم.
فین فین کنان به سمت پنجره رفتم و همزمان زیر لب یاخودم گفتم:
” پسره ی عوضی خود شیفته…فکر میکنه چه سگیه؟ عوضی حال بهم زن…به من میگه جون امطرسام مرصاد باید هرچی بخواد بهش بدم حتی تن….لعنتی…لعنتی عوضی”
پنجره رو بستم و پرده رو هم کشیدم و درحالی که وانمود میکردم حالم خیلی خوبه گفتم:
“حالم ازت بهم میخوره امیرسام…حالم ازت بهم میخوره…”
اتاقم رو برای خودم تبدیل کردم به یه زندون.زندونی که خودم هم زندونیش بودم و هم زندان بانش…
لباسهام رو از تن درآوردم و هر کردم رو پرت کردم یه طرف و بعد هم رفتم روی تخت.
ملحفه رو تا روی صورتم بالا آوردم و با بستن چشمهای خیس اشکم گفتم:
“خدایا اونو از سرم بنداز بیرون…بندازش بیرون”
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان نویان می خواد با هاش ازدواج کنه یا صیغه یا هیچکدوم ؟ یعنی در حد ازدواج دوسش داره یا نه اونجوری؟
شیطان مونث رو از کجا دانلود کنم که جلد یکشه؟
دلم خنک شد واسه ساتو
حقش بود مث چی چسبیده ب این امیرسام ولکنشم نیست همش باید ضایع شع
من اگه انقد تحقیر میشدم و بعدش دیوانه وار عاشقم میشد و منم عاشقش میبودم بازم نمیرفتم سمتش 😂
متاسفم واست ساتو جون 💔
اه اه اه پسره ی از خود راضی چه قدر خودخواه اه اه
یه دختر قوی که نباید اینقدر سریع وا بده خواست خودش بود
خب انگار احتمال سوم داره اتفاق میوفته که عاشق نویان بشه😍😍😍ولی هنوز احتمال کوفتییه اول و دوم مطرحن …همه سه بار تکرار کنن امیر سام خدا لگدت کنه …رو کلمه لگد لطفا تاکید بشه😂😂❤❤🍹🍹🍾🍾
اوکی بسیار عالی حالا خیلی سوسکی بریم سمت عاشق نویان شدن
الان نویان می خواد با هاش ازدواج کنه یا صیغه یا هیچکدوم ؟ یعنی در حد ازدواج دوسش داره یا نه اونجوری؟
آخی عشقم گریه نکن تو انقد تنهایی فقط یه لحظه گولش و خوردی الان یه نفس عمیق بکش تو از پس همچی بر میای سات جونم
خا ک چی امیرسام مرصاد پسر امیرارسلان مرصادی؟؟ ی جوری میگه پسررر امیرارسلان مرصاد خدایا منو ببخش خدایا منو ببخش انگار پسر خداس😐
این امیرسام فقط دماغشو میبینه انگار چون پولدارن باید همه مطیعشون باشن مثل تازه ب دوران رسیدههاش😐
اصن پیش هرکس بزرگ باشی پیش خدا ی بنده حقیری هستی ک اگه ی نظر بهت بکنه میشی فقیر ترین ادم روی زمین😊😊